۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

مقاله ی 81: حرف های قشنگ آیت الله


حرف های قشنگ آیت الله

این نامه آیت الله شیرازی را که خواندم، یاد «حرف های قشنگ» همین بنیادگرایان خونخوارۀ امروزمان افتادم که در دهۀ پنجاه هجری شمسی از منبرها تا مصاحبه ها تا بیانیه های دمِ انقلاب می دادند. چرا این نقاب انسانی آیت الله شیرازی و امثال او را باور ندارم؟ چرا برآنم که پشت این نقاب، همان چهره کریه و سیمای درنده خوی دیگر هم لباسان ایشان هست؟ به چه دلایلی برآنم که او هم برای گرمابخشی به دکان خودش این «حرف های قشنگ» را می زند؟ چرا امثال آیت الله شیرازی ها نمی توانند به این «حرف های قشنگ» ایمان داشته باشند؟

آیت الله شیرازی ها از آسمان به زمین نیفتاده اند. آنان برآمده و پروردۀ یک «فرهنگ» هستند. آبشخورهای این فرهنگ متعدد و متکثر است و معارف قرآن تنها یکی از آن آبشخورهاست، که تازه در عمل مهمترینِ آن منابع هم نیست. وانگهی قرآن را اینان از پس شیشۀ معارف دیگرشان می بینند و می فهمند. از این مجموعۀ کلان که از آن به «فرهنگ شیعۀ اثنی عشریه» تعبیر می کنم، نمی تواند چنین «حرف های قشنگ» در بیاد. حالا که درآمده نمی تواند جز برای سالوس و فریب مردم باشد. 

اگر آیت الله شیرازی ها پیش از بیان این «حرف های قشنگ» به صورتی بسامان منابع فرهنگ خودشان را نقدی استوار و منسجم و جامع کرده بودند و آبشخورهای "توحش قدمایی" آن منابع را بحث کرده و قاطعانه رد کرده بودند، آن وقت می شد بیان این «حرف های قشنگ» را از سوی آنان (بااحتیاط) جدی گرفت. اما می دانیم که در هندسه متصلبی که برکلان نگاه این جماعت به منابع فرهنگی شان حاکم است هیچیک از باشندگان آن اقلیم فرهنگ نمی توانند کوچکترین نقدی برآن منابع بکنند مگر آنکه با قدرت و شدت از درون آن اقلیم، با داغ هایی نظیر کفرو زندقه بیرون، رانده بشوند.

این جناب آیت الله هم من نشینده یا نخوانده ام که رویکردی از بنیاد متفاوت به قرآن یا به منابع حدیث و رجال و اصول فقه شان داشته باشند. اگر چنان می بود دیگر اسمشان "آیت الله" نمی بود و دشمنانشان که همین بنیادگرایان حاکم بر خودمان باشند گوش فلک را از مراتب خروج از دین این جناب مستطاب کر کرده بودند. پس ناگزیراز این داوریم که ایشان حداکثر ودر بهترین صورت در فروع بسیار فرعی است که با حضرات اینجا اختلاف مشرب دارند و نه بیشتر.
 
معنی این حرفم آن است که جناب ایشان نمی توانند کردارهای متشرعین حاکم بر ایران را به «بی رحمی» و «بی اخلاقی» منتسب بکنند. در قاموس باشندگان در اقلیم فرهنگ شیعۀ اثنی عشریه رحم و اخلاق شامل حال «دیگران» نمی شود و تنها، آن هم با ملاحظاتی، بر درونیان است که اعمال می گردد. هیچیک از این بی رسمی های درون ایران هم "سلیقه ای" نیست بلکه هم متکی و برخاسته از منابع فقهی این وحوش است، همان منابع ضدانسانی که خود همین آیت الله شیرازی هم آیت اللهِ آن هستند. اگرهم کسی بگوید که دامنۀ «شرع انور» بسی فراخ است که از توی آن هم وحشیت در می آید و هم انسانیت، پاسخ عقلایی آن است که چنان شرع انوری فقط به درد خندیدن به ریشش می خورد و بس!  
 
اما در بند ماقبل آخر پیام شان پیداست که ایشان آرزو دارند تا آن گریختگان از حوزۀ جغرافیایی مسلمانان و پناه بردگان به آغوش حاکمیت کفار، در آن بلادِکفر مبلغ اسلام بشوند! زهی بلاهت، زهی بی شرمی! مبلغ کدام اسلام بشوند آن بدبخت ها؟ اسلام داعش؟، اسلام شما؟ یا اسلام آل سعود؟ یا...؟ گیرم شدند، آیا این اسلام ها دیگر آبرویی در میان عُقلای جهان دارند تا عاقلی یا ابلهی بدان رو کند. همۀ شماهای اهل اسلام چنان ریشۀ اسلام عزیزتان را کندید که کرورکرور کافرحربی و منافق را توان هزاران یک آن ریشه کنی نمی بود! گویی این جماعت روحانیون شیعه و سنی، عقل هم ندارند! ببینید که نشسته بر عفونت بحارالانوارها و زیارت جامعه ها و زیارت عاشورا ها و توحش قبایلی ابن طاووس ها و شیخ طوسی ها، دم از تسامح و تساهل و اخلاق و رحم و مروت و انسانیت می زند، زهی بی شرمی، زهی ابلهی!

اسلام اگر آینده ای در دنیا داشته باشد، آن آینده به دست وحوش قبایلی روحانیت شیعه و سنی رقم نخواهد خورد. من در این داوری به قدر سرسوزنی تردید ندارم. از درگاه حضرت احدیت جل و علا ریشه کنی این جماعت متولی مسلمانی را خاضعانه مسئلت دارم، بفضله و منه. انالله و انا الیه راجعون. 

چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۹۴

پیام بنیاد جهانى آیت الله العظمى شیرازی به پناهجویان ؛ توصیه های پيامبر اسلام به مهاجران به حبشه را مد نظر قرار دهید


بنیاد آیت الله شیرازی طی بیانیه ای ضمن ابراز همدردی با پناهجویان، وضعیت اسفناک کنونی وپناهچویی دسته جمعی مسلمانان به کشورهای غربی را محصول استبداد وفساد حاکم در سرزمین های مادری این پناهجویان دانسته است. این بنیاد همچنین توصیه هایی عمدتاً اخلاقی به پناهجویان داشته است.
متن اين بيانيه بدين شرح است:
 
بسم الله الرحمن الرحیم
برادران و خواهران مسلمان پناهجو به اروپا، حکام جائر و جاهل در منطقه بسیاری از مردم مسلمان و غیرمسلمان را کشته و بی‌خانمان و آواره کرده‌اند. ما با دردمندی شاهد آن هستیم که هرچه می‌گذرد زندگی برای مردم صلح‌ طلب در کشورهای خاورمیانه طاقت‌ فرسا و غیرممکن می‌شود. تأسف بیشتر ما این است که بسیاری از این بی‌رحمی‌ها با نام خدا و اسلام انجام می‌شود. به خدا پناه می‌بریم، صبر پیشه می‌کنیم، و از او طلب مغفرت می‌کنیم.
 
امت اسلامى روزگار سختی را می‌گذراند. علیرغم دستورات مکرر الهی و سیره‌ی پیامبران و اولیای الهی، ما مسلمانان در تعهد به مسئولیت هاى دینی واخلاقی خود در برابر جامعه، انسان وحتی طبیعت مقصر بوده ایم؛ درحفظ محیط زیست کوتاهی کرده‌ایم ودر نتیجۀ تمامی این بیدادگری ها، صلح و مودت از میان جوامع ما رخت بربسته‌ است. خشکسالی و قحطی و گرسنگی و جنایت و گناه افزونی گرفته، و حاکمان غاصب رحمت و شفقت را از خلق دریغ کرده‌اند. این شرایط بسیاری مسلمانان را وادار کرده که رنج مهاجرت را به جان بپذیرند و به سرزمین‌های دیگر پناه ببرند.
 
فارغ از آنچه تا کنون گذشته است وحال که شما در غربت میهمان سرزمین هایی با مذاهب وفرهنگ های متفاوت شده اید، بايد مسئولیتی سنگین را بردوش گرفته وپيام آور رحمت الهى وعطوفت رسول گرامى اسلام وأمير مؤمنان عليهما السلام برای کشورهای میزبان باشيد. این رسالت شماست که با استفاده از فرصت وآزادی پیش آمده، آزاديهاى سياسى در اسلام را که ابعاد آن برای بسیاری از ساکنان مغرب زمین روشن نیست بازگو کنید وشکاف فکری کنونی میان اندیشۀ اسلام واندیشۀ غرب را با عرضۀ آموزه های صحیح اسلام پرکنید.
 
توصیه های رسول گرامى اسلام به مهاجران مسلمان به سرزمین حبشه در دوران صدر اسلام را باید مد نظر خود قرار دهید و سپاسگزار "عدالت" موجود در سرزمین های میزبان باشید. در موطن تازۀ خود آداب همزیستی را رعایت کنید، مدارا وتسامح را تمرین کرده و به حفظ صلح و آرامش ملتزم باشید. قانون مداری وپایبندی به قانونِ کشورهای میزبان بخشی از مسئولیت اخلاقی ومذهبی تازه ای است که برعهدۀ شما نهاده شده است.

شیعه نیوز

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

مقاله ی 80:عیدالاضحی

 

عیدالاضحی

شب گذشته دوستی،عزیزی و اهل معرفتی عید قربان را تبریکم گفت. شرمنده از خودم و از او شدم که حتی نمی دانستم که فردای آن شب، "عید قربان" است! دیدم این واقعیتی انکارناپذیر در اندرون منِ مسلمان است که دلم از «آئین» هایی که به مسلمانی منتسب اند، برکنده شده است تا چندان اعتنایی بدان ها نداشته باشم. از خودم پرسیدم که چرا چنین شده است؟ پاسخ این پرسش را در اینجا از منظر مسلمانی ام می کاوم.

*
درست برخلاف آنچه بنیادگرایان می پندارند و می گویند، مسلمانی به «آئین» داری نیست. آیا نه که این داوری سخت کژتاب می نماید؟ آخر مگر در قرآن نیست که "ومَن یُعَظِّم شَعائِراللهَ فانّها مِن تقوی القلوب ". می پذیرم که رویکرد درونی من دور از ظاهر دعوتِ قرآن مانده است. نوشتم "ظاهر"؛ در این "ظاهر" نوشتنم، جان کلامم همانی است که جلال الدین محمد بلخی تقریر کرد:

ترکِ "استثنا "، مرادم قسوَت است نی همین گفتن، که عارض حالت است 

 ای بسا ناگفته "استثنا" به گفت، جان او با جان "استثنا" ست جفت
 
جان این کلام، گذشتن از ظاهر و پرداختن به معناست، والا چه بسیارند "ان شاء الله" گویانِ به زبان، که جان هاشان از "شاءالله" در حجاب است. در میان این خیلِ متظاهر به ظاهرِ مسلمانی هم هستند از مدعیانِ ملعون و بازی خوردۀ هاویۀ استدراج  که ارادۀ شوم شان را "شاءالله" می خوانند و ناز برفلک و ستاره می کنند که "این منم طاووس علیین شده"! قاتلهم الله بِکفرهِم و بُهتانِهم علی الله عظیما! *

"بزرگداشت آئین های های خدا، از نشانه های پرهیزکاری دل هاست." (قرآن)

 

   در این سخن از مثنوی مولوی، معنای تعبیر "استثنا" که در بیت آمده همان "ان شاءالله" گفتن است. مولانا می گوید: منظورم از نگفتن "اگرخدا بخواهد" نگفتنی از سر سنگدلی و دشمنی است، و نه صرف به زبان نیاوردن. سپس در بیت دوم برای تاکید بر نظرش می گوید: چه بسیار کسی که "اگر خدا بخواهد" را به زبان نیاورده اما در کنه جانش با "خواست خدا" هم دل و هم آهنگ باشد. کلان رویکرد باطنی صوفیه به امر ایمان، در همین بیان نمونه وار مولانا پژواکی سترگ دارد.
  
  اشاره با آیۀ قرآن است که: "سنستدرجهم من حیث لایعلمون. واملی لهم ان کیدی متین". یعنی : "همانا آنان را از جایی که نمی دانند (به گمراهی) می کشانیم. و آنان را به (سرگشتگی) می خوانیم، براستی که وارونه نمایی خداوند سخت استوار است". یکی از نام های خداوند در قرآن "مضل" است یعنی "به گمراهی کشاننده". در تعبیر قرآن، حضرت خداوندگاری آن دل های پلشت را که بر پلشتی استوار بمانند با وارونه نمایی هایش به گمراهی فزون تر می کشاند. مولانا این سویۀ هراسناک الهی را با تعبیر "نعل وارونه" بیان می کند: نعل های باژگونه است ای سلیم... 

"قربان" هم ظاهری دارد و باطنی. ظاهرش همان بیهدگی اهل ظاهر است از کشتن و خوردن، ودرپی آن خرسند شدن از خیالِ مثلا "تعظیم شعائرالله"! حال آن که بال مگسی از تقوی و از خودگذشتن ندارند که هیچ، از نامردمی و حرامخواری خُرد و کلان هم پروا نمی کنند. انگار نه انگار که حضرت خداوندگاری به همین فرومایگان اهل ظاهر بود که گفت: "لَن یَنالُ الله لُحومَهُما ولا دِمائُها ولکن یَنالَه التقوی ". اینان چشم دل به لَحم و دَم دوخته اند تا خدای خیال شان را شاد کنند...والنصروا الهتکم  ! این شما و این مذهب مختار و کردار تباه اهل ظاهر از خربندگان مدعی مسلمانی! من از آن مسلمانی و این خون آلودهِ عیدقربانِ کوردلانِ سنگدل به خدا پناه جسته تبری می جویم.
رسم قربان که نهاد؟ آن که در راه حق عزیزترین اش را پیشکش کرد: نان دهی در راه حق، نانت دهند؛ جان دهی در راه حق، جانت دهند! آن جان که به ابراهیم دادند آن به گفت درنیاید. آنچه به گفت می آید جز ظاهری نیست که "وفَدیناهُ بِذبحٍ عظیم ".
اهل ظاهر این "ذبح" گرفتند و آن معنا فرونهادند تا کثیری ازایشان هرگز از خود نگذرند و اهل نان و آب دادن به خلق خدا نباشند و اگر بتوانند از ستاندن نان و آب و بهروزی عیال الله هم حرجی نداشته باشند که ندارند، الذینَ جَعَلوا القُرآنَ عِضین . آیا روزگار سیاه این مردم محکوم به حکم شوم همین اهل ظاهر ملعونِ امروزمان کاف
نیست تا کناره جوییم از این حاصبی که از حجیم می آید؟
 
عیدالاضحای این ملعونین، جشن خون جانوران است تا فوارۀ آن خون و جان کَنِش حیوان، حیوانِ نفس این جانوران انسان نما را قُوّت دهد که چه بُوالعجب مسلمانانی اند! "قل هَل نُنَبئُکُم بالاَخسَرینَ اعمالا. الذین ضَلَّ سَعُیُهُم فی الحَیاة الدنیا و یَحسَبون اَنّهُم یُحسِنونَ صُنعا "! چرا گفت اَخسَرینَ اَعمالا "؟ آیا تباه تر از کردارایشان نیست؟! والله که نیست! قرآن گزاف نمی لافد؛ تبهکاری آن بی خبرانِ از مَعرِفةالله، آن قدر تباه نیست که تبهکاری این اهل ظاهر از مسلمانی است، والله، بالله، تالله. شاهدش باز هم قرآن که گفت: "اِنَّ شَرَالدَّوابِ عِندالله الصُّم البُکم الذین لایَعقلون ".
 

"آنچه از قربان، به خدا می رسد هرگز گوشت ها و خون ها نیست، بلکه پرهیزکاری و خویشتنداری است." (قرآن)

   نقل سخن مشرکان مکه در قرآن که می گفتند: "خدایانتان را یاری کنید!" که منظورشان آن بود که با دشمنی و نبرد با مسلمانان به یاری خدایانتان بروید. منظور من شباهت فکر و عمل اهل ظاهر (به اصطلاح) مسلمانان است با فکر و عمل مشرکان مکه. 
 
  درپی از خودگذشتگی عظیم ابراهیم در آزمون الهی، حضرت خداوندی چارپایی برای قربان شدن به جای اسماعیل فرستاد. این عبارت قرآنی آن بخش از روایت را می گوید: "و قربانی بزرگی را فدا(ی اسماعیل) کردیم."(قرآن)         

"آنان که قرآن را فرونهادند"

  "آیا می خواهی تا تباه کارترین مردمان را برشمارم؟ آنان که کوشش دنیایی شان گمراه شد و پنداشتند که چه نیکو کردارها می کنند!" (قرآن)

 "براستی که پست ترین جنبندگان نزد خداوند آن ناشنونده بی سخنِ نابخرد است." (قرآن)

پس شرط، شنودن و اندیشیدن است! "لو کَنا نَسمَع او نَعقِل، ما کُنا فی اصحابِ السَّعیر ". اما قرآن برتر از شنودن و اندیشیدن -که من گفتم- را می گوید. می گوید: شنودن یا اندیشیدن. گویی که اگر نشنوی و تنها بیاندیشی هم رسته ای. و اندیشیدن درست همانی است که این اهل ظاهر ندارند. شنودنِ بی اندیشیدن می شود: "سُنَّت"، همان که دین این اهل ظاهر است، همان که قرآن از دل هاشان خبر داد، بارها و بارها که گفتند و می گویند: "انّا وَجَدنا آبائنا عَلی اُمه و انّا عَلی آثارهم مُقتَدون "! آنچه در آثار گذشتگان خود یافتند جز پلیدی و گمراهی و بی خردی نبود، تا هم بدان طریق ضلالت رفتند و عالمی را سوختند.

حقا که دین این بنیادگرایانِ سنت پرستِ قسیُ القلبِ پلشت کردار پلیدتر ازهرکفری است، همان کفری که جهل از آن بِه بُوَد، صدبار! آخر مگر نه که نادانی ندانستن است و شایان گذشت تا بگوید واذا خاطَبَهُمُ الجاهِلونَ قالوا سلاما .
 رَبَّنا اَخرِجنا مِن هذهِ القَریةِ ظالمُ اَهلُها  ...
انالله و انا الیه راجعون.

"اگر می شنودیم یا می اندیشیدیم، در میان یاران آتش نمی بودیم." (قرآن) 
   "همانا ما پدرانمان را بر این روش یافتیم و خود نیز رفتار آنان را پیروی می کنیم" (قرآن)؛ از این نقل قول ها از سخن مشرکان در قرآن فراوانند که مشرکان را به جهت پیروی نابخرد و کورکورانه از کردار گذشتگانشان نکوهش می کند. سنتگرایانِ به اصطلاح مسلمان  این نکوهش قرآن را ابدا به خود نمی گیرند! سنت گرایان در این تن زدن از خطاب قرآنی، بی خردی شان را آشکار می کنند. زیراکه اگر خرد میزان بودی، جان کلام قرآن میزان شان می بود و نه تنها مصداق تاریخی آن که قرن هاست بلاموضوع شده است. اما جان کلام قرآن برپاست و آن همان خواندن به خردی است که سنت گرایان گریبان از آن رهانده اند، فسحقالهم!   


"وآنگاه که نادانان ندایشان می کنند، در پاسخ سلام شان می دهند" (قرآن) 

 "خدایا ما را ازاین دیار با مردمان ستمگرش برهان" (قرآن) 
 

مقاله ی 79: مدرسه خوب ما

 

کرگدن/ ضمیمه هفتگی روزنامه اعتماد/ سه شنبه 31 شهریور 1394/ صفحه 20

مدرسه خوب ما

فریدون مجلسی

زمانی در تهران رقابتی بود میان دبیرستان کوچک ما، فیروز بهرام، و دبیرستان بزرگ البرز؛ حتی پیش از آنکه هدف و خوارزمی و اندیشه ساخته شوند. فیروز بهرام و البرز هر کدام خود را هاروارد و دیگری را آکسفورد تهران می پنداشتند! دبیران ما از میان بهترین استادان دانشگاه برگزیده می شدند. دبیران ادبیات مانند استاد وزیری (برادر هنرمند نامدار کلنل علینقی وزیری)، ریاضی دکتر هورفر و دکتر قریب، شیمی دکتر رادفر . . . . ، اینکه می گویم مدرسه ما، نوعی احساس خانوادگی است، پنج برادر در فاصله سال های 1325 تا 1343 در آن مدرسه درس می خواندیم. در سال های پایانی دهه 30 سه برادر با فاصله دو- سه سال همزمان در فیروز بهرام بودیم. پس مانند خانه واقعی و خانوادگی ما بود. مدرسه هم ما را به همین گونه می شناخت و این رابطه توقعات را بالا می برد، یعنی جایی برای فرار از مدرسه باقی نمی گذاشت. اگر شیطنتی می کردم، فریاد آقای پیشدادی که می گفت: «مجلسی توهم!» از هر تنبیهی دردناک تر بود.
 
       آجرکاری سردر فیروز بهام زیبا و هنرمندانه است. در پیشانی ساختمان بالای سر و در زیر بال نقش اهورا مزدا نوشته است: «گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک» که شش سال تمام هر روز آن را می دیدیم  که بال گسترده بود تا شاید اثر بگذارد. وقتی زنگ شرعیات می شد، شاگردان کلاس تقسیم می شدند. زرتشتی ها به معبد زرتشتیان که دیوار به دیوار مدرسه بود می رفتند تا نزد موبد اوستا بخوانند. در زمان ما این کار بر عهده موبد اردشیر شهریاری بود که ضمناً دبیر انگلیسی ما بود. ارمنی ها به دبیرستان کوشش و کلیسایی که روبروی فیروز بهرام بود می رفتند. کلیمی ها برنامه جداگانه ای داشتند، و بقیه در کلاس باقی می ماندند تا نزد استاد حکیم الهی پیر تعلیمات دینی بخوانند. که پسرش نیز در زمان ما مدیر دبیرستان بود. محیط  در همی بود از همه ادیان و مذاهب و همه با هم دوست و همبازی بودیم. همبازی بودن از هر درس و تبلیغ حقوق بشری مهم تر است. زمانی که کتاب «هویت و خشونت» اثر آمارتیا سن، استاد هندی مدرسه اقتصاد دانشگاه هاروارد و برنده جایزه نوبل را ترجمه می کردم، در جایی از دولت انگلیس انتقاد کرده بود که چرا با پرداخت هزینه های تحصیلی به اصطلاح خشکه به جامعه مسلمان پاکستانی اجازه داده است که مدرسه ای ویژه خود داشته باشند. آمارتیا سن نوشته بود جامعه پاکستانی حق دارد برای فرزندانشان در مدرسه یا در مسجد امکانات آموزش قرآن و تعلیمات دینی و فرهنگی خودشان را فراهم کند و دولت هم باید کمک کند، اما نباید حق همبازی شدن بچه ها را از آنان سلب و آنان را نسبت به دیگران بیگانه و ستیزنده کند. بیگانگی و خشونتی که هم اکنون جامعه بریتانیا از آن رنج می برد، و من که از مزیت همبازی بودن و دوست شدن و دوست ماندن با آن همبازی های نوجوانی بهره مند بوده ام بر صحت سخن آن مرد بزرگ گواهی می دهم.

در آن سال ها مخالفت خوانی و شعار سیاسی و اعتصاب مُد بود، و ما هم از مٌد روز پیروی می کردیم. تحصل کرده های فیروز بهرام به مدرسه خود می بالیدند و می بالند و مانند فارغ التحصیلان دانشگاه های مهم جهان گاهی هدایایی برای تعمیر و نوسازی تقدیم می کنند. هنوز سنگ مرمرینی را بر دیوار بخشی از مدرس به یاد داریم که روی آن نوشته بود: «این بنا از دهشِ رادمنش بهرامجی . . . ساخته شد که در سال . . . در بمبئی زاده شد و . . .».  به یاد دارم که مدیر سینما ایفل در خیابان نادری که صد متری با مدرسه ما فاصله داشت، به دلیل فیروز بهرامی بودن، روزی با هماهنگی قبلی، کُلِ مدرسه را به سینما دعوت کرد. ما را به صف کردند و به آن سوی چهارراه قوام السلطنه و به سینما رفتیم. خوشحال بودیم که از درس و مدرسه گریخته و به جایش به سینما رفته بودیم. اما باور کنید هیچ درسی نمی توانست به اندازه فیلم «صحرای زنده» یادگار ارزنده والت دیسنی آموزنده باشد. علاوه بر شگفتی های زندگی در صحرای خشک و سوزان، آشنایی خوبی بود با والت دیسنی و سینمای مستند و هنری او. عجب گزینشی برای بچه ها،  و چه از مدرسه در رفتنی که به راستی از هر درسی ماندگارتر بود و هنوز هم هست!
   
پس چرا مدرسه خوب ما را از ما گرفتند؟ مگر چه عیبی داشت. مگر دوست و همکلاس فیروز بهرامی عزیز و هنرمندم، محمد سریر، که باعث افتخار فرهنگ و هنر موسیقی کشور است در همان مدرسه پرورش نیافت؟ مگر صدها و هزارها حرفه ای فرهیخته و درجه یک این کشور از پروردگان فیروزبهرام نبوده اند؟ بعد از انقلاب شور و احساساتِ برخی جوانان هیجانان زده موجب شد تصمیمی شتابزده بگیرند و مدارس متعلق به اقلیت ها را از حق پذیرش دانش آموزان مسلمان محروم کردند. شاید فکر می کردند که در آن مدارس آنها را از راه به در می برند [استاد حکیم الهی یادت به خیر]، یعنی حق همبازی شدن را از بچه های زرتشتی و غیر زرتشتی گرفتند.
 
در زمان ما انجمن زرتشتیان هزینه تحصیل دانش آموزان کم بضاعت زرتشتی را می پرداخت و حتی سهمیه ای برای سایر دانش آموزان کم بضاعت در اختیار وزارت آموزش و پرورش (فرهنگ) می گذاشت. اکنون شمار زرتشتیان تهران آنقدر کاهش یافته است که دیگر کلاس های سه یا چهارنفری پاسخگوی خودگردانی اقتصادی مدرسه ای به اندازه فیروزبهرام نیست. چرا آموزش و پرورش سیاست قبلی را به مدرسه ما باز نمی گرداند؟ چرا مسلمانان و غیر مسلمانان محله به آن  مدرسه راه نیابند و دولت معلم شرعیاتشان را تأمین و برکارشان نظارت نکنند. اکنون مدرسه ما ساختمانش ثبت آثار ملی شده است، اما هویت کاربردی اش را از آن باز ستانده اند.نمی دانم این یادداشت به دست مسئولان ما هم می افتد؟ از کسانی که به وزیر آموزش و پرورش درسترسی دارند، و با مسؤلان اثر گذار آشنا هستند، درخواست می کنم از ایشان بخواهند که مدرسه ما را به عملکرد عمومی اش بازگردانند، و فیروزبهرام را از ورطه تعطیل نجات دهند.

مقاله ی78: به صورت من تف بینداز


به صورت من تف بینداز


فرزانه روستایی
farzroostaee(at)gmail.com
پس از انتشار عکس برهنه یک زن جوان ایرانی در میان شش مرد زائر عراقی  در یک مهمانسرای شهر مشهد یادداشتی از محمد نوری زاد منتشر شد که خطاب به این زن جوان نوشته بود دخترم به صورت من تف بیانداز. من نیز به سهم خود شرمسارم و بیجا نیست اگر این زن جوان به سیمای من نیز آب دهان پرتاب کند که از کرده خود پشیمانم و در نوجوانی سیاه لشکر اسلامیونی بودم که کشور را به جایی رساندند که بتدریج  تایلند جهان اسلام شود. چرا که هر چه بود قرار نبود بعد از ۳۷ سال، زنان و دختران محروم این اقلیم ثروتمند  فقط برای تامین معاش "تن فروشی که نه" طفلک ها به سکس جمعی رضایت دهند یا در شهر های مذهبی به صورت هفتگی به گروهی از زائران مرد کرایه داده شوند که احتمالا اندکی بیشتر پول می پردازند.

جا دارد این زن جوان به سیمای عباس واعظ طبسی تولیت آستان قدس رضوی "نماینده ولی فقیه در استان خراسان"  عضو مجلس خبرگان رهبری و مجمع تشخیص مصلحت تف بیندازد که اداره صدها میلیارد اموال منقول و غیر منقول آستانه قدس رضوی را در سراسر کشور را از۳۷ سال پیش در کنترل دارد "اما روزنامه گاردین بنا بر گزارش خبرنگارش با اتنشار گزارشی با  تیتر: نماز، غذا، سکس و پارک آبی،  محترمانه شهر مشهد را فاحشه خانه جهان تشیع معرفی می کند. جا دارد به سیمای علمای مشهد و قم آب دهان پرتاب شود که  سکوت آنان در قبال این همه بی عدالتی و ظلمی که در حق مردم یی پناه، بویژه زنان بی سرپرست می شود حاکی از این است  که بیوت یا مرعوبند و یا از این به هم ریختگی منافعی نصیب آنها می شود.

 یکی از همین زنان ایرانی  کمی آن طرف تر در یکی از کلوپ های شبانه دوبی به خبرنگاری گفته بود که فکر می کنید از سر رضایت و انتخاب شب را تا صبح با  مردان عرب و هندی و کره ای می گذرانم. اگر در اینجا کار نکنم یک ماه دیگر بچه های من در تهران باید کنار خیابان بخوابند.

 بسیاری از ساکنان اربیل عراق هم طی چند سال اخیر شاهد خود فروشی موج زنان ایرانی هستند. قبل از رونق گرفتن بدن فروشی زنان و دختران ایرانی در اربیل، موج آن ابتدا در میدان تقسیم و آکسار استانبول آشکار شد و اندکی بعد در کردستان عراق گسترش یافت.
شاید تجارت سکس زنان ایرانی در اربیل "ترکیه" دبی یا حتی در جنوب شرق آسیا مستقیما به  هیچ نهاد و مسئولی ربط نداشته باشد اما نمی توان آستانه قدس رضوی را نسبت به آنچه در  خراسان می گذرد پاسخگو و مسئول ندانست. آستان قدس بزرگترین نهاد مالی ایران پس از دولت رسمی است که ارزش ثروت ثابت و در گردش مالی  آن از بنیاد مسنضعفان و بسیاری از کشورهای کوچک جهان نیز بیشتر است. آستان قدس مالک ۹۰ درصد اراضی استان خراسان و مالک ۴۳ درصد اراضی کشاورزی مشهد است. آستان قدس با حدود ۱۵ مجتمع کشت و صنعت ۵۰ شرکت تجاری و سود صدها میلیارد تومانی ناشی از زیارت سالیانه ۳۰ میلیون نفر در استان خراسان یکی از بزرگترین بنگاههای مالی منطقه خاورمیانه است که با میلیاردها  دلارثروت، معاف از مالیات وحسابرسی است. یعنی، ثروتی که نه دولت بر آن نظارت دارد، نه گزارش رسمی از آن به اطلاع عموم می رسد و  نه درآمدهای آن در جایی گزارش می شود. گردش مالی بسیار سنگینی که فقط گوشه ای از آن می توانست حداقل صرف تامین نان و معاش زنان محروم و  بی سرپرست و فرزندان آنها در این استان شود.

اما کاش آنچه بر گروهی از زنان بی حرفه و بی پشتیبان شهر ثروتمند مشهد می رود  فقط به تن فروشی خلاصه می شد و با صیغه های هفتگی و ماهیانه زوار پولدار پایان می یافت.  چرا که  تن فروشی به عنوان  شغل پست وبی آینده  آسیب پذیرترین اقشار اجتماعی در ردیف پایین ترین رده های شغلی، با اغماض در بسیاری از کشورها اگر نه مورد پذیرش که مورد سکوت قرار گرفته است. اما حتی خرید یا فروش بدن  یک زن  نیز در عین بی قانونی،  در چهار چوب اخلاقی دون ترین و بی پرنسیب ترین آدم ها نیز باز هم اصولی دارد که حتی در فاحشه خانه ها نیز رعایت می شود و نادیده گرفتن آن ستم مضاعفی بر زن تن فروش به حساب می آید .یکی از همین چهارچوب های نانوشته، مذموم بودن سکس جمعی است یا واگذاری  یک زن همزمان به چندین مرد. اینکه همزمان پنج مرد ( به علاوه عکاس ) در تصویر مهمانسرای مشهد با یک زن در سوئیتی قرار می گیرند حاکی از فراگیر شدن نوعی از بدن فروشی در مشهد  است  که حتی در مراکز فحشا آن را مضموم می شمارند اما در اراضی استان قدس رضوی جریان دارد.
در بخشی از کتاب "شهر نو" از محمود زند مقدم که پژوهش بی نظیری است  پیرامون زندگی زنان بی پناه شهرنو و قوانین جاری در آن، در گفت و گو با یکی از زنان قلعه، مرزهای ظلم و ستم را در نگاه یک زن فاحشه معرفی می کند. وقتی از زن شاغل در شهرنو پرسیده می شود که انتظار داری مشتریان شما چگونه باشند پاسخ می دهد دوست داریم  "آقا" باشند.
وقتی از او پرسیده می شود آقا چه کسی است،  تصور او از آقا یک مرد پولدار نیست که بیشتر بپردازد، بلکه می گوید که آقا یعنی : با ما فقط یک کار کنند و آن یک کار دیگر را انجام ندهند، از سر شب  تا صبح  روی آدم ملق نزنند، وقتی زن فاحشه از خستگی به خواب رفت  پول او را ندزدند،  به زن فاحشه فحش ندهند و او را نزنند.

بیش از چهار دهه از تدوین کتاب شهر نو محمود زند مقدم می گذرد. معیار های  "آقا"  بودن یا عدالت نسبی در رعایت حقوق یک زن بدن فروش حتی از چهل سال پیش عقب تر رفته است. اینکه یک زن ۲۲ ساله ایرانی با شش مرد عراقی در یک مهمان خانه به سر ببرد و همه با هم بدن برهنه او را تماشا  کنند و یکی از آنها حتی آخرین حرمت های انسانی را پایمال  کند و از این زن جوان در میان این مردان با موبایل عکس بگیرد، همگی حاکی از این است که زنان بی سرپرست و بی پناه ایران بسیار بی پناه تر از سابق شده اند و آنانی که در شهر مشهد یا دیگر شهر های مذهبی خود را می فروشند حتی از بقیه بی پناه تر هستند.   
 

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

مقاله ی 77: چشم انداز پیش رو





چشم انداز پیش رو


همان گونه که در "اسلام رویکردی معنوی یا هویتی سیاسی" هم بیان شده، من هم برآنم که راه میانه ای برای اسلام وجود ندارد. نکتۀ حائز اهمیت آن است که این تنها اندیشمندان سکولار همچون صادق جلال العظم در این مصاحبه، نیستند که به چنین داوریی رسیده اند. نه تنها خیزش بنیادگرایی اسلامی در چهاردهه گذشته و بلکه پیدا شدن نواندیشان مسلمان در اقصی نقاط جهان مسلمانان، هم برآمده و هم حاکی از این حس مشترک است. آنچه هم جلال العظم در این مصاحبه می گوید، جز تقریر دیگری از این بحران مسلمانان نیست. اما جلال العظم اشاره درستی به حس (روانشناختی) تهی شدگی در سپهر مدرنیته هم می کند که در جهان مسلمانان دستاویز اهل فکرگردید تا خواسته یا ناخواسته در خدمت خیزش های بنیادگرایانه قرار گیرد. این، سویۀ مدرنیته ایِ همان بحرانی است که در سپهر مسلمانان آتش بیارهاویۀ بنیادگرایی گردید.
 
بحران حاد و مزمنی هم که دامن نظام سرمایه داریِ رهیده از چالش اردوگاه کمونیستی را در دو دهۀ گذشته گرفت، برجسته کنندۀ آن حس تهی شدگی شایع در جوامع مدرن غربی شد. ناخرسندی عمومی خزنده در این جوامع به شکل و شمایل های گوناگون ابراز می شود که طیفی از نهضت سبزها تا راستگرایان ملی گرا تا نژادپرست و دست آخر تلاش های نو برای صورت بندی نوینی از جنبش چپ جهانی را در برمی گیرد [کتاب معروف و بسیار خوانده شدۀ توماس پیکتی (سرمایه، در قرن بیست و یکم)، بازخوانی های غیرلنینیستی از مارکسیسم (غالبا در حلقه های آکادمیک)، نوزایی احزاب چپ (سیریزای یونان تا چرخش به چپ جنجالی اخیر درحزب کارگر بریتانیا]. این ها همه و همه در کنار حس ناامنی معیشتی، نمودهای گوناگون پرسش از «معنا» را هم باخود دارد.
پیش بینی موج جدیدی از رکود اقتصادی که اندیشمندان این حوزه برای یک تا سه سال آینده می کنند، این احتمال را که آن ناخرسندی ها به مرزهای بحران نزدیک شوند را مطرح می کند. بنیادگرایان مسلمان در چهار دهۀ گذشته در ایران و در یکی دو دهۀ گذشته در جهان، به قدری بنیان های اخلاقی و مشروعیتی خود را فرسودند و ویران کردند که برای آنان راهی جز از انقراض کامل قابل تصور نیست. این پرسش که ملت های مسلمان - که ناگزیر متحمل پیآمدهای اجتماعی انقراض بنیادگرایان در کنار امواج بحران جوامع مدرن سرمایه داری غرب خواهند شد- درپی چنان انقراضی چه راهی را برخواهند گزید، همچنان مفتوح است.
 
به نظر بعید می نماید که چپ سنتی (درپی ورشکستگی خوانش لنینی) امکان قابل توجهی برای احیا داشته باشد. نواندیشان مسلمان هم خواهی نخواهی میراث بران روگردانی عمومی از اسلام خواهند بود که دستاورد بنیادگرایان است. در این میانه شاید ملی گرایان بخت بیشتری داشته باشند. لیکن در میان این ملی گرایان، اسلام ستیزی افراطی برآمده از فضاحت بنیادگرایی اسلامی، دامی است که پرهیز از آن برای آنان بسیار دور از ذهن است، مگر آن که شخصیتی به شدت فرهمند و عمیقا خردورز در میان آنان پیدا شود تا نگذارد در آن دام بیفتند. چنین "اگرِ" سترگی بیشتر به آرزو می ماند تا احتمالی برآمده از واقعیت های اجتماعی.        


گفتگو با صادق جلال‌العظم روشنفکر جهان عرب

راه میانه‌ای برای اسلام وجود ندارد


يکشنبه  ۲۹ شهريور ۱٣۹۴ -  ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۵

صادق جلال‌العظم یکی از روشنفکران سکولار و پیشرو جهان عرب است که از مدت‌ها پیش جریان‌های اسلامگرا در کشورهای عربی را زیر نظر دارد. او در سال ۱۹۳۴ در دمشق زاده شد. تحصیلات عالی خود را در ایالات متحده آمریکا گذراند و تا سال ۱۹۹۹ در دانشگاه دمشق فلسفه‌ی مدرن اروپایی تدریس می‌کرد. او یکی از پیگیرترین منتقدان دین و فرهنگ در حوزه‌ی زبان عربی است و کتاب معروف او تحت عنوان «نقد تفکر دینی» که انتقادی تند از سیاست و دین در کشورهای عربی است، بحث‌های فراوانی برانگیخت و محاکمه‌ی او را به دنبال داشت که سرانجام به آزادی او حکم داده شد. شهر وایمار آلمان در سال ۲۰۱۵ مدال گوته خود را به صادق‌العظم اهدا کرد. روزنامه‌ی سوئیسی «نویه تسورشه www.nzz.ch » در تاریخ ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۵ گفت‌وگویی با او انجام داده که در زیر می‌خوانید.

شما نیمی از زندگی پژوهشی خود را با آن گذرانده‌اید که ایدئولوژی اسلامگرایی را تحلیل و نقد کنید. کجای این موضوع برای شما جذاب است؟
اسلامگرایان نشانه‌هایی برای این وضعیت اسفبار هستند. آنان کوتاهی‌های مدرنیته عربی را بازتاب می‌دهند: یعنی به فکر توسعه و پیشرفت بودن و اقتصادهای ملی نیرومند ساختن و غیره. اسلامگرایی جنبشی برای مرمت است که کاملا از مدرنیته فاصله می‌گیرد.

آیا واقعا چنین است؟ اسلامگرایان از همه‌ی ابزارهایی که مدرنیته در اختیارشان گذاشته استفاده می‌کنند.
بله، برای اینکه آنان از همه‌ی ابزارهایی که آنان را به هدف‌هایشان می‌رساند استفاده می‌کنند.

کمی برایمان توضیح بدهید، کدام هدف‌ها؟
نمایندگان اسلام سنتی در دانشگاه الازهر در قاهره یا دانشگاه زیتونه در تونس در صد سال گذشته کنترل بر روی تقریبا همه‌ی حوزه‌های زندگی را از دست داده‌اند. امروزه کارایی‌های آنان به اموری مانند ازدواج، طلاق، تولد، مرگ و حق وراثت محدود می‌شود. همه‌ی دیگر حوزه‌ها مانند اقتصاد، جامعه، هنر و رسانه‌ها از دست آنان خارج شده است. از این رو به ضدحمله دست زده‌اند تا این حوزه‌ها را دوباره تسخیر کنند. به همین دلیل اصطلاح فرانسوی درباره‌ی این افراد کاملا مصداق دارد.

در فرانسوی از «اسلامیست‌ها» به عنوان «انتگریست‌ها» سخن گفته می‌شود...
در حالی که در اصطلاح انگلیسی ـ مانند اصطلاح آلمانی «بنیادگرایی اسلامی» ـ تاکید بر روی بازگشت به «بنیادها» است، در اصطلاح فرانسوی «انتگریسم»، تمرکز بر روی هدف است: یعنی همه‌ی حوزه‌های اجتماعی را دوباره با شریعت همپیوند کردن و همه‌ی آنها را مطیع عالی‌ترین اصول سلطه ساختن. و برای اینکه به پرسش آغازین شما بازگردیم، باید بگویم که من به بررسی این روند علاقه دارم، ولی از آن ترس هم دارم. ترس از گرایش خزنده‌ی قرون وسطایی این افراد و تصورات آخرالزمانی آنان. نهایتا چنین است که اگر کسی شریعت را کاملا جدی بگیرد ـ در شرایط کنونی ـ به «دولت اسلامی» می‌رسد.

اما تعبیرهای مترقی از اسلام نیز وجود داشته و دارد...
تجدیدنظرها و نگرش‌های نو وجود داشته ولی آنها همواره فقط از سوی افراد جدا مطرح شده‌اند. اگر قرار باشد رفورماسیونی جدی انجام گیرد، باید از مراکز سنتی فضلای اسلامی ناشی شود. ولی ما به جای آن از یکسو ضدانقلاب جهادگرا را داریم و از دیگرسو روشنفکران سکولار را که درباره‌ی شریعت و اسلام تامل می‌کنند، مانند نصر حامد ابو زید در مصر یا محمد ارکون در فرانسه.

این‌ها که همه مرده‌اند.
بله، اما میراث آنان زنده است. یا فردی مانند محمد شحرور در سوریه که هنوز زنده است.

با این همه شما معتقدید که این متفکران نمی‌توانند منشاء تاثیری باشند؟
آنان تا کنون در حاشیه مانده‌اند. این‌ها همه پروژه‌های افرادی بوده که مباحث زیادی در موافقت و مخالفت خود برانگیخته، ولی بر روی مراکز بزرگ اسلامی مانند دانشگاه الازهر تاثیری نداشته است. هیچ کس در آنجا این تفسیرهای مترقی درباره شریعت را نپذیرفته است.

چرا؟ آیا این در خدمت منافع آنان نیست؟
آنان در اعماق وجود خود می‌ترسند. ترس از روند سکولاریزاسیون سپهر عمومی، یعنی چیزی که با جدایی دولت از مسجد متفاوت است. اگر بخواهیم نانوشته‌های میان سطور را بخوانیم باید گفت که آنان نگران‌اند و از خود می‌پرسند: چه چیز مانع از آن خواهد شد که اسلام هم مانند مسیحیت در اروپای غربی بی‌اهمیت شود؟ در چنین حالتی اسلام کاملا شخصی و فردی می‌شود، مانند یک نوع زهدباوری (پیتیسم).

بنابراین آیا ما در غرب اشتباه می‌کنیم که به اهمیت متفکران مترقی مانند ابو زید یا شحرور پربها می‌دهیم؟
هیچ یک از آنان یک مارتین لوتر اسلامی نیست. اما آنان جرقه‌هایی از امید برای ما هستند. احتمالا آنان پیشگامان چیزی هستند که خواهد آمد، مانند انسیکلوپدیست‌ها که راه انقلاب فرانسه را آماده ساختند.

پس آیا الگوی یک رفرم می‌تواند بیشتر عبدالفتاح سیسی، رئیس‌جمهوری مصر باشد که در آغاز سال از فضلای دانشگاه الازهر خواستار یک انقلاب دینی شد؟
فقط او نیست. ملک عبدالله پادشاه اخیرا درگذشته‌ی عربستان هم فضلای دینی را به تنبلی متهم کرد. ولی منظور او البته رفورماسیون نبود. او می‌خواست که فضلای دینی فعالانه با تفکر و تفسیرهای جهادگرایانه مقابله کنند. چیزی که البته کار سختی است. زیرا تفکر آنان عمدتا برخاسته از وهابیسم، یعنی دکترین حکومتی عربستان سعودی است. بنابراین می‌توان گفت که پادشاه عربستان از فضلای دینی خواسته است که علیه خود مبارزه کنند.

کارشناسان سال‌ها زوال جهادگرایی را موعظه می‌کردند، ولی به نظر می‌رسد که از همیشه نیرومندتر است. یا اشتباه می‌کنم؟
برایی پیکار کنونی در آنجاست که جهادگرایان حس می‌کنند دارند از آخرین دژ خود دفاع می‌کنند. و اگر شکست بخورند، همه چیز تمام است و اسلام به همان راهی خواهد رفت که مسیحیت در اروپا رفت. به همین دلیل چنین سرسختانه پیکار می‌کنند.

وقتی می‌بینیم که «دولت اسلامی» چقدر هوادار پیدا کرده، باید اذعان کنیم که موفق است.
عناصر ناخودآگاه در آنجا نقش بازی می‌کنند. ترس از اینکه نفوذ اسلام می‌تواند کاهش یابد و گاهی نیز بلندپروازی‌های آخرالزمانی. به سال ۱۹۷۹ فکر کنید که گروهی از بنیادگرایان وهابی عربستان سعودی کعبه را در مکه به اشغال خود درآوردند. آنان دچار این تصور آخرالزمانی شده بودند که ما به آخرالزمان رسیده‌ایم و زمان آمدن یک مهدی یا مسیحا فرارسیده. پیشگویی‌هایی هم در احادیث یافته بودند که ارتشی خواهد آمد تا همه را نابود کند، اما معجزه‌ای رخ می‌دهد و زمین شکاف برمی‌دارد و این ارتش را می‌بلعد... این‌گونه افسانه‌ها هم در اعتقادات جهادگرایان وجود دارد، نه فقط حوری‌های بهشتی.

آیا موفقیت جهادگرایان بویژه نزد جوانان غربی برای شخصی چون شما که وقفه‌ناپذیر برای یک جهان‌نگری سکولار تبلیغ می‌کند، پریشان‌کننده نیست؟
همواره انتقادی به مدرنیته غربی وجود داشت که از طیف محافظه‌کار راست برخاسته بود، کسانی چون اشپنگلر و هایدگر. همه‌ی آنان می‌گویند که چیزی ‌تهی در مدرنیته غربی وجود دارد. غرب فاقد قهرمانی است و به جای قهرمان، ضدقهرمان دارد. ت.اس. الیوت مدرنیته را در شعر معروف خود، «سرزمین بی‌حاصل» خوانده بود. او در جایی دیگر انسان مدرن را «انسان توخالی» می‌خواند. شاید این موضوع انسان‌های جوان غربی را آماده‌ی پذیرش ایدئولوژی بنیادگرایی می‌کند. این برای آنان با اهمیت است و به زندگی آنان محتوا می‌بخشد. برای رفتن انسان‌ها به جهاد دلایل اجتماعی‌اقتصادی وجود دارد. ولی من معتقدم که به عوامل روان‌شناختی غالبا اهمیت کافی داده نمی‌شود.

در این میان بیش از چهار میلیون سوری به دلیل جنگ از میهنشان گریخته‌اند. شما هم از چندی پیش رسما یکی از آنان هستید.
بله، من و همسرم رسما از سال ۲۰۱۲ در آلمان به عنوان پناهنده سیاسی به رسمیت شناخته شده‌ایم. من هرگز برنامه‌ریزی نکرده بودم که زندگی‌ام را به عنوان روشنفکری در تبعید بگذرانم. اما حالا چنین اتفاقی روی داده است.

آیا برای سوریه امید دارید؟
 
نه برای آینده‌ی نزدیک. فکر می‌کنم یک دوره هرج و مرج در پیش باشد که در آن اربابان جنگ حرف اصلی را خواهند زد. اگر اسد کنار برود یا بمیرد، تعجب نخواهم کرد که آنها به دمشق هجوم ببرند، همانطور که در افغانستان چنین اتفاقی برای کابل افتاد. صادقانه بگویم که حتی از این مساله بیم دارم. اگر غرب و اوباما می‌خواهند کمک کنند، باید ترتیبی دهند که برای سوریه هم یک هماهنگی مانند توافقنامه دایتون در سال ۱۹۹۵ در بوسنی انجام گیرد. آنان باید اسد را مجبور کنند که به پای میز مذاکره بیاید و او و دیگران را آنقدر در آنجا محبوس کنند تا به نتیجه برسند. در این صورت می‌تواند گونه‌ای مدیریت مدنی تعبیه گردد و اسد به میلوزویچ دوم تبدیل شود. این بهترین سناریو است. ولی ما نمی‌باید صبر کنیم تا در سوریه هم کشتاری مانند سربرنیتسا اتفاق بیفتد.

۱۳۹۴ شهریور ۲۶, پنجشنبه

مقاله ی 76: نکبت ما و نکبت نظام



چشم انداز پیش رو


همان گونه که در "اسلام رویکردی معنوی یا هویتی سیاسی" هم بیان شده، من هم برآنم که راه میانه ای برای اسلام وجود ندارد. نکتۀ حائز اهمیت آن است که این تنها اندیشمندان سکولار همچون صادق جلال العظم در این مصاحبه، نیستند که به چنین داوریی رسیده اند. نه تنها خیزش بنیادگرایی اسلامی در چهاردهه گذشته و بلکه پیدا شدن نواندیشان مسلمان در اقصی نقاط جهان مسلمانان، هم برآمده و هم حاکی از این حس مشترک است. آنچه هم جلال العظم در این مصاحبه می گوید، جز تقریر دیگری از این بحران مسلمانان نیست. اما جلال العظم اشاره درستی به حس (روانشناختی) تهی شدگی در سپهر مدرنیته هم می کند که در جهان مسلمانان دستاویز اهل فکرگردید تا خواسته یا ناخواسته در خدمت خیزش های بنیادگرایانه قرار گیرد. این، سویۀ مدرنیته ایِ همان بحرانی است که در سپهر مسلمانان آتش بیارهاویۀ بنیادگرایی گردید.
 
بحران حاد و مزمنی هم که دامن نظام سرمایه داریِ رهیده از چالش اردوگاه کمونیستی را در دو دهۀ گذشته گرفت، برجسته کنندۀ آن حس تهی شدگی شایع در جوامع مدرن غربی شد. ناخرسندی عمومی خزنده در این جوامع به شکل و شمایل های گوناگون ابراز می شود که طیفی از نهضت سبزها تا راستگرایان ملی گرا تا نژادپرست و دست آخر تلاش های نو برای صورت بندی نوینی از جنبش چپ جهانی را در برمی گیرد [کتاب معروف و بسیار خوانده شدۀ توماس پیکتی (سرمایه، در قرن بیست و یکم)، بازخوانی های غیرلنینیستی از مارکسیسم (غالبا در حلقه های آکادمیک)، نوزایی احزاب چپ (سیریزای یونان تا چرخش به چپ جنجالی اخیر درحزب کارگر بریتانیا]. این ها همه و همه در کنار حس ناامنی معیشتی، نمودهای گوناگون پرسش از «معنا» را هم باخود دارد.
پیش بینی موج جدیدی از رکود اقتصادی که اندیشمندان این حوزه برای یک تا سه سال آینده می کنند، این احتمال را که آن ناخرسندی ها به مرزهای بحران نزدیک شوند را مطرح می کند. بنیادگرایان مسلمان در چهار دهۀ گذشته در ایران و در یکی دو دهۀ گذشته در جهان، به قدری بنیان های اخلاقی و مشروعیتی خود را فرسودند و ویران کردند که برای آنان راهی جز از انقراض کامل قابل تصور نیست. این پرسش که ملت های مسلمان - که ناگزیر متحمل پیآمدهای اجتماعی انقراض بنیادگرایان در کنار امواج بحران جوامع مدرن سرمایه داری غرب خواهند شد- درپی چنان انقراضی چه راهی را برخواهند گزید، همچنان مفتوح است.
 
به نظر بعید می نماید که چپ سنتی (درپی ورشکستگی خوانش لنینی) امکان قابل توجهی برای احیا داشته باشد. نواندیشان مسلمان هم خواهی نخواهی میراث بران روگردانی عمومی از اسلام خواهند بود که دستاورد بنیادگرایان است. در این میانه شاید ملی گرایان بخت بیشتری داشته باشند. لیکن در میان این ملی گرایان، اسلام ستیزی افراطی برآمده از فضاحت بنیادگرایی اسلامی، دامی است که پرهیز از آن برای آنان بسیار دور از ذهن است، مگر آن که شخصیتی به شدت فرهمند و عمیقا خردورز در میان آنان پیدا شود تا نگذارد در آن دام بیفتند. چنین "اگرِ" سترگی بیشتر به آرزو می ماند تا احتمالی برآمده از واقعیت های اجتماعی.        


گفتگو با صادق جلال‌العظم روشنفکر جهان عرب

راه میانه‌ای برای اسلام وجود ندارد


يکشنبه  ۲۹ شهريور ۱٣۹۴ -  ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۵

صادق جلال‌العظم یکی از روشنفکران سکولار و پیشرو جهان عرب است که از مدت‌ها پیش جریان‌های اسلامگرا در کشورهای عربی را زیر نظر دارد. او در سال ۱۹۳۴ در دمشق زاده شد. تحصیلات عالی خود را در ایالات متحده آمریکا گذراند و تا سال ۱۹۹۹ در دانشگاه دمشق فلسفه‌ی مدرن اروپایی تدریس می‌کرد. او یکی از پیگیرترین منتقدان دین و فرهنگ در حوزه‌ی زبان عربی است و کتاب معروف او تحت عنوان «نقد تفکر دینی» که انتقادی تند از سیاست و دین در کشورهای عربی است، بحث‌های فراوانی برانگیخت و محاکمه‌ی او را به دنبال داشت که سرانجام به آزادی او حکم داده شد. شهر وایمار آلمان در سال ۲۰۱۵ مدال گوته خود را به صادق‌العظم اهدا کرد. روزنامه‌ی سوئیسی «نویه تسورشه www.nzz.ch » در تاریخ ۱۷ سپتامبر ۲۰۱۵ گفت‌وگویی با او انجام داده که در زیر می‌خوانید.

شما نیمی از زندگی پژوهشی خود را با آن گذرانده‌اید که ایدئولوژی اسلامگرایی را تحلیل و نقد کنید. کجای این موضوع برای شما جذاب است؟
اسلامگرایان نشانه‌هایی برای این وضعیت اسفبار هستند. آنان کوتاهی‌های مدرنیته عربی را بازتاب می‌دهند: یعنی به فکر توسعه و پیشرفت بودن و اقتصادهای ملی نیرومند ساختن و غیره. اسلامگرایی جنبشی برای مرمت است که کاملا از مدرنیته فاصله می‌گیرد.

آیا واقعا چنین است؟ اسلامگرایان از همه‌ی ابزارهایی که مدرنیته در اختیارشان گذاشته استفاده می‌کنند.
بله، برای اینکه آنان از همه‌ی ابزارهایی که آنان را به هدف‌هایشان می‌رساند استفاده می‌کنند.

کمی برایمان توضیح بدهید، کدام هدف‌ها؟
نمایندگان اسلام سنتی در دانشگاه الازهر در قاهره یا دانشگاه زیتونه در تونس در صد سال گذشته کنترل بر روی تقریبا همه‌ی حوزه‌های زندگی را از دست داده‌اند. امروزه کارایی‌های آنان به اموری مانند ازدواج، طلاق، تولد، مرگ و حق وراثت محدود می‌شود. همه‌ی دیگر حوزه‌ها مانند اقتصاد، جامعه، هنر و رسانه‌ها از دست آنان خارج شده است. از این رو به ضدحمله دست زده‌اند تا این حوزه‌ها را دوباره تسخیر کنند. به همین دلیل اصطلاح فرانسوی درباره‌ی این افراد کاملا مصداق دارد.

در فرانسوی از «اسلامیست‌ها» به عنوان «انتگریست‌ها» سخن گفته می‌شود...
در حالی که در اصطلاح انگلیسی ـ مانند اصطلاح آلمانی «بنیادگرایی اسلامی» ـ تاکید بر روی بازگشت به «بنیادها» است، در اصطلاح فرانسوی «انتگریسم»، تمرکز بر روی هدف است: یعنی همه‌ی حوزه‌های اجتماعی را دوباره با شریعت همپیوند کردن و همه‌ی آنها را مطیع عالی‌ترین اصول سلطه ساختن. و برای اینکه به پرسش آغازین شما بازگردیم، باید بگویم که من به بررسی این روند علاقه دارم، ولی از آن ترس هم دارم. ترس از گرایش خزنده‌ی قرون وسطایی این افراد و تصورات آخرالزمانی آنان. نهایتا چنین است که اگر کسی شریعت را کاملا جدی بگیرد ـ در شرایط کنونی ـ به «دولت اسلامی» می‌رسد.

اما تعبیرهای مترقی از اسلام نیز وجود داشته و دارد...
تجدیدنظرها و نگرش‌های نو وجود داشته ولی آنها همواره فقط از سوی افراد جدا مطرح شده‌اند. اگر قرار باشد رفورماسیونی جدی انجام گیرد، باید از مراکز سنتی فضلای اسلامی ناشی شود. ولی ما به جای آن از یکسو ضدانقلاب جهادگرا را داریم و از دیگرسو روشنفکران سکولار را که درباره‌ی شریعت و اسلام تامل می‌کنند، مانند نصر حامد ابو زید در مصر یا محمد ارکون در فرانسه.

این‌ها که همه مرده‌اند.
بله، اما میراث آنان زنده است. یا فردی مانند محمد شحرور در سوریه که هنوز زنده است.

با این همه شما معتقدید که این متفکران نمی‌توانند منشاء تاثیری باشند؟
آنان تا کنون در حاشیه مانده‌اند. این‌ها همه پروژه‌های افرادی بوده که مباحث زیادی در موافقت و مخالفت خود برانگیخته، ولی بر روی مراکز بزرگ اسلامی مانند دانشگاه الازهر تاثیری نداشته است. هیچ کس در آنجا این تفسیرهای مترقی درباره شریعت را نپذیرفته است.

چرا؟ آیا این در خدمت منافع آنان نیست؟
آنان در اعماق وجود خود می‌ترسند. ترس از روند سکولاریزاسیون سپهر عمومی، یعنی چیزی که با جدایی دولت از مسجد متفاوت است. اگر بخواهیم نانوشته‌های میان سطور را بخوانیم باید گفت که آنان نگران‌اند و از خود می‌پرسند: چه چیز مانع از آن خواهد شد که اسلام هم مانند مسیحیت در اروپای غربی بی‌اهمیت شود؟ در چنین حالتی اسلام کاملا شخصی و فردی می‌شود، مانند یک نوع زهدباوری (پیتیسم).

بنابراین آیا ما در غرب اشتباه می‌کنیم که به اهمیت متفکران مترقی مانند ابو زید یا شحرور پربها می‌دهیم؟
هیچ یک از آنان یک مارتین لوتر اسلامی نیست. اما آنان جرقه‌هایی از امید برای ما هستند. احتمالا آنان پیشگامان چیزی هستند که خواهد آمد، مانند انسیکلوپدیست‌ها که راه انقلاب فرانسه را آماده ساختند.

پس آیا الگوی یک رفرم می‌تواند بیشتر عبدالفتاح سیسی، رئیس‌جمهوری مصر باشد که در آغاز سال از فضلای دانشگاه الازهر خواستار یک انقلاب دینی شد؟
فقط او نیست. ملک عبدالله پادشاه اخیرا درگذشته‌ی عربستان هم فضلای دینی را به تنبلی متهم کرد. ولی منظور او البته رفورماسیون نبود. او می‌خواست که فضلای دینی فعالانه با تفکر و تفسیرهای جهادگرایانه مقابله کنند. چیزی که البته کار سختی است. زیرا تفکر آنان عمدتا برخاسته از وهابیسم، یعنی دکترین حکومتی عربستان سعودی است. بنابراین می‌توان گفت که پادشاه عربستان از فضلای دینی خواسته است که علیه خود مبارزه کنند.

کارشناسان سال‌ها زوال جهادگرایی را موعظه می‌کردند، ولی به نظر می‌رسد که از همیشه نیرومندتر است. یا اشتباه می‌کنم؟
برایی پیکار کنونی در آنجاست که جهادگرایان حس می‌کنند دارند از آخرین دژ خود دفاع می‌کنند. و اگر شکست بخورند، همه چیز تمام است و اسلام به همان راهی خواهد رفت که مسیحیت در اروپا رفت. به همین دلیل چنین سرسختانه پیکار می‌کنند.

وقتی می‌بینیم که «دولت اسلامی» چقدر هوادار پیدا کرده، باید اذعان کنیم که موفق است.
عناصر ناخودآگاه در آنجا نقش بازی می‌کنند. ترس از اینکه نفوذ اسلام می‌تواند کاهش یابد و گاهی نیز بلندپروازی‌های آخرالزمانی. به سال ۱۹۷۹ فکر کنید که گروهی از بنیادگرایان وهابی عربستان سعودی کعبه را در مکه به اشغال خود درآوردند. آنان دچار این تصور آخرالزمانی شده بودند که ما به آخرالزمان رسیده‌ایم و زمان آمدن یک مهدی یا مسیحا فرارسیده. پیشگویی‌هایی هم در احادیث یافته بودند که ارتشی خواهد آمد تا همه را نابود کند، اما معجزه‌ای رخ می‌دهد و زمین شکاف برمی‌دارد و این ارتش را می‌بلعد... این‌گونه افسانه‌ها هم در اعتقادات جهادگرایان وجود دارد، نه فقط حوری‌های بهشتی.

آیا موفقیت جهادگرایان بویژه نزد جوانان غربی برای شخصی چون شما که وقفه‌ناپذیر برای یک جهان‌نگری سکولار تبلیغ می‌کند، پریشان‌کننده نیست؟
همواره انتقادی به مدرنیته غربی وجود داشت که از طیف محافظه‌کار راست برخاسته بود، کسانی چون اشپنگلر و هایدگر. همه‌ی آنان می‌گویند که چیزی ‌تهی در مدرنیته غربی وجود دارد. غرب فاقد قهرمانی است و به جای قهرمان، ضدقهرمان دارد. ت.اس. الیوت مدرنیته را در شعر معروف خود، «سرزمین بی‌حاصل» خوانده بود. او در جایی دیگر انسان مدرن را «انسان توخالی» می‌خواند. شاید این موضوع انسان‌های جوان غربی را آماده‌ی پذیرش ایدئولوژی بنیادگرایی می‌کند. این برای آنان با اهمیت است و به زندگی آنان محتوا می‌بخشد. برای رفتن انسان‌ها به جهاد دلایل اجتماعی‌اقتصادی وجود دارد. ولی من معتقدم که به عوامل روان‌شناختی غالبا اهمیت کافی داده نمی‌شود.

در این میان بیش از چهار میلیون سوری به دلیل جنگ از میهنشان گریخته‌اند. شما هم از چندی پیش رسما یکی از آنان هستید.
بله، من و همسرم رسما از سال ۲۰۱۲ در آلمان به عنوان پناهنده سیاسی به رسمیت شناخته شده‌ایم. من هرگز برنامه‌ریزی نکرده بودم که زندگی‌ام را به عنوان روشنفکری در تبعید بگذرانم. اما حالا چنین اتفاقی روی داده است.

آیا برای سوریه امید دارید؟
 
نه برای آینده‌ی نزدیک. فکر می‌کنم یک دوره هرج و مرج در پیش باشد که در آن اربابان جنگ حرف اصلی را خواهند زد. اگر اسد کنار برود یا بمیرد، تعجب نخواهم کرد که آنها به دمشق هجوم ببرند، همانطور که در افغانستان چنین اتفاقی برای کابل افتاد. صادقانه بگویم که حتی از این مساله بیم دارم. اگر غرب و اوباما می‌خواهند کمک کنند، باید ترتیبی دهند که برای سوریه هم یک هماهنگی مانند توافقنامه دایتون در سال ۱۹۹۵ در بوسنی انجام گیرد. آنان باید اسد را مجبور کنند که به پای میز مذاکره بیاید و او و دیگران را آنقدر در آنجا محبوس کنند تا به نتیجه برسند. در این صورت می‌تواند گونه‌ای مدیریت مدنی تعبیه گردد و اسد به میلوزویچ دوم تبدیل شود. این بهترین سناریو است. ولی ما نمی‌باید صبر کنیم تا در سوریه هم کشتاری مانند سربرنیتسا اتفاق بیفتد.

مقاله ی 75: چالش فرهنگ با سرشت انسانی



چالش فرهنگ با سرشت انسانی

بگذارید اعتراف کنم که این سومین باری است که من تحت تاثیر ذهن وقاد آقای امین بزرگیان قرار می گیرم. تنها یک ایراد برایشان دارم و آن این که به نظر می رسد در تنگنایی بوده اند که نتوانسته اند مطلب را درست و کماهوحقه باز کنند. این تنگنا یا زمان بوده یا محدودیت تعداد کلمات یک مقاله برای انتشار.
جان کلام آقای بزرگیان شکافتن "احساس گناه" مسیحی است که حول "سرشت انسانی" تنیده شده است. ایشان این نکته را با رجوع به خیام و نیچه است که باز می کنند. همین برداشتِ از "لذت" به فاهمۀ ما مسلمانان هم (به اغلب احتمال از طریق فرهنگ هایی که حول سنت ابراهیمی تنیده شده بودند) به ارث رسید. نیچه کاشف این تعارض است که در نقد از فرهنگ مسیحی بدان دست یافت. نه تنها از نظر این کشف، بلکه از نظرکشف های بزرگ دیگر هم هست است که نیچه به درستی از جانب فردریک کاپلستون، "فیلسوف فرهنگ" نام گرفت. این نیچه بود که سازوکار "قدرت" را در اخلاقیات مسیحی دید و برای نخستین بار با صراحت این کشف بزرگ را به جهانیان عرضه داشت. از اینجا به بعد بود که امر "قدرت" به کانون توجه اندیشمندانی که دلمشغول فهم "فرهنگ" بودند راه یافت تا این مقوله روند شناخته شدن هرچه بیشترش را طی کند که هنوز تا غایتش راه درازی در پیش است.
 

*
تمدن بشری، همان گونه که فروید بیان کرده، بر بنیاد "ملالت" های سترگی که بر روان انسان تحمیل کرده بنا گردیده است. ملالت هایی این چنین، از عمده سرچشمه روان نژندی هایی اند که دامن انسان را گرفته بود و هنوز هم گرفته است. بر این "ملالت" ها اینک و در آستانۀ "مدرنیته"، ملالت نوینی هم عارض شده که ناشی از روند فروپاشی "فرهنگ" هاست که انسان را از خانمان امن هزاره هایش آواره می کند. سمت و سوی این آوارگی، همان برهوت "سرشت" انسانی است. در این برهوت است که انسان با خویشتن خویش مواجه می شود، خودی که درپی افسون هزاره ها تلقین فرهنگ، نمی شناسدش- یا شاید درست ترآن که نمی خواهد به واقعیت بودن آن باورداشته باشد.

چه می خواهم بگویم؟ بگذارید برای سردرگم نشدن، به غریزه جنسی بپردازیم چنان که سخن آقای بزرگیان هم سایت اشلی مدیسون را بهانه کرد:

بنیاد ازدواج در مسیحیت بنیادی مقدس است (در اسلام چنین نیست)، این است که در مسیحیت طلاق گناه است. پیداست که مسیحیت، نهادِ "خانواده" را مقدس می دارد، تقدسی که در بالاترین رتبه به ملکوت اعلی هم بازتابانده می شود. چنان که آیزایا برلین به درستی توجه کرده است، مسیحیت داستان یک "خانواده" است: پدر، مریم مقدس (مادر)، و عیسی مسیح (پسر). (در این میانه روح القدس تنها واسطه ای مجهول الهویه است که شاید سترگ ترین نقش او بارور کردن مادری زمینی از پدری ماورایی باشد.) تقدس بنیاد ازدواج در «فرهنگ» مسیحی در تعارض با سرشت انسانی بود. این تعارض یک و نیم هزاره طول کشید تا در پروتستانیسم با پیروزی سرشت انسانی رنگ ببازد تا بنیاد ازدواج در مسیحیت پروتستانی دیگر چندان مقدس تلقی نشود.

در اسلام ازدواج از ابتدا هم امری مدنی بود که در انعقاد آن تنها رضایت دو طرف معامله کافی بود، بی هیچگونه نقش لازمی برای وساطت نماینده ای از جانب امرِمقدس. از این رو قرارداد ازدواج در اسلام هیچ تفاوتی با هر قراداد دیگر انسانی نداشت. از این نظر، نگاه قرآن به ازدواج بسیار نزدیک به سرشت انسانی و به دور از گزافه پردازی های الاهیاتی (چنان که در مسیحیت بود) ماند. اما و هزار اما، «فرهنگِ» اسلامی – همچون هر «فرهنگِ» دیگری – تاب آن نداشت تا امری از امور را به حال خود واگذارد، (توجه داشته باشید که «فرهنگ» تمامیت طلب است) این بود که در اسلامِ عوامانه سروکلۀ واسطۀ مقدس در ازدواج پیدا شد تا امروزه بندرت عقد ازدواجی بدون حضور یک "روحانی"- که برخلاف مسیحیت، هیچ تعریف و جایگاه بسامانی در دستگاه الاهیاتی اسلام ندارد- منعقد گردد.

در روایت های ارتودوکس و غیرعوامانۀ اسلامی، این مردسالاری گریزناپذیرِ بسترِ تمدنی ای که اسلام در آن بالید بود که موجب شد قرارداد ازدواج مقید به قیودی گردد که (برخلاف سرشت انسانی) ورای خواهش و مهر و دلبستگی و بزرگداشت طرفین متقابل دریک قرارداد ازدواج باشد. جنس همۀ این قید ها مردسالارانه است. در این میانه، سوائق مردسالارانه برای پنهان داشت "قدرتِ" مردانه، دست به توجیه های کلامی/فلسفی زدند تا این بار نهاد خانواده را رنگ دروغینی از مقدس-بودگی بزنند.

از وقتی که در بامداد مدرنیته، اعتبار روایت «فرهنگ» ها دچار خلل گردید، این سرشت انسانی بود که فصل الخطاب می شد و چنین نیز شد. اینک ازدواج های "مقدس"(مسیحی) و نیز ازدواج های قراردادی(اسلام) که هردو میدان تاخت و تاز وحتی گهگاه ستمگاری های مردسالارانه بوده و کانون های ملالت و ناخرسندی شده بودند، ناپایدار شدند. اشلی مدیسون ها پیدا شدند تا اسیرانِ ناخرسند پیوندهایی پرملالت را نوید خرسندی دهند. پدیدۀ اشلی مدیسون برخاسته از فراوانی حضورازدواج های ناخرسندی است که طرفین با قیود گسست ناپذیرمقدس یا مردسالارنه و یا تحمیل های دیگر فرهنگی (ویاهرسه) به رغم تمایل شان، برای همیشه به هم قفل شده اند.

برخلاف باور عمومیِ برخاسته از ذهنیت های فرهنگ-ساخته، پدیده هایی چون اشلی مدیسون ریشه چندانی در زیاده خواهی بی مهار بشری ندارند. این بیشتر اتهامی برای محکوم کردن پدیده ای ناخواسته است تا آگاهی ای برخاسته از واقعیتی مشاهده شده.         

یکشنبه ۸ شهريور ۱۳۹۴

فاش شدن گناهکاران جنسی


امین بزرگیان
هفته گذشته افکار عمومی در غرب تحت تأثیر خبر فاش شدن نام برخی کاربران سایت «اشلی مدیسون بود. سایت مدیسون با حدود چهل میلیون عضو، جایی است که افراد متأهل، شریک جنسی پیدا می‌کنند. فاش شدن اسامی کاربرانِ این سایت توسط هکرها در شُرف عرضه سهام این سایت ثروتمند در بورس به وقوع پیوست. دربین نام‌ها اسامی برخی مقامات و مدیران از نقاط مختلف جهان از آمریکا گرفته تا عربستان و اساتید دانشگاه، کنجکاوی‌ها را برانگیخته است. اکنون تمام دنیا در حال لذت بردن از کشف حوزه خصوصی ۴۰ میلیون نفر است. تابحال نیز دوکانادایی پس از فاش شدن نامشان، خودکشی کرده‌اند.
 

سایت مدیسون جمله‌ی را بر پیشانی خود دارد: «زندگی کوتاست، حالش را ببر». در این جمله اشاره دارد به رابطه نامشروع. عکس بزرگی از زنی که علامت آشنا وجهانی «هیس» را به ما نشان می‌دهد نیز در کنار این جمله و نام سایت قرار دارد. از حیث نشانه‌شناختی تصویر زن اشاره‌ای دارد بر جنبه مخفی و پنهانی این رابطه؛ جنبه‌ای گناه‌آلود و در عین حال جذاب. فیگور سکسی زن تیپیکالِ جنسی، در پشت دست‌ها و حلقه ازدواج‌اش نیز این سرخوشی مخفی را آشکار می‌کند.
 

رابطه گناه و لذت شاید دیرپاترین تِم اساطیری و یکی از محتواهای مشترک ادیان است. فرود انسان از بهشت محصول انتخاب لذت آدم و بالطبع گناه او بود. البته فیگور زن ازسوی دیگر نیز می‌تواند نشانه‌ای بر اطمینان دهی به مشتریان جهت امن بودن سایت باشد. وعده‌ای که البته چند روز است دود شده و به هوا رفته.
 

هکرها از سایت افشاگر ویکی لیکس گرفته تا هکرهای سایت اشلی مدیسون «تبلی السرائر»ند، و هر روز ممکن است اسراری که قرار بوده در روز وعده داده شده قیامت فاش شود را علنی ‌کنند. در واقع، گویی خدا یکی دیگر از ویژگی‌های شاخص‌اش را نیز با بشر به اشتراک گذاشته است. اینترنت و تکنولوژی مدرن کامپیوتر در کنار نقش‌های مهمی که در زندگی انسان جدید داشته این نقش شبه دینی‌اش را مدیون اعتماد بیش از حد مؤمنان‌اش به خود است.
 

به جمله سرآغازین و مانیفست سایت بازگردیم. فرمانِ "خوش باش" در نمای اولیه جمله‌ای اپیکوری- نیچه‌ای و یا در فرهنگ فارسی جمله‌ای خیامی بنظر می‌رسد. می دانیم که از نظر اپیکور، لذت، هدف زندگی‌است و برای نیچه طربناکی، شادمانی و خوش باشی (Gay) بودنِ آنچیزی است که انسان باید باشد. خوش باش دمی که زندگانی این استِ خیام شاید نزدیک‌ترین تعبیر به مانیسفتِ سایتِ پیدا کردنِِ پارتنر جنسی برای افراد متأهل باشد. چه ترکیب بامزه‌ای: عرفان ایرانی-اسلامی و سایت اشلی مدیسون.
 

نیچه می‌دانست که مرگ خدا و نفی متافيزيك، در هم شکستن ارزشها و اخلاقی است که تحمیل شده. نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» در تعریف اخلاق می گوید که مقصود از اخلاق، نظریه روابط سلطه است که زندگی در ذیل آن قرار می‌گیرد. در مسیحیت ارزشهای تأویلیِ کشیشان است که بر جامعه حکمرانی می کند. دقیقاً شادی زرتشت هم به خاطر آن است كه تمامی تنديس‌های اخلاقیات و خدايان مجعول و ساختگی فرو می‌ریزد. الهه‌ها، خدايان فلسفی و متافيزيكی و حتی خدای بر صلیبِ مسيحی می‌میرند. اما با مرگ خدايان، ایده رنسانسی بازگشتِ خدای حقیقی که پیام آور طربناکی حیات است، نه تنها محقق نمی‌شود که از قرن هیجده، انسان‌محوری و اومانیسم خدایِ جدید و جایگزین می‌شود. ارزش‌هایِ انسان زیاده انسانی جايگزين همه رؤیاهای زرتشت نیچه می‌شود و او را ناامیدتر و خشمگین‌تر از پیش می‌کند.
 

اینجاست که تفاوت این دونوع خوش‌باشی روشن می‌شود. هم برای نیچه و هم خیام، لذت، پدیده‌ای آمیخته با حس‌گناه و شرمگینی نیست. علنی، قدم‌زنان و بانگ‌زنان است. فرمانِ نازلِ خوش باشِ مدیسون از درون وجدانی معذب، پوشیده و در چارچوب اخلاقی مسیحی متجلی می‌شود. چیزی که لازم است پنهان شود تا بقیه حیات طبیعی همچنان ممکن باشد. برای نیچه و خیام، خوش باشی چیزی جدا از حیات روزمره نیست و فاش شدن‌‌اش حس بندگی و تخفیفِ نفس نمی‌سازد. در واقع نافرمانی‌ای بنیادین به چارچوب‌هاست و نه دوروییِ برده‌وارانه که فاش شدن‌اش اینچنین هراس‌آور باشد.
مشکل اصلی ترکیب عجیب اخلاقیات افلاطونی-مسیحی با کامجویی است. ترکیبی که حیات را تا این حد مزوّرانه و رذیلانه کرده‌است. دقیقاً آنچه نیچه ترکیب شوم بین متافیزیک مسیحی و واقعیت ماتریالیستی در غرب می‌داند. والبته به روشنی می‌توان این ترکیب را در شرق و جامعه خودمان نیز مشاهده کرد.

مقاله ی 74: صادق لاریجانی:آیتِ نادانی و نابخردی



صادق لاریجانی:آیتِ نادانی و نابخردی، با چاشنیِ دروغ و فساد

در خبر زیر رئیس قوۀ قضائیۀ ولایت فقیه چندین ادعا می کند که شایان توجه اند. من از کم اهمیت ترین آن ها شروع می کنم تا به مهم ترین شان، که بحث بیشتری می خواهد، برسم.

1) صادق لاریجانی ادعا می کند که دستگاه قوۀ قضاییۀ ایران "کمال یافته" و"مستقل" بوده و به دنبال "ترویج حق و عدالت" و "استیفای حقوق عامه" است.
من نمی دانم منظور ایشان از "کمال یافته" چیست. با شناختی هم که از ایشان و خاستگاه فکری ایشان دارم، تعابیری از این دست را جدی نمی گیرم. زیرا طبقۀ روحانیت چندان کاری با دقت نظر ندارد و بیشتر درپی سخنان خطابی و هیجانی است که نه محتوای قابل درنگی دارند و نه حتی انتظاری از وجود چنان محتوایی در آن سخنان می توان داشت.
 

برآنم که ایشان بازهم بر همان سیاق خطابی سخن از "استقلال" قوۀ قضائیه زده اند، و نه چیز دیگر. مثلا اگراز ایشان پرسیده شود که قوۀ قضائیه از چه چیز "مستقل" است؟ به اغلب احتمال پاسخی جز از بیان اعمال نفوذ افراد نخواهند داشت که بدهند، که هزار البته دروغ است. مثلا منظور ایشان هرگز نمی تواند این باشد که که قوۀ قضائیه "مستقل" از منویات رهبری کار می کند، زیرا در شاکلۀ ولایت فقیهی که ایشان گماشتۀ آن و لابد باورمند بدانند، هیچ امری از امورات اجتماع نمی تواند مستقل از منویات رهبری باشد، قضاوت که جای خود دارد! پس- بنا به فرض ولایت فقیه - روابودگی اعمال نظر رهبری در قوۀ قضائیه روشن و قطعی است است. اما این قوۀ قضائیه حتی از اِعمال نظرِ متکی به پول و قدرتِ شهروندان عادی هم مستقل نیست. شاهدش پرسه زنندگان پیاده روهای دور و بر دادگاه هاست که در بین شان"شاهدان دروغیِ" فروشی هستند که درصورت پرداخت وجهی بالاتر برای "قسم خوردنِ دروغی" هم آماده اند. این جماعت توانایی خودشان را برای متقاضیان به معرض فروش گذاشته اند و مخفی کاری چندانی هم نمی کنند. بهرحال در مملکت ولایت این ها هم "فروشنده" اند، یکی کلیه می فروشد، آن دیگری همخوابگی، این ها هم شهادت دروغ و قسم دروغ می فروشند، فروشندگی که جرم نیست! "گناه" هم که باشد خارج از حوزۀ رسیدگی قوۀ قضائیه است و تنها به خدا مربوط می شود و بس. (توجه کنید که متلک نمی گویم، روایت می کنم، زیرا این عین داوری آنان است)
تعابیری همچون "ترویج حق و عدالت" هم از آن حرف های خطابی بی محتواست که ارزش درنگ ندارد. "استیفای حق عامه" هم با قضات غالبا اهلِ معامله و با وجود شهودِ فروشی، بیشتر به مطایبه می ماند تا حرفِ حساب.


2) اما فرمایش ایشان در مورد "حقِ" اولیایِ دَم بودنِ قصاص از نوعِ اعدام، بیان یک حکم فقهی است که هست. اما مخاطب ایشان در جلسۀ ای که این مطالب رد و بدل شده است جا دارد که از شنیدن این حکم فقهی از حیرت خشک بشود. چرا؟ چون این حکم فقهی از ساحت حیات قبایلی بشر است که درآمده و نمی تواند ربطی به جوامع پیشرفته و پیچیدۀ امروزی داشته باشد. چطور؟ حق وَلیِّ دَم بر قتل قاتلِ کشته شده ای از خودهاشان، رویۀ طبیعی انتقامجویی در جوامع قبیلگی بوده است. در حیات جمعی از آن نوع، "ملت" وجود نداشته بلکه "قبیله" وجود داشته است که با روابط خویشاوندی به همدیگر مربوط شده و همین خویشاوندی بوده که موجب قوام آن شکل از حیات جمعی بوده است. در میان "ملت"، روابط خویشاوندی هست ولی سبب قوام اجتماع انسانی خویشاوندی ها نبوده و چیز دیگری سبب آن قوام است. بسیار بعید است که آقای لاریجانی کوچکترین فهمی نسبت به این بحث علم الاجتماعی داشته باشند والا می فهمیدند که در یک "ملت"، «وَلیِّ دَم» اصلا معنا ندارد تا صاحب اختیار زندگی قاتل باشد یا نباشد. در یک "ملت"، فلسفه ای  بکلی متفاوتی بر مجازات ها حاکم است که آقای لاریجانی به اغلب احتمال کوچکترین اطلاعی از دقایق آن ندارند، بی اطلاعی ای که ایشان از خود آن بی اطلاعی شان هم بی خبرند! جهلِ مُرَّکبی از این دست، نه تنها در میان روحانیت رایج است بلکه از ویژگی های محوری آنان است.  


3) آقای لاریجانی در سخنان خود به "پیش فرض های" حقوق بشر اشاره کرده اند. ببینیم پیش فرض های اعلامیه جهانی حقوق بشر چیست. این اعلامیه در بنیادی ترین تحلیل، متکی بر دو پیش فرض است:
الف) همۀ انسان ها - فارغ از ویژگی های شان – به لحاظ حقوق همطرازند.
ب) "عقل" میراث مشترک بشر و داور نهایی در تمامی اموری است که بشر بدان می پردازد.
 

نه آقای لاریجانی نه هیچیک اعضای روحانیت، نمی توانند با هیچیک از این دو اصل موافق باشند. چرا؟
اوّلا، آقای لاریجانی به حقوق همطراز همۀ ابنای بشر باور ندارد زیرا از نگاه او حق مردان با حق زنان متفاوت است، حق ولی امر با حق رعیت تحت سلطۀ او متفاوت است، حق رعایا هم باهم فرق دارد: مثلا حق مُسلِم با کافر یکی نیست، حق کافر ذِمّی با کافر غیر ذِمّی یکی نیست، حق عالِم با جاهل یکی نیست و از این قبیل. ساختار اجتماع در فهم روحانیت به شدت مُطّبّق است؛ درچنین ساختاری یاوه ترین سخن همانی است که آن را نخستین اصل بنیادین اعلامیۀ جهانی حقوق بشرمعرفی کردم.
 

ثانیا، نه آقای لاریجانی و نه هیچیک از افراد روحانیت شیعه نمی تواند به «اصالت عقل» باور داشته باشد، تا آن را داورنهایی بدانند. از نظر اینان اصالت با وحی است و تفسیر وحی هم به عهدۀ ولی فقیه است. این جملۀ اخیر را همین چند روز پیش محمدتقی مصباح یزدی به همین صراحت بیان کرد(تفاسیر دیگر حتی اگر مجازهم باشند، نافذ نیستند). به بیان دیگر، «ولی فقیه» همان خسرویی است که هرچه کُند شیرین بُوَد، ولو حکم به تعطیل نماز و روزه و حج و ذکات بدهد؛ جان و مال و نوامیس مردم که قابل نیستند! این بدان معناست که «ولی فقیه» نمایندۀ تام الاختیار حضرت خداوندی در روی زمین بوده و بکلی نامسئول است، یعنی احدی حقِ کوچکترین پرسشی از او - در مورد خردترین تا کلان ترین کرده هایش -را ندارد، این یعنی مالک الرقاب و خدایگان. در چنین هندسۀ جنونی چه جای سخن ازحقِ بشر است تا برسیم به حقوق 
بشر!!!

4) آقای لاریجانی فرموده اند "هیچ کشوری حق تحمیل پیش فرض های حقوق بشری خود به دیگر کشورها را ندارد". البته در این سخن، منظورایشان آن است که دیگران چنان حقی به ما ندارند والا خودِ ایشان که باوردارند که تحمیل پیش فرض های فوق الذکرِ اهل ولایت فقیه  به همۀ جهان و ساکنین آن- ولو به جبر و زور، چنان که در ایران کردند- نه تنها حق ایشان بلکه وظیفه و رسالت الهی ایشان به عنوان گماشتۀ ولی فقیه است!
*
در اینجا ما به پرسش کلانی میرسیم که پیش روی "مدرنیته" است و هنوز هم پاسخ مُتفقٌ علیه ای برای آن یافته نشده است. پرسش این است که "دیوانگی چیست؟" و "جامعۀ انسانی با دیوانگانی که سلامت و بهروزی دیگران را تهدید می کنند چگونه باید رفتار کند؟" تا در عین کارآمدی بر رفع خطر دیوانگان، ناقض منزلت انسانی دیوانگان هم نباشد. 
 
 

دوشنبه 23 شهريور 1394
 

رئیس قوه قضاییه: هیچ کشوری حق تحمیل پیش فرضهای حقوق بشری خود به دیگر کشورها را ندارد


آیت الله آملی لاریجانی رئیس قوه قضاییه از آمادگی دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران برای انجام گفتگوهای حقوق بشری و مباحث مربوط به کرامت انسانی با کشورهای دیگر خبر داد.
 

به گزارش خبرگزاری مهر، آیت الله آملی لاریجانی در دیدار شریف بسیونی رئیس موسسه بین المللی مطالعات عالی علوم جنایی ایتالیا با ابراز خرسندی از سفر هیئت ایتالیایی به ایران و اعلام آمادگی به منظور انجام گفتگوهای دو جانبه میان ایران و ایتالیا درباره مبانی حقوق بشری و مبادله تجربیات عملی دو کشور در زمینه قضایی، گسترش این مناسبات را موجب نزدیکی دو کشور توصیف کرد و گفت: امیدواریم با نگاهی عالمانه و منطقی به مباحث حقوق بشری و عدالت کیفری راه برای گفتگوهای بیشتر بین کشورها باز شود.
 

رئیس قوه قضاییه با اشاره به اینکه رسیدن به فهم مشترک از مقوله حقوق بشر نیازمند آشنایی با پیش فرضهای موجود در این زمینه است و در این مسیر هیچ کشوری حق تحمیل باورها و پیش فرضهای خود را ندارد گفت: مکاتب و تمدن های مختلف بشری نیازمند گفتگوهای بیشتر برای درک و فهم مفاهیم مربوط به کرامت انسانی و حقوق بشر هستند.
 

آیت الله آملی لاریجانی با تاکید بر اینکه بر خلاف برخی تبلیغات رسانه ای غرب، دستگاه قضایی جمهوری اسلامی ایران کمال یافته و مستقل است افزود: دستگاه قضایی ایران، ساختاری مستقل در چارچوب نظام اسلامی و به دنبال ترویج حق و عدالت و استیفای حقوق عامه است و نگاهش به مفهوم کرامت انسانی مبتنی بر نگاه عقلانی شیعه است که تفاوت بنیادین تفکرات افراطی همچون داعش دارد.
رئیس دستگاه قضا با تاکید بر اینکه در مباحث حقوق بشری باید در مقام اجرا و عمل نیز همگام با بحث¬های نظری و تئوری تلاش کرد و در این راه فاصله ای معنادار و تناقض آمیز در رفتار و گفتار غرب درباره حقوق بشر وجود دارد تصریح کرد: متاسفانه غربی ها تلاش دارند نگاه خود به حقوق بشر را که مبتنی بر پیش فرض های خودشان است به همه کشورهای تحمیل کنند که قطعاً چنین رویکردی صحیح نیست.
آیت الله آملی لاریجانی به بحث اعدام و قصاص و تفاوت این دو مجازات و فشار غرب درباره چرایی اجرای حکم قصاص اشاره و تاکید کرد: قصاص حق اولیای دم بر اساس نص صریح قرآن است که
می توانند از آن استفاده کنند و یا از آن بگذرند.
 

رئیس دستگاه قضا افزود: فشار غربی ها درباره حقوق بشر به کشورهای دیگر از جمله ایران دو گانه است؛ آنها در حالی که در جمهوری اسلامی ایران انتخابات متعددی برگزار شده و می شود. ما را محکوم می کنند و به ما فشار می آورند اما با برخی کشورهای همین منطقه که تا به حال انتخاباتی در آن برگزار نشده کاملاً دوست هستند و این کشورها تحت حمایت کامل غربی ها قرار دارد.
 

رئیس قوه قضاییه به مسئله مبارزه ایران با قاچاق موادمخدر اشاره کرد و گفت: متاسفانه با حضور کشورهای غربی در افغانستان کشت و تولید موادمخدر در این کشور ده برابر شد و جمهوری اسلامی ایران به مقابله با قاچاق و ترانزیت موادمخدر که عمده آن به مقصد اروپا و غرب است برخاسته و در این راه بسیاری از جوانان خود را از دست داده است؛ در حالیکه غرب نه تنها در این زمینه به ایران کمک نمی کند بلکه برخی برخوردهای ایران در مقابله با قاچاق موادمخدر را محکوم می کند.
در این دیدار شریف بسیونی رئیس موسسه بین المللی مطالعات عالی علوم جنایی ایتالیا نیز با ابراز خرسندی از سفر به ایران از انجام گفتگوهای مشترک حقوق بشری میان ایران و ایتالیا استقبال کرد و با اشاره به اینکه در سفر آتی هیئت حقوقی قضایی ایران به ایتالیا این گفتگوها ادامه خواهد یافت گفت: مفاهیمی همچون احترام به انسان و کرامت او مفاهیمی عام و مورد پذیرش تمام انسانهاست و چنین مفاهیمی را نمی توان صرفاً در قالب امور سیاسی تعریف کرد.
 

وی توجه به حقوق بشر و احترام به کرامت انسانی را اصلی پذیرفته شده در میان ادیان الهی و تکامل یافته در دین اسلام برشمرد و گفت: از انجام گفتگوهای بیشتر درباره مفاهیم حقوق بشر و تلاش برای نزدیکی بیشتر کشورها و ملتها استقبال می کنیم.

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

مقاله ی: 73 هذیان های نواب صفوی




هذیان های نواب صفوی

این نوشتۀ آقای محمدملکی خواندنی است. درست می گویند ایشان که نظام ولایت فقیه بدون کوچک ترین اختلافی همان آرمان نواب صفوی بوده است (اختلافی اگر هست ناشی از ناتوانی نظام در اعمال آرزوهایش بوده و نه نخواستن اش). از طرف دیگر این نظام بسیار شبیه به نظام طالبان و داعش است و اختلاف موجود ناشی از تشیع این و تسنن آن دو دیگر و نیز ناشی از رنگ و لعاب های ملی-تمدنی است و نه ماهیتی. تمامی بنیادگرایان به گونه واحدی در مورد اسلام اندیشیده و عمل می کنند. پس آن فصل مشترک همۀ بنیادگرایان اسلامی چیست؟ از میان تمام سخنان نواب که در مقاله آقای ملکی آمده این یکی از نظرِ بیان آن فصل مشترک اهمیت کلیدی دارد:
"آری! اساس مفاسد و بدبختی‌ها نبودن ایمان و تربیت اسلامی است و اگر در مملكت اسلامی ایران تربیت اسلام و ایمان می‌بود ایران بهشت جهان بود، اگر اسلام در ایران اجرا می‌شد، روزگار كشور نور باران بود. ایران مملكت اسلامی است، بایستی احكام اسلام اجرا گردد، اگر اجرا می‌شد محیط ایران از بامداد روزهای عمر خویش تا به شام نور باران بود."
سوای لحن خطابی (Rhetoric) این سخن نواب، جان مایۀ این گزاره همانا بنیادی ترین وجه مُعَرِّف بنیادگرایی اسلامی است. همۀ بنیادگرایان اسلامی به این جان مایه باورداشته و بدان اعتراف دارند؛ از این نظر فرقی بین  سید جمال الدین اسدآبادی و شیخ فضل الله نوری، خمینی و خامنه ای، محمد خاتمی (و پیروان «اصلاح طلب» او) یا علی شریعتی و اخوان الامسلمین و داعش و طالبان و القاعده نیست. همه این افراد و گروه های متکثر بر اعتبار این گزاره باور داشته و دارند. آن مسلمانی ای هم که در طول تاریخ پانزده قرنۀ اسلام وجود پیدا کرد همه و همه باورمند به این گزاره بودند الا برخی صوفیه که موقعیت ویژه داشتند که خارج از بحث جاری من است.
من در مقالۀ زیر رنگ نقل قول های نواب را تغییر داده ام که توجه ها بیشتر به آن ها جلب بشود. اینک می خواهم نکات برجستۀ این سخنان را استخراج و عرضه کنم.

1) "سال‌هاست كه زنجیرهای سیاهی ممالك اسلامی را از یك‌دیگر جدا ساخته،... پاشیدن سم فساد و سوء اخلاق و جهل و بی‌ایمانی و اختلاف از ثمرات آن است. ای مسلمین عالم قیام كنید، زنده شوید تا حقوق خویش را باز ستانیم".
این شیوه یکی و یکپارچه دیدن سرزمین هایی که اکثر ساکنانش مسلمان هستند در میان بنیادگرایان رواج عام دارد. بنیادگرایان، مسلمان ها را به رغم اختلافات مسلمانی شان بدنۀ واحدی می بینند. سرچشمۀ این داوری دوتاست: اول درک "قبایلی" بنیادگرایان از مسلمانی و دوم خاطرۀ تاریخی چالش مسلمانان اولیه با مسیحیان روم که اینک همان را در کسوت روند تاریخی اجتناب ناپذیر "مدرنیته" باز یافته و گمان می کنند که بازهم مسیحیان غرب در صدد غلبه بر مسلمانان هستند. من در جایی دیگر این داوری باژگونۀ خنده دار را "دون کیشوتیسم" نامیده ام.

2) آتش شهوت از بدن‌های عریان زنانِ بی‌عفت شعله كشیده خانمان بشر را می‌سوزاند". "شب و روز زنان و مردان در كوچه و بازار و اداره و مدرسه و كارخانه و سایر اماكن عمومی با هم روبرو شده و شب و روز حس شهوت عمومی بدون حساب مشغول فعالیت و هیجان است"
همانطورکه پیشتر هم گفته بودم بنیادگرایان اسلامی با مقوله «زن» نشخوار ذهنی بیمارگونه دارند، این نشخوار برآمده از استخوانبندی فرهنگِ قبایلی  در آنان است بطوری که آرایشِ همه اجزایِ فکری شان چسبیده به آن استخوانبندی بوده و ساختارعمومی ذهن و فکرشان هم نمایان کنندۀ شکل و شمایل همان استخوانبندی قبایلی است. در این ساختارفکری، «زن» انسان نیست، بلکه کالا ای است که باید به تصاحب مردان درآید. مردان این کالا را به مصرف بچه آوری و شهوت رانی رسانده و از آن به عنوان کلفت خانه هم استفاده می کنند.
3) "سینماها، نمایش‌خانه‌ها، رومان‌ها و تصانیف به كلی بایستی برچیده شود و عاملین آن‌ها طبق قانون مقدس اسلام مجازات گردند و چنانچه استفاده‌ای از صنعت سینما برای جامعه لازم دیده شد، تاریخ اسلام و ایران و مطالب مفیدی از قبیل درس‌های طبی و كشاورزی و صنعتی تحت‌نظر اساتید پاك و دانشمند و مسلمان تهیه شده با رعایت اصول و موازین دین مقدس اسلام برای تربیت و اصلاح و تفریح مشروع و مفید اجتماعی به معرض نمایش گذاشته شود."
برای بنیادگرایان "قرآن" سرچشمه همه چیز است (الا همانی که باید باشد: معنا!). از نظر آنان همۀ علوم باید که از توی قرآن دربیایند، فرقی نمی کند پزشکی باشد یا فیزیک. این داعیۀ بنیادگرایان به روشنی یاوه و مهمل است زیرا قرآن محدود است و دامنۀ علوم بشری نامحدود. از این رو و درهمین راستا، به قرآن - منطبق بر سوائقِ قبایلی- سخنان بزرگان دین را هم افزودند. این گونه منابع استحصال "علم" برایشان فزونی گرفت. قال الصادق و قال الباقر و در میان سنیان قال الصدیق و قال فلانی رضی الله عنه، از این جا درآمد! گویی که اگر این عَمر و زیدها افاضات نمی فرمودند بشر در جاهلیت بدوی اش اَبدُالدَّهر می ماند!!! این تعطیل عقلانیت بشری و انسان را چشم به دهن بزرگان کردن هم حاکی از ساختار "قبایلی" اندیشۀ بنیادگرایان است؛ می خواهند تمامی اعتبارها و برتری ها را به بزرگان قبایلی خودشان متصل بکنند. دشمنی بنیادگرایان با هرآنچه که نتوان آن را به نحوی از انحا به "قرآن" و افاضات بزرگان نسبت داد – از موسیقی و هنر ها، فلسفه و تفریحات و ادبیات، ...- ناشی از این گرایش قبایلی هم هم هست ولی علاوه بر این علل دیگری هم دارد.
4) "اروپاییان و غرب‌نشینان تا چندین قرن نزدیك به حال توحش و بربریت زندگی می‌كردند و مهد علمِ جهان ممالك اسلامی و ایران بوده... آیا چه پیش آمده كه محصلین ایران پس از دوران تحصیلات فرنگی به جز بت‌پرستی و بی‌ایمانی و خیانت و هرزگی، علم و سرمایه‌ای در دست نداشته نمی‌توانند هیچ‌گونه نیازهای علمی و صنعتی ملت مسلمان خود را برآورند. رجال جنایت‌پیشه باید بمیرند و رجال پاك و دانای معارف اسلام و ایران بایستی ریشه‌های علوم را از طرق ساده، آن‌ها را به خوبی به فرزندان اسلام بیاموزند. تا فرزندان اسلام و ایران از دانشگاه‌های اروپا و آمریكا و اعزام محصلین به خارج به كلی مستغنی شوند"
دراین نقل قول، دشمنی قبایلی موج می زند و نیازی به اطاله نیست. بنیادگرایان اسلامی، اروپائیان را عِلةالعِلَل فلاکت خود می دانند. وقتی خاطرۀ تاریخی چالش های از تبوک گرفته تا فتح کنستانتینوپل با خاطرۀ استعمار اخیر مخلوط می شود و این اختلاط در بستر رکود فکری حداقل هشت قرنه مسلمانان واقع می شود، چنین مهمل بافی و یاوه سرایی هایی چندان هم دور از انتظار نیست.
5) "بایستی احكام مقدس اسلام و قانون مجازات اسلام موبه‌مو اجرا گردد و تمام قوانین موضوعه‌ای كه اخیراً از افكار پوسیده‌ی مشتی نادان و بی‌خرد تراوش نموده است محو گردد."
 بنیادگرایان اسلامی وسواس "اجرای احکام" دارند گویی که داروغه از مادر زاده اند! چنین احکامی هرچه خشن تر و خونین تر بهتر! چرا داعش این اندازه هوس آدمکشی دارد یا چرا طالبان تماشای سنگسار را تفریح آخرهفته مردم کرده بود یا چرا قوه قضائیه ولایت فقیه تا این حد ذوق حلق آویز کردن دارد؟
6) "بر آمد و رفت ایرانیان به خارج و خارجی‌ها به ایران كاملاً دقت نموده با كمال دقت برای جلوگیری از خیانت‌ها و سمپاشی‌های خطرناك آماده باشند. و بدانند كه مسلمانان ایرانی برای چه كاری و برای چه مقصدی به خارج رفته و با چه كسانی تماس می‌گیرند و در ممالك خارجه چگونه اخلاق و روشی از او صادر می‌شود"
این هم جنبه دیگری از خشونت قبایلی بنیادگرایان است. البته از "ممالک خارجه" منظورشان خیلی هم چین و آفریقا نیست. بنیادگرایان مسلمان با خطر «چشم آبی های موبور» اشتغال ذهنی وسواسی دارند، از این نظر فرقی بین حسن البناء و محمد قطب با خمینی و نواب نیست. علت این پدیده را در بالا گفتم.
کوتاه سخن این که بنیادگرایی اسلامی مثل یک بیماری روانی است و بنیادگرا همچون بیمارروانی. بیماری بنیادگرایی معنای "اسلام" را مخدوش کرد و اینک به جانِ پروردگان خودش (مسلمانان) افتاده تا آنان را بی رحمانه سلاخی بکند. این بیماری همه گیر از شمال آفریقا تا جنوب شرقی آسیا را به گند خود آلوده است. شاید روزی بتوان گفت که ایمنی ای که در پی این همه گیری خواهد آمد ارزش این همه تباهی را داشته است اما امکان آن هم هست که این تباهی امثال ایران را چنان ویران کند که لااقل در مورد ایران نتوان چنان گفت. بدویان قبایلی بنیادگرای حاکم بر ایرانِ امروز خطرناک تر از مغولان دیروزند!

نظام ولایی، پدرخواندۀ بنیادگرایی


محمد ملکي
[تقدیم به قربانیان جنایت های بنیادگرایان در سراسر جهان]

در قسمت اوّل و دوم این مقالات سعی كردم تا حدودی از ریشه‌های بنیادگرایی و جنایاتی كه به وسیله این فرقه از بیش از هفتاد سال پیش در ایران انجام شده پرده بردارم. متأسفانه حالِ نامساعد و حوادثِ پیش آمده مانع قلمی شدن قسمت سوم این مقالات شد اما امیدوارم بتوانم با تمام مشكلات جسمی و روحی به خواست خوانندگان عزیز پاسخ گفته، و بگویم بنیادگرایی را در كشور ما چه كسانی عملاً پیاده كردند و این بنای نفرت‌انگیز و جنایت‌كارانه را كه اساس دین و اخلاق و انسانیت را برباد داده تبلیغ نمودند و یا پشتیبانی کردند و به مرحله‌ی عمل درآوردند. لازم به ذكر است قبل از این‌كه در سرزمین ما بنیادگراییِ تشكیلاتی متولد شود ترور و آدمكشی و حذف دگراندیشان وجود داشته از جمله قتل امیركبیر، عشقی، قائم‌ مقام فراهانی، فرخی یزدی، مدرس و... اما پس از شهریور ۱۳۲۰ و اشغال ایران از سوی متفقین، گروهی وارد میدان شد بنام "فدائیان اسلام". این جماعت در سال ۱۳۲۴ ترور اوّل كسروی نویسنده و متفكر و تاریخ‌نگار بزرگ ایران را انجام داد و پس از آن كتاب "حكومت اسلامی" كه اندیشه‌ها و عقاید آن‌ها بود را منتشر كرد. این نوشته خط و مشی گروه ظاهراً اسلام‌گرا كه درصدد برپایی حكومتی براساس اسلام بودند را منعكس می‌كرد. برای آگاهی بیش‌تر هموطنان به‌ویژه جوانان در این‌جا بخشی از این نظرات و برنامه‌ها را می‌آورم تا خواننده بهتر متوجه گردد، آنچه در نظام ولایی در این ۳۶ سال گذشت با كدام برنامه پی‌ریزی شد.

پس از ترورهایی كه از سوی فدائیان اسلام از جمله ترور مرحوم كسری و ترور حسین علاء (ناموفق)، ترور هژیر، ترور سپهبد رزم‌آرا (نخست‌وزیر وقت)، ترور دكتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه‌ی دكتر مصدق (در مرحله‌ی اول ناموفق) و... صورت گرفت در سال ۱۳۲۹ وقتی مقدمات تشكیل دولت ملی دكتر مصدق فراهم می‌شد جدالی بی‌امان بر سر به پیش بردن جنبش مردم یا خفه كردن آن پیش آمد. من در این‌جا می‌خواهم برای آگاهی كسانی كه این روزها مقایسه بین داعش و دیگر بنیادگرایان با نظام ولائی را ناحق می‌دانند و معتقدند این مقایسه آب ریختن به آسیاب نظامی‌گری و محبوبیت كسانی كه مدعی مبارزه با داعش هستند می‌باشد این نكته را روشن كنم، آیا به راستی نظام ولائی پدرخوانده داعش و دیگر بنیان‌گرایان هست یا نیست؟
در این یادداشت سعی دارم آنچه می‌آورم از نوشته‌ها و گفته‌های پایه‌گذاران بنیادگرایی در ایران باشد. بعد از ترور و قتل كسروی، فدائیان اسلام با انتشار اعلامیه‌ای موجودیت خود را اعلام كردند. در این اعلامیه آمده است: "سال‌هاست كه زنجیرهای سیاهی ممالك اسلامی را از یك‌دیگر جدا ساخته،... پاشیدن سم فساد و سوء اخلاق و جهل و بی‌ایمانی و اختلاف از ثمرات آن است. ای مسلمین عالم قیام كنید، زنده شوید تا حقوق خویش را باز ستانیم". این نوشته به احتمال زیاد مربوط به سال ۱۳۲۴ است (۱).
 
نواب صفوی بارها در نوشته‌های خود به مناسبت‌های گوناگون اشاره می‌كند كه برای نجات كشور از مشكلات، تنها قوانین اسلام راه‌گشاست. او در زمزمه‌ای عاشقانه با امامی از یاران نزدیكش در سالگرد شهادت او پیمان می‌بندد: "و آنی با دشمنان خدا و اسلام مداهنه نمی‌كنیم تا این‌كه... مملكت... را در سایه‌ی اجرای تعالیم اسلام رشك جهانیان سازیم، یا این‌كه به تو ای امامی عزیز ملحق شویم و بر فراز چوبه‌ی دار چون تو مردانه درآئیم."(۲)
 
در سال ۱۳۲۹ كه مقدمات تشكیل دولت ملی دكتر مصدق فراهم می‌شد، مانیفست نواب صفوی منتشر می‌گردد كه در آن برنامه‌های حكومت اسلامی دلخواه فدائیان اسلام آمده است. در این‌جا به چند نمونه از برنامه‌های نواب اشاره می‌كنم تا ریشه‌های آنچه امروز در ایران می‌گذرد مشخص شود. لازم به یادآوریست مطالبی كه در اینجا ذكر می‌گردد از كتاب "آسیب‌شناسی نهضت ملی ایران" نوشته بهنام كریمی گرفته شده و تمام رفرنس‌ها مربوط به این كتاب است.
" 
آری اساس مفاسد و بدبختی‌ها نبودن ایمان و تربیت اسلامی است و اگر در مملكت اسلامی ایران تربیت اسلام و ایمان می‌بود ایران بهشت جهان بود، اگر اسلام در ایران اجرا می‌شد، روزگار كشور نور باران بود. ایران مملكت اسلامی است، بایستی احكام اسلام اجرا گردد، اگر اجرا می‌شد محیط ایران از بامداد روزهای عمر خویش تا به شام نور باران بود."
 
نواب در منشور خود در مورد حقوق زنان می‌گوید: "آتش شهوت از بدن‌های عریان زنانِ بی‌عفت شعله كشیده خانمان بشر را می‌سوزاند". او می‌نویسد: "شب و روز زنان و مردان در كوچه و بازار و اداره و مدرسه و كارخانه و سایر اماكن عمومی با هم روبرو شده و شب و روز حس شهوت عمومی بدون حساب مشغول فعالیت و هیجان است". (۴) 
مسئله‌ی اصلی برای نواب همان آزادی زنان است. او معتقد است بهترین كار برای زن‌ها ماندن در خانه است و این نظریه را با چنین جملاتی بیان می‌كند: "بهترین كار برای زنان همان مدیریت خانواده و اولین مدرسه، تولید و تربیت نسل بشر است. آیا كاری اساسی‌تر از این در دنیا هست؟" (۵) نواب در مورد زنان پا را فراتر از این حرف‌ها گذاشته و در منشور خود دستور سركوب زنان را صادر می‌كند. درست همان كاری كه آقای خمینی بعد از تغییر نظام كرد و مسئله‌‌ی یا روسری یا توسری را به‌وجود آورد. با دقت بخوانید: "شهربانی باید از عبور و مرور زنانی كه به حجاب اسلام طبق مقررات شرع مقدس پوشیده نیستند جلوگیری كند." (۶) نواب صفوی در منشوری كه برای برپایی حكومت اسلامی منتشر می‌كند حرف آخر را می‌گوید و دستور می‌دهد: "اداره و مدارس دختران برعهده اساتید زن بوده و دخالت مرد در اداره مدرسه‌ی زنانه و دخترانه و دخالت زن در اداره و مدرسه‌ی مردانه و پسرانه بی‌جا و غلط است و درهای آموختن علوم به هر حدی كه زنان خود را لایق و مستعد آن دیدند باید به رویشان باز باشد. مرزها و فواصل بین زن و مرد را در اماكن عمومی مثل سینماها و نمایش‌خانه‌های پاك اسلامی و اتوبوس‌ها و سایر اماكن حفظ كنند. فاحشه‌خانه‌ها را به كلی ببندند". (۷) 
خوانندگان عزیز ملاحظه می‌فرمایند آنچه در این بند آمده است در نظام ولایی كاملاً به مرحله‌ی اجرا درآمده و محدودیت برای زنان روزبه‌روز بیش‌تر شده و می‌شود. اما بشنویم از نظر جناب نواب صفوی در مورد هنر از جمله سینما و تئاتر، رمان و تصنیف و …: "سینماها، نمایش‌خانه‌ها، رومان‌ها و تصانیف به كلی بایستی برچیده شود و عاملین آن‌ها طبق قانون مقدس اسلام مجازات گردند و چنانچه استفاده‌ای از صنعت سینما برای جامعه لازم دیده شد، تاریخ اسلام و ایران و مطالب مفیدی از قبیل درس‌های طبی و كشاورزی و صنعتی تحت‌نظر اساتید پاك و دانشمند و مسلمان تهیه شده با رعایت اصول و موازین دین مقدس اسلام برای تربیت و اصلاح و تفریح مشروع و مفید اجتماعی به معرض نمایش گذاشته شود."(۸)
اما موسیقی در منشور جناب نواب صفوی جایگاه ویژه‌ای دارد و طبیعی است كه با موسیقی هم میانه‌ی خوبی ندارد تنها به نوعی از آن‌كه "مشروع" است رضایت می‌دهد. درست به نوشته نواب در این مورد توجه كنید. بحث‌های علمی او در رابطه با موسیقی بسیار خواندنیست: "موسیقی غیرمشروع اعصاب قوی انسان و مغز و قوای روحی را ضعیف نموده و از این راه زیان بزرگی به روح و اعصاب و قدرت جامعه وارد می‌آورد. پس بایستی به جای اصوات غیرمشروع و زیان‌آور، موسیقی غلط و موذی، موسیقی‌های مشروع مانند الحان شیرین و فضیلت پرور قرآن و اذان و نغمه‌های روح پرور مشروعی قرار گیرد كه به جای موسیقی غلط و برانگیختن شهوات روح، عظمت و فضیلت را می‌پرورد و حقایق را به انسان می‌آموزد و با روح جامعه می‌آمیزد". (۹) 
نواب صفوی به شدت از غرب متنفر است، او از غرب و جهان صنعتی وحشت دارد. او تنها به یك راه برای مقابله با غرب می‌اندیشد: بریدن از آن و می‌گوید: "اروپاییان و غرب‌نشینان تا چندین قرن نزدیك به حال توحش و بربریت زندگی می‌كردند و مهد علمِ جهان ممالك اسلامی و ایران بوده... آیا چه پیش آمده كه محصلین ایران پس از دوران تحصیلات فرنگی به جز بت‌پرستی و بی‌ایمانی و خیانت و هرزگی، علم و سرمایه‌ای در دست نداشته نمی‌توانند هیچ‌گونه نیازهای علمی و صنعتی ملت مسلمان خود را برآورند. رجال جنایت‌پیشه باید بمیرند و رجال پاك و دانای معارف اسلام و ایران بایستی ریشه‌های علوم را از طرق ساده، آن‌ها را به خوبی به فرزندان اسلام بیاموزند. تا فرزندان اسلام و ایران از دانشگاه‌های اروپا و آمریكا و اعزام محصلین به خارج به كلی مستغنی شوند."(۱۰) جناب نواب صفوی مانند تمام آخوندها نسبت به لباس غربی‌ها حساسیت ویژه دارد تا جایی‌كه می‌نویسد: "از چه رو ملت مسلمان ایران كلاه بیگانه بر سر می‌نهد و افسار استحمار به گردن بسته است."(۱۱)
در منشور نواب صفوی وقتی در مورد ماهیت قدرت سیاسی و چگونگی اداره‌ی مملكت و وضع قوانین می‌پردازد و در حقیقت به ویژگی‌های حكومت اسلامی می‌پردازد، وضعیت امروز ملت ایران كاملاً مشخص می‌گردد و می‌توان فهمید كه او با چه شاخصی می‌خواهد با انسان‌ها برخورد كند. او با صراحت كامل با قوانین قضایی جدید به مخالفت برمی‌خیزد و از این‌كه امور قضایی از حیطه‌ی قدرت روحانیان خارج شده سخت ناراضی است و تلاش می‌كند در حكومت دلخواه او بار دیگر روحانیون بر جان و مال مردم مسلط شوند، در حقیقت همان حكومتی به‌وجود آید كه امروز در ایران حاكم است. او با صراحت می‌گوید: "بایستی احكام مقدس اسلام و قانون مجازات اسلام موبه‌مو اجرا گردد و تمام قوانین موضوعه‌ای كه اخیراً از افكار پوسیده‌ی مشتی نادان و بی‌خرد تراوش نموده است محو گردد."(۱۲) او می‌گوید: "باید امور قضا در اختیار روحانیت باشد زیرا تنها روحانیت اسلام را نمایندگی می‌كند".
نواب برجایگاه بی‌بدیل روحانیت در اندیشه‌اش تأكید بسیار دارد. تا آن‌جا كه معتقد است "برای قضاوت و رسیدگی به امور قضایی و دادگستری حوزه‌ی مقدس روحانیت فقهایی بسیار پاك و مطلع و لایق تربیت كرده برای قضاوت و رسیدگی به امور قضایی انتخاب كند و در دادگستری بگمارد."(۱۳) نواب صفوی در منشور خود، خدا را تنها قانون‌گذار می‌داند و قوانینی را كه از مغز بشر تراوش می‌كند به سخره می‌گیرد. با دقت بخوانید و با وضع امروز مقایسه كنید:
"قانون‌گذاری تنها برای خداست و قانونی كه از فكر پوسیده‌ی بشرِ قانون‌گذار بگذرد با علوم و عقل و اسلام و اصول مقدس اسلامی منافات داشته و به هیچوجه قانونیت ندارد. ایران مملكت رسمی اسلامی و سرزمینی آل محمد (ص) است و بایستی قوانین مقدس الهی اسلام برطبق قوانین مذهب جعفری مو به مو عملی گردد و از تمام منكرات و مفاسد و منهیات شرع مقدس جلوگیری شود."(۱۴)
نواب طرفدار پروپاقرص یك نظم پلیسی و كنترل شده در كشور بود. او معتقد است "بر آمد و رفت ایرانیان به خارج و خارجی‌ها به ایران كاملاً دقت نموده با كمال دقت برای جلوگیری از خیانت‌ها و سمپاشی‌های خطرناك آماده باشند. و بدانند كه مسلمانان ایرانی برای چه كاری و برای چه مقصدی به خارج رفته و با چه كسانی تماس می‌گیرند و در ممالك خارجه چگونه اخلاق و روشی از او صادر می‌شود". (۱۵)

خوانندگان محترم،

در این نوشته بار دیگر یادآور می‌شوم كه كتاب برنامه‌ی حكومت اسلامی تحت عنوان "راهنمای حقایق" به قلم نواب صفوی، مجدداً در اوایل حكومت دكتر محمد مصدق انتشار یافت و فدائیان اسلام در دوران كوتاه حكومت مصدق مزاحمت‌های بسیاری برای او فراهم كردند از جمله ترور دكتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه دكتر مصدق.
در پایانِ این قسمت لازم می‌دانم به این نكته نیز اشاره كنم كه پس از گذشت یكی دو ماه از روی كار آمدن دكتر مصدق و پذیرش پست نخست‌وزیری از سوی مجلس، در روز ۱۳ خرداد ماه ۱۳۳۰ "نواب صفوی" رهبر فدائیان اسلام اظهار داشت "حكومت ایران باید توسط خلیفه‌ی مسلمین اداره شود". (۱۶)
همانند آنچه امروز گروه داعش ادعای آن را دارد و رهبر آن "ابوبكر بغدادی" خود را خلیفه‌ی مسلمین جهان می‌داند.
هموطنان؛ آنچه تاكنون از عقاید و اندیشه‌ها و برنامه‌ها و عملكرد گروه فدائیان اسلام به رهبری سید مجتبی نواب صفوی گفته شد، نشانگر ریشه‌های بنیادگرایی در ایران بود كه غالباً مورد تأیید آیت اللّه خمینی بوده است و ایشان چه در زمان حیات نواب صفوی و چه پس از تشكیل نظام ولایی و رسیدن به قدرت بارها و بارها به این امر تأكید كرده‌اند و پس از مرگ آقای خمینی جانشین ایشان آقای سید علی خامنه‌ای در دفاع از نواب و اعمال و نظرات او از چیزی فروگذار نكردند.
در ۱۹ بهمن ماه سال ۱۳۴۸ آقای خمینی كتاب "ولایت فقیه" را در نجف منتشر كرد كه در آن برنامه‌ی خود را كه تفاوت چندانی با برنامه‌ی نواب صفوی نداشت به‌عنوان درس فقه كه در حوزه‌های علمیه مورد بحث قرار می‌گرفت انتشار داد. برای بهتر روشن شدن آنچه ایشان در كتاب ولایت فقیه آورده و آنچه امروز كشور ما شاهد آن است قسمت‌های كوچكی از این نوشته را بازنویسی می‌كنم. ایشان در مقدمه‌ی كتاب می‌فرمایند: "من تعجب می‌كنم، این‌ها چگونه فكر می‌كنند؟ از طرفی اگر برای ده گرم هروئین چندین نفر را بكشند، می‌گویند قانون است، ده نفر را مدتی پیش، یك نفر را هم اخیراً برای ده گرم هروئین كشتند و این چیزی است كه ما اطلاع پیدا كردیم، وقتی این قوانین خلاف انسانی جعل می‌شود بنام این‌كه می‌خواهند جلوی فساد را بگیرند، خشونت ندارد، من نمی‌گویم هروئین بفروشند اما مجازاتش این نیست، باید جلوگیری شود اما مجازاتش باید متناسب با آن باشد، اگر شارب الخمر را هشتاد تازیانه بزنند خشونت دارد، اما اگر كسی را برای ده گرم هروئین اعدام كنند خشونت ندارد." (۱۷)
ببینید فاصله حرف تا عمل چه اندازه است. جناب خمینی وقتی در قدرت نیست این چنین شعار می‌دهد اما به محض رسیدن به قدرت چنان می‌كند. آقایان خمینی و خامنه‌ای در این ۳۶ سال بیش از ده‌ها هزار نفر را به جرم‌های مربوط به مواد مخدر اعدام كرده‌اند و اخیراً در یك شب ۳۵ نفر به همین اتهامات به دار آویخته شدند. در قرآن آمده است كسی كه حرفش با عملش یكی نیست "منافق" است، نه آن كسی كه اعتقادش را می‌گوید و پایش می‌ایستد. اگر به زندگی آقایان خمینی و خامنه‌ای و دیگر سردمداران نظام ولایی دقت كنیم متوجه می‌شویم چه تفاوت‌های بزرگی بین حرف و عمل آن‌ها وجود دارد. راستی منافق واقعی كیست؟
حال می‌پردازم به قسمتی از حرف‌ها و برنامه‌های كسی كه خود را جای پیامبران و امامان جا زده بود. آقای خمینی می‌نویسد: "رسول اكرم (ص) در رأس تشكیلات اجرایی و اداری جامعه‌ی مسلمانان قرار گرفت. علاوهِ بر ابلاغ وحی و بیان و تفسیر عقاید و احكام و نظامات اسلام به اجرای احكام و برقراری نظامات اسلام همت گماشته بود تا دولت اسلام را به‌وجود آورد. در آن موقع مثلاً به بیان قانون جزا اكتفا نمی‌كرد بلكه در ضمن به اجرای آن می‌پرداخت، دست می‌برید، حد می‌زد، رجم می‌كرد. پس از رسول اكرم خلیفه همین وظیفه و مقام را دارد. اولی‌الامر بعد از رسول اكرم (ص) ائمه اطهارند. پس از ایشان فقهای عادل عهده‌دار این مقامات هستند.» (۱۸) بالاخره آقای خمینی به این نتیجه می‌رسد كه فقها جانشین پیامبرند و تمام اعمالی كه او انجام می‌داد را باید انجام دهند و «ولایت فقیه» از همین تفكر ریشه می‌گیرد: «حكومت اسلامی هیچ یك از انواع طرز حكومت‌های موجود نیست، مثلاً استبدادی نیست كه رئیس دولت مستبد و خودرأی باشد، مال و جان مردم را به بازی بگیرد و در آن بدلخواه دخل و تصرف كند، هركس را اراده‌اش تعلق گرفت بكشد و هركس را خواست انعام كند، و به هركه خواست تیول بدهد و املاك و اموال ملت را به این و آن ببخشد. رسول اكرم (ص) و حضرت امیرالمومنین (ع) و سایر خلفا هم چنین اختیاراتی نداشتند. حكومت اسلامی نه استبدادی است و نه مطلقه. حكومت اسلامی حكومتِ قانون الهی بر مردم است". (۱۹)
هموطنان؛ این نوشته‌ها عیناً از كتاب "حكومت اسلامی" آقای خمینی نقل شده. كمی در مورد آنچه نوشته و آنچه كرده دقت كنید. اما از نظر آقای خمینی چه كسی صلاحیت حكومت بر مردم را دارد. ایشان می‌فرمایند: "حكام حقیقی همان فقها هستند، پس بایستی حاكمیت رسماً به فقها تعلق گیرد نه به كسانی كه به‌علت جهل قانون مجبورند از فقها تبعیت كنند. زمامدار اگر عادل نباشد در دادن حقوق مسلمین، اخذ مالیات‌ها، و صرف صحیح آن، و اجرای قانون جزا، عادلانه رفتار نخواهد كرد و ممكن است اعوان و انصار و نزدیكان خود را بر جامعه تحمیل نماید و بیت‌المال مسلمین را صرف اغراض شخصی و هوسرانی خویش كند. اكنون كه دوران غیبت امام علیه‌السلام پیش آمده و می‌بایست احكام حكومتی اسلام باقی بماند و استمرار پیدا كند. باید حكومت تشكیل داد چون تشكیل حكومت و اداره‌ی جامعه بودجه و مالیات می‌خواهد، شارع مقدس بودجه و انواع مالیات‌ها را نیز تعیین نموده است. مانند خراجات خمس، زكاة و غیره... (۲-۱۷)
آقای خمینی در جای جای نوشته‌ی خود می‌گوید حاكم اسلامی باید دو خصلت داشته باشد: علم به قانون و عدالت. شاید لازم باشد در مورد این خصوصیات كمی توضیح داده شود. اولاً هر جا صحبت از علم و عالم می‌شود مقصود فقهاء هستند كه علم دین دارند. ثانیاً، عدل و عدالت از نظر فقها به این معنی است كه می‌گویند "اَلْعَدلْ وَضَعَ الاشیاءِ عند مَواضِعه" یعنی هر چیز را به جای خود بگذاریم. این نظر ارسطویی به هیچ وجه مفهوم و منظور ما را از عدل نمی‌رساند. آیا فقها در همه‌ی امور عدالت را رعایت می‌كنند؟ یك نظر اجمالی به ۳۶ سال حكومت فقهاء بهترین پاسخ این پرسش است. آیا دادگاه‌های چند دقیقه‌ای و دادن حكم اعدام نشانه‌ی عدل است؟ آیا ده‌ها هزار اعدام در دهه‌ی شصت نشانه عدل است؟ آیا جنایت بی‌نظیر اعدام ۳۰ هزار زندانی كه دوران محكومیت خود را می‌گذراندند نشانه عدل است؟ آیا دهها و صدها نفر را زیر شكنجه به شهادت رساندن نشانه‌ی عدل است؟ آیا دزدی‌های هزار میلیاردی و بالاتر نشانه عدل است؟ آیا وجود خیل بیكاران، دزدان، معتادان، كارتن‌خوابان، بچه‌های خیابانی، زنان تن‌فروش، كودكان كار و به گفته‌ی قالیباف شهردار تهران كه "۲۰۰ هزار خانواده‌ی تهرانی محتاج نان شب هستند و ۵ هزار زن كارتن خواب داریم" (۲۱) نشانه‌ی حكومت "فقیه عادل" است؟
آیا برج‌های سربه فلك كشیده و كاخ‌های آنچنانی و در كنار آن كوخ‌های فاقد همه چیز و به قولی سگ‌دانی‌ها كه میلیون‌ها حاشیه‌نشین شهرها در آن می‌لولند دلیلی است بر این‌كه "ولی فقیه عادل" كشور را اداره می‌كند؟ و مگر نواب صفوی و آیت اللّه خمینی در منشورها و نوشته‌ها و گفته‌های خود اعلام نكردند در حكومت اسلامی، ایران بهشت برین خواهد شد. این است آن بهشت وعده داده شده؟
آقای خمینی در كتاب حكومت اسلامی خود اعلام می‌كنند: "اگر فرد لایقی كه دارای این دو خصلت [فقیه عادل] باشد بپاخاست و تشكیل حكومت داد همان ولایتی را كه حضرت رسول اكرم (ص) در امر اداره‌ی جامعه داشت دارا می‌باشد، و بر همه‌ی مردم لازم است كه از او اطاعت كنند. این توهم كه اختیارات حكومتی رسول اكرم (ص) بیش‌تر از حضرت علی (ع) بود یا اختیارات حكومتی حضرت امیر (ع) بیش از فقیه است باطل و غلط است." (۲۲)
به این ترتیب آقای خمینی مقام خلافت خود را تا حد پیامبر و امامان بالا می‌برد و چون اعتقاد به معصوم بودن امامان شیعه دارد حتماً می‌پندارد خودش نیز از هر گناه و اشتباهی مبراست و به همین دلیل است كه اگر كسی بگوید فلان كار آقای خمینی اشتباه بوده گروه حزب اللّه بر او می‌شورند و گوینده را مهدورالدم می‌دانند. آقای خمینی در كتاب "حكومت اسلامی" پا را فراتر از این‌ها گذاشته و فقها یعنی خودش را منصوب خدا می‌داند. لطفاً با دقت بخوانید: "همین ولایتی كه برای رسول اكرم (ص) و امام در تشكیل حكومت و اجرا و تصدی اداره هست برای فقیه هم هست، لكن فقها "ولی مطلق" به این معنی نیستند كه بر همه‌ی فقهاء زمان خود ولایت داشته باشند و بتوانند فقیه دیگری را عزل یا نصب نمایند. (داستان آیت اللّه شریعتمداری و آیت اللّه منتظری و... را از خاطر نبریم) در این معنی، مراتب و درجات نیست كه یكی در مرتبه‌ی بالا و دیگری در مرتبه‌ی پایین‌تر باشد، یكی والی و دیگری والی‌تر باشد. پس از ثبوت این مطلب، لازم است كه فقهاء اجتماعاً یا انفراداً برای اجرای حدود و حفظ ثغور و نظام، حكومت شرعی تشكیل دهند. این امر اگر برای كسی امكان داشته باشد واجب عینی است وگرنه واجب كفایی است. در صورتی‌كه ممكن نباشد ولایت ساقط نمی‌شود، زیرا از جانب خدا منصوبند." (۲۳)
آقای خمینی برای اثبات فقهاء و مقام بزرگ و همه جانبه‌ی آن‌ها در بحث ولایت فقیه می‌فرمایند: "جانشینان رسول اكرم (ص) فقهای عادلند". (۲۴) بالاخره ایشان حرف آخر را می‌زند: "ما مكلف هستیم كه اسلام را حفظ كنیم. این تكلیف از واجبات مهم است، حتی از نماز و روزه واجب‌تر است". (۲۵)
آقای خمینی در جای جای نوشته‌ها و گفته‌هایش هر جا سخن از اسلام و حكومت اسلامی می‌گوید مقصود خودش می‌باشد و هرجا می‌گوید این‌كار خلاف اسلام است یعنی مخالف با من است. فقیه عادل، یعنی خودش را در حدی می‌بیند كه برای حفظ حكومتش این حق را دارد كه نماز و روزه و دیگر واجبات را تعطیل كند. آیا برای خواننده‌ی كتاب او جز آنچه گفته شد تداعی می‌گردد؟ او چون خود را فقیه الفقها می‌داند، می‌نویسد: "چون حكومت اسلامی حكومت قانون است، قانون‌شناسان و از آن بالاتر دین‌شناسان یعنی فقهاء باید متصدی آن باشند". "ایشان هستند كه بر تمام امور اجرایی و اداری و برنامه‌ریزی كشور مراقبت دارند... اگر فقیه بخواهد شخص زانی را حد بزند با همان ترتیب خاصی كه معین شده باید بیاورد در میان مردم ]ملاء عام[ و صد تازیانه بزند، حق ندارد یك تازیانه اضافه بزند، یا ناسزا بگوید، یك سیلی بزند یا یك روز او را حبس كند."(۲۶)
پیش از آن‌كه در مورد نوشته‌های آقای خمینی راستی‌سنجی كنیم بگذارید این گفته‌ی او را به‌عنوان "فقیه عادل" بیاورم: "امروز فقهاء اسلام حجت بر مردم هستند، همان‌طوركه حضرت رسول (ص) حجت خدا بود و همه‌ی امور به او سپرده شده بود و هر كس تخلف می‌كرد بر او احتجاج می‌شد. فقهاء از طرف امام (ع) حجت بر مردم هستند. همه‌ی امور و تمام كارهای مسلمین به آنان واگذار شده است."(۲۷)
هموطنان، عزیزان من
شما در این ۳۶ سال كه حكومت در دست "فقهای عادل" بوده است دیدید و شاهد بودید كه این جماعت و در رأس آن‌ها دو ولی امر مسلمین چه بر سر مردم و كشور آوردند و نتیجه‌ی ولایت آقایان خمینی و خامنه‌ای را با پوست و جان ملاحظه كرده‌اید. راستی چه تفاوتی بین اندیشه‌های آقایان نواب و خمینی و خامنه‌ای و ابوبكر بغدادی و دیگر خلفاء بنیادگرایان می‌بینید؟ مگر آن‌ها همگی خود را برای برپایی خلافت اسلامی آماده نمی‌كنند و همه خود را چه شیعه و چه سنی برحق نمی‌دانند و این همه جنایت ضدبشری را به‌نام "اسلام" انجام نمی‌دهند؟
در پایان برای اثبات این نكته كه نظام ولایی -تنها نظام خلیفه‌گری كه به قدرت و حكومت رسید - پدرخوانده‌ی دیگر نظام‌های بنیادگرا از جمله داعش، بوكوحرام، طالبان، القاعده و... می‌باشد یك نظر اجماعی به كارهای انجام شده به وسیله دو خلیفه‌ی شیعی (آقایان خمینی و خامنه‌ای) و ۳۶ سال حكومت اسلامی آنها و مقایسه آن با اعمال شناخته شده‌ترین و خشن‌ترین گروه بنیادگرا (داعش) به رهبری (ابوبكر بغدادی) بیاندازیم تا پدرخوانده‌ها كاملاً مشخص شوند. من در این‌جا چند مورد از اعمال خلفاء شیعه و خلفای خودخوانده سنی را به‌عنوان نمونه می‌آورم و قضاوت را به خوانندگان واگذار می‌كنم.
۱- كشتار و آتش زدن انسان‌ها: خبر بسیار عجیب و تكان‌دهنده بود. سینما ركس آبادان و تماشاچیان آن در آتش سوختند. فیلم انتقادی گوزن‌ها روی اكران بود. هنوز نظام شاهی در ایران حكومت می‌كرد. بسیاری می‌پنداشتند این كار وحشیانه و جنایت‌آمیز كار حاكمان است. كم‌كم جزئیات روشن می‌شد. ده‌ها نفر از تماشاچیان به دلیل بسته بودن درها در آتش و دود جان دادند. گروهی به شدت تبلیغ می‌كردند كه این‌كارِ وابستگان به دربار و حكومت است. اما پس از تغییر نظام و به قدرت رسیدن آقای خمینی آرام آرام روشن شد و اسنادِ غیرقابل انكار و مصاحبه‌ها نشان داد كه این جنایت وحشتناك به دست گروهی كه خود را حزب الّهی و مرید خمینی می‌دانستند صورت گرفته است (در سال ۱۳۵۷). این ماجرا داشت فراموش می‌شد كه گروه بنیادگرای داعش یك خلبان اردنی را به جرم بمباران كردن مواضع داعشیان دستگیر و در یك قفس فلزی آتش زدند. دنیا دست به دهان شد و كم‌تر سخن از آتش زدن سینما ركس به میان آمد. آیا این دو عمل غیرانسانی و جنایت‌آمیز به دستور یا با اطلاع دو نفر كه خود را خلیفه‌ی مسلمین جهان می‌دانستند انجام نشد؟ در ماجرای اول ده‌ها زن و كودك و دیگر مردم بی‌گناه در آتش بنیادگرایی سوختند. راستی آیا بنیادگرایانی كه در آبادان این‌كار را انجام دادند در حقیقت پدرخوانده‌ی بنیادگرایان داعشی نبودند؟
۲- زن‌ستیزی در مكتب بنیادگرایان: هنوز زمان زیادی از روی كار آمدن خلافت اسلامی در ایران نگذشته بود كه بنیادگرایان تحت نفوذ آقای خمینی به جان زن‌ها افتادند و شعار یا روسری یا توسری از سوی حكومت اسلامی در هر گوشه‌ی ایران بلند شد و زن‌ستیزی آغاز گردید. كشتار زنان به جرم فعالیت سیاسی از جمله فروش نشریات منتقد آغاز شد. زندان‌ها محل كشتار زنان و مردان شد تا آن‌جاكه اعدام زن‌ها در دهه‌ی شصت به حدی رسید كه می‌توان گفت در دنیا كم سابقه یا بی‌سابقه بود. در زندان‌ها با زن‌ها رفتاری كردند كه به‌طور قطع بی‌نظیر بود. دیوانه‌ای بنام حاج داود در زندان قزلحصار با دختران در محل‌هایی به نام گور و قیامت و... كاری كرد كه همان‌گونه كه قبلاً در این سری مقالات نوشتم به قول حاج میثم جانشین حاج داود حدود ۴۰۰ زن در این محل‌ها دیوانه و روانی شدند كه هنوز هم پس از گذشت بیش از ۳۰ سال در گوشه و كنار كشورمان آثار این جنایت بی‌نظیر وجود دارد. تجاوز به زن‌ها و اعدام آن‌ها خانواده‌های بسیاری را متلاشی كرد. این بوكوحرام‌های حرامزاده و دیگر بنیادگرایان چه بر سر زنان نیاوردند كه هنوز هم ادامه دارد؟ داستان قرچك هنوز از ذهن‌ها پاك نشده. بنیادگران از جمله بوكوحرام در این اعمال شنیع راه پدرخوانده‌های شیعی خود را می‌پیمودند و می‌پیمایند. من در دیدگاه نواب صفوی‌ها و خمینی‌ها قبلاً آورده‌ام كه چه نظری نسبت به زن‌ها داشتند و امروز شاهدیم كه چگونه با زنان رفتار می‌شود: جداسازی، توهین، ممنوعیت از بعضی رشته‌های تحصیلات عالی، ایستادن ماشین‌های به اصطلاح ارشاد! در گوشه و كنار شهر و دستگیری زنان و هزاران نوع ستیز دیگر با زن‌ها. این‌ها آموزه‌های خلافت‌های اسلامی چه از نوع خلیفه ابوبكر بغدادی، چه از نوع خلیفه گری آقایان خمینی و خامنه‌ای می‌باشد. خلافت اسلامی ایران قبل از دیگر حكومت‌های خلیفه‌گری با زن‌ها چنان می‌كرد كه امروز دیگر بنیادگرایان می‌كنند.
۳- تخریب آثار باستانی: وقتی خلافت اسلامی به آقای خمینی و دار و دسته‌اش رسید باید همه آثار مانده از گذشته‌ی ایران تخریب می‌شد و یادمان نرود خلخالی آدمكش چگونه به جان این آثار افتاد و پس از تخریب مقبره‌ی رضا شاه كه در برابر مقبره‌ی خلیفه‌ی اسلامی محل بسیار حقیری بود (می‌گویند مقبره‌ی آقای خمینی پرهزینه‌ترین قبوری است كه در طول تاریخ برای بزرگان ساخته شده) و خود را آماده‌ی تخریب تخت‌جمشید و دیگر آثار باستانی كرده بود كه مردم با فرهنگ ایران مانع شدند ولی در جای جای كشور آثار باستانی به آتش كشیده شد یا تخریب گردید و این كار هنوز هم ادامه دارد. آیا طالبان، داعش و دیگر بنیادگرایان پیروان مكتب خمینی و خامنه‌ای در این ویرانگری‌ها نیستند؟
۴- كشتارهای جنایتكارانه: وقتی آقای خمینی طبق آنچه در كتاب "حكومت اسلامی" آمده است خود را دارای اختیارات پیامبر و امامان می‌داند و می‌گوید "امروز فقهای اسلام حجت بر مردم هستند" و فقیه یعنی خودش را چنین وصف می‌كند: "چنانچه اگر كسی همه‌ی علوم طبیعی را بداند و تمام قوای طبیعت را كشف كند یا موسیقی را خوب بلد باشد شایستگی خلافت را پیدا نمی‌كند و نه به این وسیله بر كسانی كه قانون اسلام را می‌دانند و عادلند نسبت به تصدی حكومت اولویت پیدا می‌كنند آنچه مربوط به خلافت است و در زمان رسول اكرم (ص) و ائمه‌ی ما (ع) درباره‌ی آن صحبت و بحث شده و بین مسلمانان هم مُسَلَم بوده این است كه حاكم و خلیفه اولاً باید احكام اسلام را بداند یعنی قانوندان باشد و ثانیاً عدالت داشته از كمال اعتقادی و اخلاقی برخوردار باشد..."
در این صورت حكام حقیقی همان فقها هستند، پس بایستی حاكمیت رسماً به فقها تعلق بگیرد نه به كسانی كه به‌علت جهل به قانون مجبورند از فقها تبعیت كنند. (۳۳) ملاحظه می‌فرمایید حاكم و ولی فقیه همان خلیفه است كه این روزها بخصوص در مورد داعشی‌ها زیاد به‌كار می‌رود. با روشن شدن این مطلب "خلافت اسلامی" همان "حكومت اسلامی" است. اما ببینیم آقای خمینی از روز نخست نشستن به تخت "خلافت اسلامی" از نظر كشتار و دست و پا بریدن و چشم درآوردن و به قول خودش اجراء احكام اسلامی چه نكرد؟ او خود را صاحب تمام قدرت‌ها می‌دانست و می‌پنداشت می‌تواند با یك حكم هر كه را می‌خواهد بكشد، در دهه شصت ده‌ها هزار نفر را قتل‌عام كرد كه نمونه آن كشتار حدود ۳۰ هزار نفر از كسانی بود كه دوران محكومیت خود را می‌گذراندند و كشتارهای پرشمار كه در زمان ولی فقیه دوم (آقای خامنه‌ای) در داخل و خارج کشور و در قیام سال ۸۸ صورت گرفت. ملاحظه می‌فرمایید تفاوت چندانی بین خلفای بنیادگرا وجود ندارد اما پدرخوانده بنیادگرایان، نظام ولایی است كه فردی را بنام ولی مطلق فقیه بر جان و مال و ناموس مردم مسلط كرده است.
برای آگاهی بیش‌تر آن‌ها كه از جنایات دهه‌ی شصت دفاع می‌كنند من در شعر گونه‌ای در سال ۱۳۶۵ آنچه از اعمال حاج داودها و لاجوردی‌ها با دگراندیشان در قزلحصار دیدم و شنیدم را بر قلم آوردم تا آن‌ها كه امروز به خاطر رسیدن به منافع شخصی چشم بر حقایق می‌بندند، كمی به خود آیند و تلنگری به وجدان‌های خود (اگر داشته باشند) بزنند.

"زندان قزل حصار"
گذشت شصت مَه از بردنم درون حصار... دو سال بیش شدم در "قزل" به رنج دچار
چو توپ پرت شدم هر زمان به یك سلول... "قزل حصار» و "اوین"را نموده‌ام دیدار
قزل حصار كه از حاجی ز "رحمان" دور... هزار زخم به جان دارد و تنی بیمار
به هر كجاش رَوی ناله می‌رسد بر گوش... اگرچه بوده دو سالی مریض در تیمار
ز ضربه‌ای كه زده آن لعین به پیكر دین... كجا شفا بپذیرد ز میثم و انصار
قرون، سال و مه ار بگذرد از این دوران... به قلب زخمی اسلام ماند این آثار
به نام دین و خدا كرد آن جنایت‌ها... جنایتی كه از آن هست ذاتِ حق بی‌زار
چه ظلم‌ها ننمودند بر خدا و رسول... سیه‌دلان تبه‌كار با چنین افكار
كسی كه عمر به سر كرده در فجور و فساد )... كنون نموده به تن رخت احمد مختار
كجا به ظلم و خشونت توان "هدایت" كرد... كه امر كرده به "وعظ حَسَن" برین دادار
شدست "هادی" خلقی كه قرن‌ها شب و روز... برای "عدل علی" كرده خون خود ایثار
سه سال ظلم و ستم كرد بر صغیر و كبیر... بریخت خون زسر و سینه بر در و دیوار
"قیامتی" كه به پا كرد او در این زندان )... نكرده هیچ لعینی به پا به هیچ دیار
گر آفرید خدا دوزخی پر از آتش... به چشم باز گنهكار می‌كشد بر نار
ببست چشم اسیران به روز و هفته و ماه... كه در "قیامت" او منع بود هر دیدار
به قهر و زور ریاست نمود بر زن و مرد... خداست بر همه‌ی ظالمین مهین قَهار
عجب! كه گفت من ار ساختم "قیامت" را... هدف "هدایت" خلق است با چنین رفتار
گرفت چوب شبانی به دستِ خود، اما... شكست پا و سر و دست‌ها هزار هزار
كسی كه نیست مدیر و مدبر و مومن... اگر شود به خلایق امیر و حكم‌گذار
فریب و فتنه و بی‌داد می‌شود حاكم... ز مرگ منطق و قانون و رشد استكبار
عزیز! پند فراوان بگیر از دوران... سپار بر دل و برجانِ خویش این تذكار
به "كفر" گر بشود شهر و ملك پا برجا... به "ظلم" سنگ نگیرد به روی سنگ قرار
هزار بار اگر "یاسر" این سخن گوید... سخن شناس نگوید دگر مكن تكرار
(دوازدهم خرداد ۱۳۶۵... زندان قزل حصار)
وقتی مطالعه می‌كنیم داعش و دیگر گروه‌های بنیادگرا چگونه به‌وجود آمدند به چند نكته توجهمان جلب می‌شود. اولاً پراكندن تخم نفاق و بدبینی بین مسلمانان از جمله شیعه و سنی، كه متأسفانه بعد از برقراری نظام ولایی در ایران به شدت ترویج شد. ثانیاً نقش بسیار مخرب آمریكا در این امر. یادمان نرود در عراق وقتی با فشار آمریكا و ایران برخلاف قانون اساسی كه نخست‌وزیری را به خاطر به‌دست آوردن اكثریت رأی مجلس باید به علاوی می‌سپردند به مالكی كه از عوامل ایران بود سپردند و او به جان سنی‌ها افتاد و همین امر موجب قیام آن‌ها و رشد بنیادگرایی به‌ویژه داعش شد و در نتیجه خلافت اسلامی به رهبری ابوبكر بغدادی امروز توانسته در كشت و كشتار در سراسر جهان بیداد ‌كند. در آخر باید تاکید کنم که ریشه‌های بنیادگرایی را در سراسر جهان اسلام باید خشكاند و این كار شدنی است و می‌توان و باید این‌كار را انجام داد.

منابع:
(۱) سید مجتبی نواب صفوی، اندیشه‌ها، مبارزات و شهادت او، نویسنده و گردآورنده سید حسین خوش‌نیت، از انتشارات منشور برابری ص ۲۲.
(۲) همان منبع ص ۴۵
(۳) منشور سید مجتبی نواب صفوی (همان صفحه)
(۴) همان منبع
(۵) همان منبع
(۶) همان منبع ص ۶۶
(۷) همان منبع
(۸) همان منبع ص ۶۲
(۹) همان منبع ص ۶۲
(۱۰) صفحات ۷۴-۷۵-۶۴ -۶۵
(۱۱) همان منبع ص ۶۶
(۱۲) همان منبع ص ۶۵
(۱۳) همان منبع ص ۶۵
(۱۴) همان منبع ص ۷۲
(۱۵) همان منبع ص ۷۳
(۱۶) كتاب روحانی مبارزه آیت اللّه كاشانی، به روایت اسناد جلد (۱) ناشر مركز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، مرداد ۷۹ ص ۴۱۱
(۱۷) كتاب حكومت اسلامی نوشته‌ی آیت اللّه خمینی ص ۱۵
(۱۸) منبع فوق صفحات ۲۶ تا۲۸
(۱۹) منبع فوق صفحات ۵۲ و ۵۳
(۲۰) منبع فوق صفحات ۶۰ تا ۶۲
(۲۱) همشهری یكشنبه ۲۴ خرداد ۹۴ شماره‌ی ۶۵۵۸
(۲۲) حكومت اسلامی صفحه ۶۳ تا ۶۴
(۲۳) كتاب حكومت اسلامی، صفحات ۶۶ و ۶۷
(۲۴) كتاب حكومت اسلامی ص ۷۴
(۲۵) منبع بالا صفحه ص ۸۷
(۲۶) منبع فوق ص ۹۳
(۲۷) منبع فوق صفحات ۱۰۶ و ۱۰۷
(۲۸) در سال‌های ۶۰ و ۶۱ و ۶۲ ریاست زندان قزل حصار با فردی به نام حاج داود رحمانی بوده كه اعمال این شخص و رفتار او با زندانیان زبانزد اسراء آن دوران است.
(۲۹) حاج میثم كسی است كه بعد از حاج داود به ریاست زندان قزل حصار منصوب شد حاج انصار هم معاون وی بود (نام‌ها مستعار است).
(۳۰) می‌گویند حاجی داود رحمانی پیش از انقلاب از عربده‌كش‌های میدان خراسان بوده
(۳۱) سوره‌ی نحل آیه‌ی ۱۲۵
(۳۲) قیامت یا گور... محل ویژه‌ایست كه حاج داود رحمانی در قزل حصار ساخته بود. فضایی به طول ۱۸۰ و عرض ۱۵۰ سانتیمتر كه در آن ماه‌ها زندانی با چشم بسته و در حال چمباتمه نگاهداری می‌شد و حاج داود معتقد بود بهترین روش برای تواب‌سازی و هدایت زندانی به راه راست است.
(۳۳) كتاب حكومت اسلامی نوشته‌ی آیت‌اللّه خمینی ص ۶۰ و ۶۱