۱۳۹۴ آذر ۳, سه‌شنبه

مارا از هم پاشیدند امروز!- مقاله ی88

گزارش های آقای نوری زاد این حُسن را دارد که دَلمه ای را که به مرور زمان روی چرک نظام ولایت می بندد را می شکافد تا آن کثافت درون این نظام بیرون بزند و بعد آن کثافت را ایشان روایت می کنند. در شهر فقط آن دَلمه دیده می شود از قیافه های غمزده وپژمردۀ مردم در لبه فروپاشی روانی/معیشتی که با کوچکترین تنشی به قصد کشت به جان هم می افتند. این «حکومت عدل علی» عجب آش متعفن و مسمومی پخت و در کام کرد برای ما ملت!
اما بند دهم نوشته زیر ایشان انگیزۀ دست به کی بورد شدنم شد، آنجا که از بیهقی نقلی کرده بودند از در باب کسی که «کنیزک پروردی...». گذشتگان به نحو حیرت انگیزی در مقابل رنج انسانی کرخت و بی حس بوده اند؛ خیلی عجیب است! بگذارید خاطره ای از همین نود-صد سال گذشته نقل کنم. پدر پدرم روزی در گذری در تبریز متوجه بانوی میانسال روستایی می شود که سرگردان و پریشان بود. از احوالش که می پرسد معلوم می شود از اهالی یکی از روستاهای نزدیک تبریز بوده در پی قتل وغارت روستایشان توسط تفنگچی های رقیبِ مالک آن روستا، هست و نیست اش را از دست داده و به تبریز پناه آورده و آواره کوچه های آنجا شده بود. نه خودش می دانست و نه کسی بعدها فهمید چه بر سر افراد خانواده اش آمده بود! پدر بزرگم آن بانو را به خانه می آورد و چند سالی در خانه می ماند تا این که روزی گوشۀ چادرش از اجاق هیزمی مطبخ آتش می گیرد و تا به دادش برسند دچار سوختگی عمده ای می شود و اندکی بعد می میرد و اسمش در خاندان ما می ماند: «یانان ننه» یعنی ننۀ سوخته، فصل دلخراشی از تاریخ قدیم های ما...
خشونت بی عاطفه ای که «گذشتۀ» ما دستخوش اش بوده الحق حیرت آور است و از نمونه های این خشونت بی عاطفه در تاریخ ما انباشته و انبوه است. سری به هرگوشه این تاریخ بی رحم و مروت ما که بزنید این بی عاطفگی، این حیوانیت بی مهار را می بینید. نه این که همه تاریخ ما همه اش این بوده، نه! ولی این وجه تاریخ اجتماعی ما خیلی پررنگ است. این است که بجد برآنم که داریم آدم می شویم. بهایم و سباعی هم که امروز برما حاکمند، همه شان از آن اقلیم پر وحشت گذشته می آیند. از همین رو هم هست که تا این درجه در اعمال خشونتِ بی عاطفه جسور و بی خیال اند. راست گفت حسنین هیکل که تاریخ ایران در انقلاب پنجاه و هفت مورد هجوم مردمانی از عصر حجر واقع شد!   

مارا از هم پاشیدند امروز!
یک: سه شنبه ای که گذشت، دعوت شدم به سرای قلم. دکتر مهدی خزعلی تماس گرفت که بیا و پانزده دقیقه صحبت کن در باره ی ریا و زهد فروشی که در اشعار حافظ فراوان است. خودش غزل بیستم حافظ را به بسط می نشست و قرار بود ریا و زهد فروشی همان غزل را برای من باقی گذارد. در آن محفل، پدر سعید زینالی نیز بود. که در جمع، او را بر خیزاندم و مختصری از رنج های وی و همسرش را واشکافتم. عجبا که من به این دو که می رسم، چیزی در گلویم خانه می کند و مرا از سخن گفتن باز می دارد. پیرمرد سپید موی به تقاضای من از جا برخاست. و من احساس کردم پسرش سعید شانه های مرا تکان می دهد. یک ماه پیش، فردی برای من پیامی نوشت که: به پدر و مادر سعید خبر بدهید که با بیت رهبری تماس بگیرند این هم شماره اش. گل از گلم شکفت. یعنی خبری است آیا؟ شماره ای را که به من داده بود، به مادر سعید دادم. مادر چه پر در آورده بود. فردایش با پدر رفته بودند بیت رهبری. با سرداری در آنجا مفصل صحبت کرده بودند. و سردار، مفصل قول داده بود برای پیگیری. از همان قول های سر به نیست.

دو: خوشم می آید از دکتر خزعلی. که همه ی اشعار حافظ را از محتوا تخلیه می کند به نفع اسلام و مسلمین. من در آن جمع، از وی نیز سپاس گفتم. بخاطر " همینی که هست" بودنش. مطلع غزل این است: "روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست". دکتر خزعلی این غزل را از همان بیت اولش اسلامیزه کرد تا به بیخش. حتی این بیت را: 
باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
که من گفتم: در این بیت، روی سخن حافظ جز این چه می تواند باشد که: یک آدم عرق خور بی شیله پیله، شرف دارد بر یک آیت الله نماز شب خوانِ قرآن سربگیرِ پیشانی پینه بسته ی ریاکار؟ من شاید بیست دقیقه صحبت کردم. که ایکاش یکی از مخاطبان من در این سخنِ بیست دقیقه ای، شخص رهبر بود. تا می شنید تأثیرِ فاجعه ی این نهضت ریاکاری و تزویر و چاپلوسی و فرومایگی های اخلاقی را که در سالهای پس از انقلاب اسلامی، توسط دم و دستگاه ها و آدمهای اسلامی در میان مردم جاری شده و حالا حالاها نیز خیال کوچیدن که ندارد، نیز بر غلظتش افزوده می شود دم به ساعت.

سه: شب با آقای دکتر خزعلی و دوستانی دیگر، رفتیم به دیدنِ دکتر اسماعیل گرامی مقدم که چندی پیش از زندان بدر آمده بود. وقتی پسرنوجوانش برای همه ی ما چای آورد، چای پدرش را بر میز مقابلش نهاد. و بعد، دست پدر را گرفت و بر دیواره ی فنجان مماس کرد. اینجا بود که دانستم چشمان دکتر نمی بیند. که چشمانش تاب برداشته بود و به جایی دیگر می نگریست. برای دکتر گرامی مقدم شش سال زندان بریده اند. وی از شب ها و روزهای تلخ سلول انفرادی گفت. این که هرچه تقاضا کرده بود وی را به انفرادی نفرستند، قاضی بی وجدان، و بازجوی هیولا، به خواسته اش وقعی نمی نهند و او را به سیاهچال انفرادی فرو می فشرند. دکتر مدتی کوتاه، مشاور شیخ مهدی کروبی بوده. جرمش؟ اجتماع و تبانی، و توهین به نظام مقدس. از همین جرم های قالب بندی شده و از پیش مشخص. اما این که هیولاهای اسلامی، یک مرد نابینا را به شکنجه گاهِ انفرادی می فرستند و هیچ به این که " چشمان من نمی بیند و من در انفرادی از درون می فرسایم" اعتنا نمی کنند، تنها در حوزه ی زامبی های داعشی قابل تصور است و بس.

چهار: جمعه شب با دکتر ملکی رفتیم منزل " رویین عطوفت" که هم اکنون در زندان است تا ده سال بجرم تشکیل یک ان جی او به اسم رنگین کمان برای کتابخوانی. خیلی ها بودند. بانوان گوهر عشقی و مادر سعید زینالی و مادر و پدر شهید مصطفی کریم بیگی و دوستانی دیگر. کمی که نشستم، برخاستم تا بروم. به احترام، در برابر سه مادر، گوهر بانو و مادر سعید زینالی و مادر مصطفی کریم بیگی تعظیم کردم. راستی همسر رویین عطوفت چه پر انرژی و چه شادان است. من هروقت کمی کم می آورم، از این عزیزان روح می گیرم.

پنج: امروز اطراف اوین را مأموران نیروی انتظامی و مأموران لباس شخصی پر کرده بودند. جوری که به آقای زینالی ( پدر سعید زینالی) گفتم: به ازای هر نفرِ ما پنج مأمور آورده اند. تا رفتیم به سمت ورودیِ اوین، لباس شخصی های کمین کرده در زیر پل هجوم آوردند که: برگردید. و هل دادند و پوستر یکی از خانمهای جوان را کشیدند جوری که او به زمین افتاد و جیغ کشید. اتومبیل های کلانتری و ون ها می آمدند و در اطراف ما جولان می دادند. رشته ی کار از دستشان بدر رفته بود. بین خودشان بگو مگو داشتند. ابتدا ما را در جهت مخالف زندان اوین به سمت بالا راندند. کمی بعد مأمور کشتی گیر آمد که: برگردید پایین. وقتی برگشتیم، یکی از مأموران لباس شخصی رگ گردنش ور جهید که: نوری زاد داری روی اعصاب ما راه می روی ها؟ گفتم: کی اینجا رییس است؟ بگویید ما با او هماهنگ شویم؟
یکی از شاگردان طاهری از سمت پل به سوی ما آمد. بانویی بود جوان. به او گفتم: برو به میان خانمها که اوضاع کمی تلخ است. آقای زینالی که پوستری از عکس پسرش را در دست داشت، خندید و به من گفت: اتفاقاً خیلی هم شیرین است. و همو به مأموری که چهره ای تلخ داشت گفت: شما پسر مرا برگردان، من و خانواده ام از اینجا می رویم تا خود آمریکا. هر چه من تلاش می کردم اوضاع همانجوری پیش برود که مأموران می خواهند تا کش و قوسی پیش نیاید، یکی دو تا از مأمورانِ عصبانی فضا را به سمت تنش می راندند. محسن شجاع را گرفتند و با زور بداخل اتومبیلی فرو تپاندند و بردند.

شش: خانم علی شناس که عکسی از پسرش را به سینه فشرده بود به یکی از فرماندهان لباس شخصی گفت: چرا می ترسید پس؟ ما که کاری با شماها نداریم؟ در این هنگام دکتر ملکی سر رسید و به مأموری که می گفت: حضور شماها بخاطر این که مجوز ندارید غیر قانونی است گفت: اتفاقاً طبق قانون اساسی حضور ما قانونی است و نیازی به مجوز نداریم. مأمور لباس شخصی با برافروختگی به خانم علی شناس گفت: ما می ترسیم؟ خانم علی شناس گفت: اگر نمی ترسیدید، اینهمه مأمور به اینجا نمی کشاندید! مأمور لباس شخصی که ریشی توپی به صورت داشت و کمی به فربگی می زد گفت: حکومت عدل علی همین است. ما نمی گذاریم به این حکومت آسیبی برسد. به زبان خودش گفتم: در حکومت عدل علی، علی با یک یهودی برابر بود. در اینجا رهبر با یک روستایی برابر است؟

هفت: برای یکی از ون ها دست بالا بردند. آمد. خانم علی شناس و عده ای از بانوان را هل دادند به داخل ون. من هم رفتم داخل ون. که هرکجا اینها را می برید من هم هستم. مرا به زور بیرون کشیدند که: این برای زنهاست. داد زدم: با این خانمها کاری نداشته باشید. سرگردی جلو آمد و دم گوشم گفت: آرام باش، اینها را می برند یکی دو تا خیابان آنطرف تر پیاده شان می کنند. اما دروغ می گفت سرگرد. بعدش نوبت به پدر سعید زینالی رسید. کله ی پیرمرد موی سپید را گرفتند و به زور چپاندنش داخل یک اتومبیل پلیس. عکس پسرش را هم از دستش کشیدند. پیرمرد نعره کشید که: عکس پسرم را بدهید!
آقای رضا ملک را نرسیده به ما گرفتند و بردند. من ماندم و دکتر ملکی و جمعی از خانمها و یکی دو نفر از آقایان. باید این لشگر شکست خورده را سامان می دادم. یکی از فرماندهان رو به مأموری دیگر داد زد: نوری زاد را ببرش به یک جای دور. مأموری که کت و شلواری طوسی به تن داشت آمد و دست مرا گرفت و برد به طرف زندان. در آنجا گفت: قدم بزنیم تا اوضاع آرام شود. گفتم: من از دکتر ملکی جدا نمی شوم. گفت: دکتر جایی نمی رود. و پرسید: حرف حسابت چیست؟ گفتم: حرف من چیزی است که شماها شهامت گفتنش را ندارید. گفت: ما شهامت گفتنش را نداریم؟ گفتم: من می گویم: رهبر در چشم قانون با یک چوپان برابر است. اما نیست. نه که نیست، بل که قانون را تباه کرده. گفتم: من می گویم رهبر بخاطر مدیریتِ گند هسته ای باید محاکمه شود اما نه که خم به ابرو نمی آورد، طلبکار هم هست. گفتم: شما از تماشای اینهمه دزدی و بیکاری و دختران تن فروش شرم نمی کنی؟ گفت: در هرکجا از اینجور چیزها هست. گفتم: کشور ما دو تا ام الفساد دارد. یکی سرداران سپاه اند و یکی آخوندهای هرکجا. و تا زمانی که این دو تا بر سر کارند، روز به روزِ این مملکت سیاه و سیاه تر می شود.

هشت: شاید ده دوازده نفر مانده بودیم که ما را هم تاراندند. دکتر ملکی و یکی دو نفر را سوار کردم و رفتیم به سمت خانه ی دکتر. در راه پرسیدم: دکتر چه بکنیم برای شنبه ی دیگر؟ شاید منظورم این بود که جایمان را عوض بکنیم یا نه؟ دکتر محکم گفت: هفته ی آینده هم می آییم اینجا.

نه: خبرنگار یکی از شبکه های خارجی زنگ زد و وقتی ماجرای امروز اوین را شنید، گفت: فکر نمی کنید این عصبیت ها بخاطر بیانیه ی اخیر سازمان ملل است که در آن ایران را بخاطر حضورش در سوریه محکوم کرده؟ گفتم: آخوندها و سرداران در سوریه وارد باتلاقی شده اند که نه راه پس دارند و نه پیش. و گفتم: آخوندهای ایران، برای رهایی حزب الله از سقوطِ ناگزیرش، همه ی حیثیت کشورمان را در طبقِ قمار نهاده اند. وگرنه برای آنان، بشار اسد، ریسمانی است که به بقا و حیات حزب الله بند است.

ده: دیروز کتاب " دیبای زربفت" که گزیده ای است از تاریخ بیهقی – به همتِ دکتر محمد جعفر یاحقی – را مطالعه می کردم. به جمله ای برخوردم دریغم آمد با شما در میان نگذارم. ابوالفضل بیهقی، که قلم سحر انگیز و شیوایش در نگارش تاریخِ عهد عزنویان، طعمی به نوشانوشیِ سکرآورترین شراب های ادب پارسی دارد، در جایی از تاریخ خود به برخی از شخصیت های نیشابور می پردازد: " و مردی بود به نشابور که وی را ابوالقاسم رازی گفتندی. و این مرد، بوالقاسم، کنیزک پروردی و نزدیکِ امیر نصر آوردی و با صلت بازگشتی."
می گویم: شما این روزها می شنوید که مردی در جایی مزرعه ای دارد و در آن شتر مرغ پرورش می دهد. یا دیگری: اسب. یا دیگری: گاو. و دیگری: مرغ و بلدرچین و اردک و جوجه های یک روزه. این بوالقاسم را تجسم کنید که در نیشابور بساط و تشکیلاتی چشمگیر برای خود داشته و در آن کنیزک پرورش می داده است. کنیزک یعنی دخترکان نورسی که آنان را در جنگی و زد و خوردی از خانه و زندگی شان برداشته و در بازارها بفروش می رسانده اند. و این بوالقاسم، کارش همین بوده که کاری به زنان و مردان برده نداشته. تخصصش پرورش دخترکان نورس بوده برای بُردن به دم و دستگاه شاهان و امیران و حاکمان. تحویل می داده و با پاداش و پول باز می گشته. و شما در این میان، عاطفه های خراش خورده و شأن انسانیِ مخدوشِ این دخترکان را تجسم کنید که در هر کجای تاریخ، فریاد رسی نداشته اند هیچ اندر هیچ! به قول یکی: کرامت انسانی تو برم!

یازده: یکی از دوستان در اوین ماند تا اخبار آنجا را قدم به قدم برای من بفرستد. هوا تاریک شده بود و این آخرین خبرها بود: پدر سعید زینالی را به اوین برده و او را در اوین کتک زده اند و طی پرونده ای وی را به دست اطلاعات سپرده اند به همراه آقای رضا ملک. محسن شجاع هنوز در اوین است و خبری از او نداریم. خانم علی شناس و چند تن از شاگردان آقای طاهری را به زندان قرچک ورامین فرستادند. کاش یکی از آن همه مأمور، مسئولی بود و سخن ما می شنید. یادم نمی رود این سخن آقای زینالی را که همین امروز می گفت: ما با هرکی که برخورد می کنیم و مشکلمان را با او در میان می گذاریم، می گوید: من اختیاری از خودم ندارم. و گفت: من مانده ام کیست در این میان که اختیار با اوست؟ به وی گفتم: در یک نظام هردمبیل، اوضاع همینجور است. آن بالایی که همه ی سرنخ ها را به سرانگشتان خود بند کرده، هیچ شخصیتی و هیچ هویتی و هیچ انتخابی و هیچ اختیاری برای دیگران قائل نمی شود. جوری که همه برای هر کاری باید دست بالا ببرند و از وی اجازه بگیرند. در یک چنین نظام شَتَل معلقی، آنچه که بیش از همه رخ می دهد، دزدی و آدمکشی و تزلزل قانونی است. اگر گفتید چرا؟ من امروز عکس و فیلم قابلی نداشتم تقدیمتان کنم. بقول جوونا: مملکته داریما؟!
محمد نوری زاد 
سی ام آبان نود و چهار - تهران

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

مقاله ی 87 بن بست «هویتِ» سنت-ساختۀ مسلمانی

 

بن بست «هویتِ» سنت-ساختۀ مسلمانی

آقای اکبرین درست می فرمایند. اما این هم هست که در دو قرن گذشته روح و روان مسلمان ها از غرب و غربیان بقدری مُکدَّر شده است که آن وجه رحمانی قرآن دیگر چندان به چشم شان نمی آید در حالی که با مثلا «سورۀ توبه» قند توی دلشان آب می شود!
اتفاقا من از آنهایی هستم که بیشتر مسلمان ها را سرزنش می کنم تا غربیان را زیرا بر آنم که ارادۀ معطوف به قدرت، شرقی و غربی ندارد. مسلمان ها هم وقتی در اوج قدرت بودند کم آتش نسوزاند و در حق ملت های پیرامونی کم جنایت نکردند؛ ما ایرانیان هم یکی از آن پیرامونیان چشندۀ زخم شمشیر مسلمان های مهاجم و متجاوز بوده ایم، قبطیان مصر، بربرهای شمال آفریقا، مسیحیان عراق و شامات، و دیگرانِ دیگر هم از همان پیرامونیان منکوب شدۀ مهاجمان مسلمان بوده اند. (ملی گرایان خوشحال نشوند! چون پیش از اسلام ما ایرانیان با ساکنین جزیرةالعرب چنان بی رسمی ها کرده بودیم که موقع حمله عرب های مسلمان شده تقاص همان ها را این بار به اضعاف مضاعف پس دادیم. پس دلیلی برای باد به غبغب انداختن و یاوه سرایی از به اصطلاح بزرگواری ایرانی ها نیست. همه ما آدم ها، دست آخرسرو ته یک کرباسیم.)
 
منتها از وقتی مسلمان ها از زایش مدنیت بدور افتادند به خاک مذلت و فلاکت فرودرغلطیدند، این مقارن شد با اعتلای غرب، غربی که حالا قدرت یافته بود و آمد خاک به سر مسلمان های مفلوک و ذلیل کرد. اگر مسلمان ها هم به جای غربیان بودند، اگر بدترش را نمی کردند لااقل همان را می کردند که آنان کردند؛ نقدا که از تاریخ خبر داریم که بدترش را کرده بودند.
حرف من آن است که پیامبری آمد و گفت: «الف، ب است». روی همین گفته یک جبهه سیاسی بوجود آمد؛ مگر می شود چنین نشود؟! «الف، ب است» که در خلاء گفته نشده، توی یک جمع انسانی گفته شده که بعضی موافقت می کنند و برخی مخالفت. این می شود که قضیه سیاسی می شود، که شد. همزمان با سیاسی شدن در میان طرفداران«الف، ب است»، یک زیست بوم فرهنگی درست می شود که همان سخن اولیه که «الف، ب است» تنها یکی از عناصر تشکیل دهندۀ آن زیست بوم است. از این به بعد آن زیست بوم است که معنای رسمی «الف، ب است» را بیان و تبلیغ می کند. به این معنا که فارغ از این که گویندۀ «الف، ب است»، چه منظوری داشته است، «منظورها» بر آن سخن بار می شود. این منظورهای نسبت داده شده به گزارۀ «الف، ب است» را باشندگان زیست بوم تشکیل شده است که تدوین می کنند. منابعی که بیان آن «منظورها» از آن می آید عبارتند از: 1) فهم های پیشینی از جهانشناسی ها 2) فهم های برآمده از نظم اجتماعی 3) عادت های آشنایی که ریشه در تاریخ حیات اجتماعی دارند 4) عصبیت های قومی 5) منافع ویژۀ طبقه ای که خود را مفسر انحصاری گفتۀ پیامبر جازده و جا انداخته است 6) منافع حاکمانی که آن مفسرینِ انحصاری، آشکارا یا به صورت ضمنی، در تحت حمایت قدرت شان قرارداشته اند. «سنت»- که ذاتا نقدناپذیر است- این طوری شکل می گیرد، با این داعیه گزاف که فهم درست معنای «الف، ب است» و درنتیجه «حقیقت متعالی» تنها و تنها نزد اوست.

این منابع ششگانه علاوه بر بیان «منظور» پیامبر از گفتۀ «الف، ب است»، تاریخ وقایعی را هم که در پی این گفته اتفاق افتاده است، بیان می کنند. پس «سنت» علاوه بر «متن»، عَلَمِ انحصاریِ داشتن «حقیقت» را بر تاریخ هم می زند، تا هرکه جز آن اندیشید و جز آن گفت «کافر»، «بددین»، منحرف و نجس و... بوده باشد.
هرگونه جستجویی برای نزدیک شدن به فهم «منظور» پیامبر از گفته اش «الف، ب است»، باید که بتواند این حجاب های ششگانه را رو به عقب بشکافد، کاری که اگر ناممکن نباشد حداقل در قد و قوارۀ انجام یک ناممکن است. مسلمان ها این چیزها را فهم نکردند و چنبرۀ حقیقتِ مطلق-انگاری «سنت» ماندند تا به لحاظ فرهنگی گندیدند. خودِ آقای اکبرین که آموختۀ حوزه های علمی اند بسی بیش از من به این گندیدگی فکری آگاه اند. چنین گندیدگی فرهنگی سرنوشت محتوم همۀ «سنت» هاست، مگرسنت مسیحی یا سنت هندو یا سنت یهودی سرنوشتی بهتر از این داشته است؟! 
زیست بوم امروزین مسلمان ها حاصل چنان درجازدن حداقل بیش از نیم هزاره ای است که بدل به «هویت» آنان شده است . چنان «هویتی» در عصر انقلاب ارتباطات و عصر عقلِ نقاد و انفجار اندیشۀ اجتماعی، بختی برای بقا ندارد. همین هم هست که مسلمان ها دارند روند رو به شتاب فروپاشی «هویت» خود را به چشم می بینند. بنیادگرایی اسلامی، ترجمان این تهدید وجودی ادراک شده در جهانِ سنتی مسلمانان است.
ناگفته پیداست که «هویت» به معنای چیستی و کیستی فردی و گروهی است. واقعیت تلخ امروز آن است که مسلمانان می بینند که در هیچ صحنه ای از صحنه های امروزین جهان «کسی» نیستند. نه حرفی برای گفتن دارند که به کاری بیاید و نه شانی دارند که حرمتی بربیانگیزد. همین نفی «کسی» بودنشان هم هست که راه به فضاحت های عملی شان از خشونت ها و جنایات می برد. همین زندانی چنبرۀ «هویت» تاریخی بودن مسلمان ها هم هست که مانع از آن می شود تا با فرونهادن آن هویت تاریخی، داخل در هویت جهانی «انسانی» بشوند، همان هویت مشترک جهانی ای که «مدرنیته» بیانش می کند. این بن بست تاریخی مسلمان هاست. 

اما تنها راه برون رفت پیش روی همه «سنت» ها جز از «مدرنیته» نیست، همان راهی که از پنج قرن پیش اروپائیان مسیحی با خروج از «سنت» مسیحی شان کردند و رفتند. این لزوما به معنای «بی دین» شدن نیست، اما به این معنا هست که «دین» دیگر از منظر تنها «سنت» فهم نشود، بلکه عقلِ نقاد اجازه می یابد تا خرق حجاب های سنت-بافته را بکند. درپی چنان خرق حجابی، «دین» ممکن است بماند یا نماند. اما اگر بماند ابدا شبیه به «دین» سنتی نخواهد بود، زیرا متدینی طراز نوین اینک پا عرصۀ وجود گذاشته است که فهمی بکلی متفاوت با فهم سنتی از «دین» دارد.

*

هورا كشانِ تراژدى داعش




سال گذشته وقتى كاريكاتوريست‌هاى هفته‌نامه‌ى شارلى ابدو (چاپ پاريس) درحمله‌ى تروريست‌هاى مسلمان‌تبارِ فرانسوى كشته شدند در ميان روزنامه‌هاى چاپ تهران، روزنامه‌ى "مردم امروز"، تنها روزنامه‌اى بود كه در صفحه‌ى نخست خود مصاحبه‌ى اختصاصى‌اش با "دليل بوبكر" رييس مجمع مسلمانان فرانسه را در دفاع از پيامبر اسلام منتشر كرد. اين روزنامه اما فرداى همان روز به اتهام انتشار نمونه‌اى از همدلى جهانى با قربانيان نشريه‌ى شارلى ابدو، توقيف شد! اين يعنى جمهورى اسلامى براى كارى حرفه‌اى كه هيچيك از روزنامه‌هاى تهران نكردند "مردم امروز" را شايسته‌ى تقدير نشناخت اما آن را به خاطر انتشار آن روى سكه، يعنى همدلى جهانى با قربانيان، سزاوار توقيف و لغو امتياز شناخت.
در آن مصاحبه، دليل بوبكر، پزشك ۷۵ ساله و اسلام شناسِ الجزايرى‌تبارِ فرانسوى و رييس پارلمان مسلمانان فرانسه از بيگانگىِ مسلمانان كشورش با اسلامِ تروريست‌ها گفته بود و اينكه "جامعه‌ى مسلمانان فرانسه، تركيب فرهنگى و تاريخى اين كشور را خوب مى‌شناسد، بخشى از تاريخ و فرهنگ اين كشور است و با تسامح و تساهل و مدارا و همبستگى با جامعه‌ى فرانسه زندگى كرده... ما مسلمانان ساكن فرانسه هرگز دشمن آزادى بيان نبوديم و نيستيم و نخواهيم بود؛ بعد از اين حادثه نگران انتقام گرفتن از مسلمانان هم نيستيم زيرا كسى نگران است كه متهم باشد؛ ما متهم نيستيم، در معرض شك هم قرار نداريم، هميشه به اسلام‌مان افتخار كرده و مى‌كنيم". 

اكنون حادثه‌ى شارلى ابدو، به سالگرد نرسيده، فاجعه‌اى ديگر پاريس را تكان داده؛ در آن گفتگو رييس پارلمان مسلمانان فرانسه، نگران انتقام "ديگران" نبود زيرا تجربه نشان داد كه نخستين جريانى كه از باورمندان به اسلامِ رحمانى انتقام مى‌گيرد داعشيزمِ سياسى و معرفتى‌ست نه غيرمسلمان‌ها. اين جريان خوب مى‌داند كه التزام وجدانى و عملى به "اسلامِ رحمانى"، مذهب و مكتبِ اكثريت مسلمانان دنياست. به گواهىِ كارنامه‌ى داعشيزم، اين جريان در مناطق مسلمان‌نشين بيش از هر جاى ديگرى جنايت كرده و از مسلمانان بيش از ديگران احساس ناامنى مى‌كند. در سال ٢٠١٤ تنها مدتى پيش از آنكه آتش زدن يك خلبانِ مسلمانِ اردنى توسط داعش خبر نخستِ رسانه‌هاى جهان شود، طالبان به مدرسه‌اى در پيشاور پاكستان حمله برد و بيش از يكصد دانش‌آموز از خانواده‌هاى مسلمان را كشت كه اكثر آنها كمتر از ١٥ سال سن داشتند؛ آنها قربانىِ يك بمب‌گذارى نبودند بلكه اكثرشان از ناحیه سر، هدف گلوله قرار گرفته بودند. در اين سالهاى تلخ، اكثريت قريب به اتفاقِ قربانيان سورى و يمنى و سودانى و لبنانى و مصرى و عراقى در قتلگاه داعشيزم، مسلمانانند و پديده‌هايى از اين دست را به آئين و متن نسبت دادن، تنها ساده كردنِ صورت مسئله است. پيش‌تر از اينها مگر هولوكاست و يا رفتار آمريكايى‌ها در زندان‌هاى ابوغريب وگوانتانامو و جنايات اسرائيلى‌ها در سرزمين‌هاى اشغالى، ريشه در آموزه‌هاى عقلانى جهان مدرن، يا متون دموكراتيك داشت و يا محصول متن تورات بود؟
مشكل اينجاست كه بزرگترين تماشاگران و هوراكشانِ تراژدىِ تروريسم، بنيادگرايان مذهبى و بنيادگرايان سكولارند، آنها روى صندلى‌هاى متفاوت‌شان دور يك ميزِ مشترك نشسته‌اند؛ هر دو حداكثر تلاش خود را مى‌كنند تا ميان انسان‌هايى كه با هر دين و آئينى، مخالف تعرض و ترور و حذف‌اند دوقطبى بسازند، هر دو بر اين مرام‌اند كه هر كس متفاوت با ما مى‌انديشد سزاوار نابودى است؛ فرقى نمى‌كند دعوا بر سر مذهب باشد يا يك حادثه‌ى سياسى يا يك نظريه‌ى معرفتى.
به عنوان نمونه، در ايرانِ اين روزها امتداد داعشيزم سياسى و معرفتى را مى‌توان در گفتمانِ جبهه‌ى پايدارى يافت كه ارگانش (رجانيوز) به تازگى نوشته است: 

"می توان ردپای آشکار لیبرالیسم را در مواضع و بسیاری از عملکردهای دولت یازدهم مشاهده کرد و تکرار کلید واژه «اسلام رحمانی» یکی از همین موارد است... در حالى كه رهبر معظم انقلاب در این باره در تیرماه سال جاری فرمودند: اسلام رحمانی یک کلیدواژه‌ای است برای معارف نشئت‌گرفته‌ی از لیبرالیسم، خدای متعال، هم رحمان و رحیم است، هم «اشدُّ المُعاقبین» است، همین‌طور پرتاب کردن یک کلمه بدون عمق‌یابی، کاری است غلط و احیاناً گمراه‌کننده".
ارگان داعشيزمِ سياسى و معرفتى به پيروى از مقتدايش، حتى روشن‌ترين كليدواژه‌ى قرآن را هم انكار مى‌كند و آن را به ليبراليسم نسبت مى‌دهد؛ "رحمان" كليدواژه‌ى قرآن است؛ اگر قرار بود "اشدُّ المُعاقبین" هم‌پايه و همسايه‌ى "رحمان" باشد در هر "بسم‌الله" به عذاب خدا هم اشاره مى‌كردند تا مبادا كسى خدا را مُدام "الرّحمن الرّحيم" بخواند. صفتى‌‌ست كه تبديل به "اسم" خدا شده و ديگر فقط صفت نيست. از مجموعِ ١٦٩ بار حضور اين واژه در قرآن، ١١٣ بارِ آن "بسم‌اللهِ" وارده در هر سوره است؛ رحمانيّت، رمز و فاتحةُ‌الكتاب است، ميزانِ مسلمانى‌ست، ترازوىِ درستى و نادرُستىِ ديندارى‌ست... به قول رهبرِشان "همین‌طور پرتاب کردن یک کلمه بدون عمق‌یابی" نيست، بلكه حاصل عمقِ سلامتِ نفس، وجدان اخلاقى و شعور انسانى‌ست. از قضا آقاى خامنه‌اى در همان سخنرانى به آياتِ دفاع در برابر حمله‌ى مسلحانه‌ى دشمنان (مانند سوره‌ى مُمتحنه، آيه‌ى ٨) استناد كرده و آن را به رخ مدافعانِ اسلام رحمانى كشيده در حالى كه در هر جاى جهان وقتى به كسانى يا سرزمينى حمله‌ى مسلحانه مى‌شود نمى‌نشينند به دشمن لبخند بزنند؛ دانستنِ اين نكته، نه قرآن لازم دارد نه خطابه‌ى رندانه!
دفاع در برابر دشمنِ مهاجمِ مسلح، يك جُو عقل مى‌خواهد كه همه‌ى جهانيان دارند و براى داشتن‌اش هم از آيات دفاع در برابر مهاجمانِ مسلّح خرج نمى‌كنند. 

درست به همين دليل است كه تكليف اكثر مسلمانان دنيا، هم با خودشان روشن است هم با متن مقدس‌شان؛
آنها مى‌دانند كه آيات محاربه و قتال مطلقا ربطى به دگرانديشان و دگرباشان ندارد؛ بلكه فقط در واكنش به "جنگ مسلحانه عليه مسلمانان و تجاوز به آنها"ست و تأكيد هم مى‌كند كه به محض اينكه از حمله مسلحانه به شما دست برداشتند حق ادامه‌ى درگيرى نداريد (فإن انتهوا فلا عدوان الا علی الظالمين- ١٩٣ بقره) حداكثر آن است كه به همان اندازه كه به شما حمله شده مجازيد "مقابله به مثل" كنيد نه بيشتر؛ (فمن اعتدی علیکم فاعتدوا علیه بمثل مااعتدی علیکم... بقرة ۱۹۴) آيات جنگ و جهاد در قرآن، "مطلق" نيستند بلكه "مقيّد"اند؛ نمونه‌هايى از اين "قيد" را در آياتى چون ٣٩سوره‌ى حجّ مى‌خوانيم: "اُذن للذین یقاتَلون بأنهم ظُلموا... به آنان که مورد هجوم نظامی واقع مى‌شوند اجازه داده شده كه بجنگند زيرا مظلوم واقع شده‌اند...".
اين سخنان اما به گوش و چشم آن دو دسته از تماشاگرانِ تراژدى داعش، خوش نمى‌آيد؛ تلاش نوانديشان دينى در به ثمر رساندن اسلامِ رحمانى، هيجانِ اين تراژدى را از بين مى‌بَرد و به همين علت، بنيادگرايان مذهبى و بنيادگرايان سكولار، هر دو از شنيدن "اسلام رحمانى" كهير مى‌زنند.


تعبیر «بنیادگرای سکولار»، تعبیر غلطی است که در هیچ دستگاه فکراجتماعی معنای مُحَصَّلی ندارد.