۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

مقاله ی 85: روانشناسی اجتماعی یک بدنۀ سیاسی



روانشناسی اجتماعی یک بدنۀ سیاسی

این طنز آقای نبوی، متاسفانه «طنز» نیست، واقعیت لخت و برهنه ای است. اینک پرسش بزرگ آن است که ببینیم چرا یک بدنۀ سیاسی اینگونه نابخرد- اگر نگویم «دیوانه وار»- عمل می کند. این موقعیتِ پرسش، شبیه به موقعیت روانشناسی است که تلاش می کند ریشه های رفتار نابهنجار یک بیمار روانی را بفهمد. از همین رو هم هست که عنوان این نوشتار را «روانشناسی اجتماعی یک بدنۀ سیاسی» نامیدم. در اینجا تلاش می کنم تا ریشه های رفتار نابهنجار سیاسی/اجتماعی نظام ولایت فقیه را بجویم.

 ابتدا لازم است تا توجه به پایگاه اجتماعی و هویت روحانیت بکنیم که چیست. این صنف برآمده و پروردۀ قشر روستایی/حاشیه نشین شهری، و لایه های سنتی شهری است. ویژگی مشترک این سه طبقۀ اجتماعی اینهاست:

اول) برکناربودگی آنان از مجموعۀ تحولات فکری/تمدنی دو سدۀ اخیر ایران است که در مجموع «تجدد» خوانده می شود.

دوم) حاشیه نشینی آنان در تحولات اجتماعی دوسدۀ اخیر؛ البته لایه های سنتی شهری در جریان نهضت ملی شدن نفت بازیگری کردند که بیشترش مربوط به نقش آیت الله کاشانی بود. اما این نقش هم خسارت بار بود و هم عمیقا برآمده از مولفه های دیگر هویتی همچون عقب ماندگی آموزشی و حس حقارت آنان بود و به سرعت هم به درون بدنۀ توحش بنیادگرای فدائیان اسلام یا جانبداری ازالواط شهری دگردیسی یافت.

سوم) عقب ماندگی از روند آموزش ملی عمومی. بدین معنا که به لحاظ سطح سواد عمومی، این سه لایه اجتماعی پایین ترین رتبه را در میان تمامی اقشار جامعه ایران داشت. این عقب ماندگی نقش بزرگی در فقرو معلولیت فرهنگی آنان و هم حس حقارت بسیار تعیین کننده در رفتاراجتماعی آنان دارد.

چهارم) احساس حقارت. این سه لایه در مقابل باقی ملت ایران دچار احساس حقارت عمیق اما ناگفته ای هستند. این احساس از فقر مالی و از کم سوادی آنان نسبت به بقیه ملت سرچشمه می گیرد. پس از انقلاب هم که افراد همین گروه ها بر مسندها نشستند و «دنیا را دیدند»، در سطحی بین المللی دچار این احساس حقارت شدند. در واکنش به این احساس حقارت بود که بسیاری از سران نظام که حتی دیپلم دبیرستان هم نداشتند پس از ختم جنگ به سرعت برای خود «دکترا» یی دست و پا کردند ودر زراندوزی و فرستادن بچه هاشان به خارجه مسابقه گذاشتند؛ در پاسخ به همین احساس حقارت است که در محافل بین المللی هم عربدۀ مستانه می کشند (که به خیال خود «جهانخواران» را تحقیر کنند). کارکرد این احساس حقارت را در جنبه های بی شماری از رفتار اجتماعی عمّال نظام می توان دید.  

پنجم) این سه لایه ادامه دهندۀ همان هویت ملی است که تا پیش از دو سدۀ اخیر هویت ملی عموم ایرانیان بود. فرهنگی که زیرساخت این هویت است براسطوره اندیشی (با کمترین میزان اندیشۀ انتقادی [که از دستاوردهای تجدد بود]) استوار است. تشیع بزرگترین نماد چنین اسطوره اندیشی ای است. تشیعی تا این میزان اسطوره ای، گرایش مهارناپذیری به تورم هرچه بیشتر خرافات دارد که به بهترین وجهی در روایت «مداحان اهل بیت» خود را آشکار می کند، چنان که شاخصه اصلی فرهنگی جریان احمدی نژادی هم بود. (پدیدۀ احمدی نژاد، چکیده و خالص ترین تظاهر هویت فرهنگی نظام ولایت فقیه بود. از همین رو هم بود که (تا پیش از بروز تعارضات سیاسی) هیچ ریاست جمهوری در تاریخ نظام، به اندازۀ احمدی نژاد عزیز و بزرگ داشته نشد و به پایش انبوه سرمایۀ اجتماعی افشانده و قربانی نگردید.) عرب-ستیزی متعصبانه - که در فهم این سه لایۀ اجتماعی به شکل دشمنی و انزجار نسبت به «اهل سنت» خود را می نمایاند- از دیگر ویژگی های چنین اسطوره اندیشی ملی ای است. (در این ویژگی اخیر، این سه لایه با لایه های متجدد شهری اشتراک نظر دارند، الا آن که متجددین شهری در عرب ستیزی شان گرایش قومی [نژادپرستانه] و نه مذهبی دارند.)
*
روحانیت برآمده از این بستر، اهرم سیاسی کشور را درپی انقلاب سال پنجاه و هفت به دست گرفت. چنین روحانیتی به نحو رقت انگیزی فاقد هرگونه «فهم اجتماعی» است، زیرا اولا میراث فکری مسلمانان در طول تاریخ نتوانست «اندیشۀ اجتماعی» بسازد [در این زمینه در اسلام رویکردی معنوی یا هویتی سیاسی به قدر کافی توضیح داده ام]، ثانیا از تفکر اجتماعی غربی که به واسطۀ «تجدد» در ایران پیدا شد بکلی غافل ماند. چنین فقدانی برای روحانیتی که اینک در مسند مدیریت اجتماعی نشسته است درست مثل کوهنوردی یک نابینا می شود.

پیامدهای عملی نداشتن اندیشه و فهم اجتماعی در روحانیت اینهاست:

الف) آنان در فرایند اقناع ملی جهت آرمان هایشان بکلی علیل و زمین گیرند. این است که «انقلاب»، سی و چند سال است که پیوسته در حال باختن بازی در میدان ملت ایران است. چون نمی فهمند (و نمی توانند بفهمند) که چرا پیوسته می بازند چاره ای جز از توسل به «توطئه اندیشی» ندارند تا دم بدم  در پیِ "کاسه های زیر نیم کاسه" و نقشه های سری «دشمن» باشند، چنان که فکر و زبان علی خامنه ای آکنده از آن است.

ب) وقتی شاهدند که بدنه ملی شان چونان برف در آفتاب تموز آب می شود، برای تداوم «اقتدار» راهی جز از دستیازی به تهدید و زندان و سرکوب و شکنجه و قتل، و در یک کلام سیاست های نظامی/امنیتی نمی بینند. از طرف دیگر چون بازندگی پیوسته شان را می بینند و نمی توانند فهمی از چند و چون آن داشته باشند تا چاره ای بکنند، خشم شان به مدد عقدۀ حقارت شان می آید تا فضاحت بر فضاحت بیفزایند.

ج) گمان دارند که همۀ موقعیت های اجتماعی مثل «سنگر» است که باید که فتح بشود [خمینی این تعبیر را فراوان در مورد موقعیت های اجتماعی به کار می برد]؛ اما پس از فتح، چندان دربندِ چگونگی ادارۀ آن موقعیت اجتماعی نیستند چون نه تنها بلد نیستند بلکه فهمی هم از کارکردِ موقعیت های اجتماعی در سطح کلان اجتماع ندارند. این است که «ناکارآمدی»، ویژگی بارز مدیریت های برآمده از روحانیت حاکم است، می خواهد ادارۀ صنایع و بیمارستان ها باشد یا دانشگاه ها و وزارت خانه ها.
برهمۀ این موقعیت ها نابخردانی نادان و مفلوک گماشته شده اند که «نظام» تنها از سرسپردگی سیاسی شان مطمئن است (و از آن به «داشتن تعهد» تعبیر می کند). دستگاه های عریض و طویل «حراست» که از دبستان ها تا وزارتخانه ها هستند وظیفه دارند مانع شوند تا فردی خردمند، توانمند و دانا بر مسندی تکیه بزند مگر آنکه از سرسپردگی اش مطمئن باشند؛ و چون در میان آحاد این سه لایه اجتماعی (که بستر روحانیت است) افراد دانای خردمند و توانا حکم کیمیا دارند، این می شود که شده است.

د) هیچ فهمی از «قانون» و سازوکارهای نظم اجتماعی ندارند. «قانون» به معنای حقوقی آن که در سپهر اجتماعی طرح و اعمال می گردد، از دستاوردهای «مدرنیته» است که روحانیت ولو بقدر سر سوزنی فهمی از آن ندارد زیرا مفهوم «قانون» به معنای مدرن آن، تنافر ذاتی و ماهوی با طبایع و ویژگی های قبایلی دارد، ویژگی ها و طبایعی که ذاتیِ روحانیت است. این نافهمی، در کنار طبایع قبایلی روحانیت موجب می شود که هر قانونی از جانب هرکس به صرف داشتن ارتباطی با «قدرتی» قابل دورزدن باشد؛ یعنی که در عمل، انگار که- برای وابستگان «قدرت» - هیچ قانونی وجود ندارد. امکان بروز فسادهای مالی محیرالعقولی که در این چند سال اخیر برآفتاب افتاده است را جز از این طریق نمی توان توجیه کرد.

عجب نیست اگر بدنۀ سیاسیِ برخاسته از لایه هایی با آن ویژگی های پنجگانه و دستخوش فقراندیشگی با آن پیامدهای چهارگانه، به گونه ای عمل بکند که آقای نبوی روایت می کند. هیچ گزینۀ دیگری را توان آن نبود تا تباهی ساختاری فکر و فرهنگ روحانیت را، آن گونه که نزدیک به چهاردهه حکومت ولایت فقیه آشکار کرد، بنمایاند. این تجربه تاریخی سهمناک و آکنده از خسارت های غیرقابل برآورد انسانی و ملی را، ملت ایران به هیچ روش دیگری نمی توانست به دست بیاورد. این چهاردهه، بدون کوچکترین تردیدی، پایانی بر تاریخ فرهنگ روحانیت و به لحاظ سیاسی «پایان پروژۀ صفویه» پس از بیش از پنج قرن است. این که ققنوس ملی از این خاکستر تباهی برخواهد خواست یا نه، پرسشی است که پاسخ آن به هیچ وجه روشن نیست.      


دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴

حکومت دیوانگان

ابراهيم نبوی
e.nabavi(at)roozonline.com
دلایل زیادی در دست است، که حکومت ایران را اگر نگوئیم سادیست ها، یا مازوخیست ها یا سادومازها، حداقل می توانیم بگوئیم که این حکومت را دیوانگان اداره می کنند، به این ده دلیل فکر کنید:
یک، در همه جای دنیا یک زندانی وقتی به جرمی اعتراف کند، او را زندانی می کنند، و اگر ثابت کند بیگناه است، آزادش می کنند، در ایران وقتی یک زندانی ادعا می کند بیگناه است آنقدر او را آزار می دهند که به کارهایی که نکرده اعتراف کند، و وقتی اعتراف کرد، آزادش می کنند.
 
دو، در همه جای دنیا حکومت ها افراد یا گروهها را سرکوب می کنند، یا آزار می دهند، مگر اینکه سرکوب یا آزارشان موجب بدنامی حکومت شود، در ایران، حکومت افرادی را که شناخته شده هستند آن قدر آزار می دهد، تا آبروی کشور و حکومت از بین برود، وقتی این اتفاق افتاد او را یواشکی آزاد می کنند.
سه، در همه جای دنیا وقتی کسی دشمن حکومت است، با او آنقدر مذاکره می کنند تا تبدیل به مخالف حکومت شود، و بعد به عنوان مخالف خطرش کم می شود، در ایران وقتی حکومت دشمن ندارد، مخالفان عادی اش را دستگیر می کند و بعد آنقدر تحت فشار قرار می دهد، تا آنها تبدیل به دشمن حکومت شوند، بعد که این اتفاق افتاد، خیال شان راحت می شود و با او می جنگند.
چهار، در همه جای دنیا حکومت ها افراد با استعداد و نخبه را برای قدرت پیدا کردن حکومت جذب می کند و به آنها کمک می کنند تا دانش کافی کسب کنند، به آنها بورس می دهد که تحصیل کنند و در خدمت حکومت بمانند، در ایران حکومت به نابغه هایی که دوست دارند به کشور خدمت کنند، این قدر فشار می آورد که آنها از ایران فرار کنند و وقتی فرار کردند، آنها را به سفارتخانه های خودش دعوت می کند و از آنها درخواست می کند که به ایران برگردند، و وقتی برگشتند این قدر به آنها فشار می آورد تا به آمریکا برگردند و تا آخر عمرشان به کشورشان دیگر پا نگذارند.
 
پنج، در همه جای دنیا حکومت ها وقتی مجبورند کارهایی را انجام بدهند که از نظر دیگران بد است( مثلا بریدن سر و دست در عربستان) سعی می کنند خبرش در دنیا پخش نشود، حتی اگر هر هفته آن اتفاق رخ بدهد، در ایران وقتی اتفاقی موجب بی حرمت شدن کشور می شود، مثلا اعدام در ملاء عام، سنگسار، شلاق زدن، حتی اگر آن کار ممنوع هم شده باشد، برای اینگه آبروی کشور بطور کامل برود، حداقل هر سال یک بار آن را انجام می دهند، و حتی اگر نباشد اعلام می کنند، که آن کار را کردند.
شش، در همه جای دنیا اگر کسی یک اقدام خلاف بین المللی بکند، مثلا تولید سلاح اتمی، کمک به تروریسم، تربیت نیروهای عملیات استشهادی، معمولا این کارها را کاملا مخفی انجام می دهند، در ایران حتی اگر حکومت صریحا تصمیم گرفته باشد علیه این کارها هم اقدام کند، اول یک سال حتی شه به دروغ خبر این رفتارها را اعلام می کنند، بعد وقتی بقیه، مثلا آمریکایی ها ثابت کردند ایران بمب اتمی ندارد،    باز هم تاکید می کنند که داریم...
هفت، در همه جای دنیا اگر یک حکومت برای جنگ تلاش می کند، آن را پنهان می کند و حتی اگر برای صلح هم تلاشی نکند، طوری رفتار می کند انگار همه فعالیت هایش برای صلح است. در ایران حکومت حتی اگر در حال صلح هم باشد، چنان رفتار می کند، انگار دارد خودش را برای جنگ جهانی آماده می کند.
هشت، در همه جاهای دنیا رهبر دیکتاتور طرفدارانی دارد که هر چه رهبر بگوید اطاعت می کنند، در ایران رهبر دیکتاتور طرفدارانی دارد که هر چه بگویند رهبر مجبور است براساس همان رفتار کند، در واقع هر کسی از طرفداران رهبر زودتر تصمیم بگیرد برنده می شود.
 
نه، در همه جای دنیا افرادی در حکومت فاسد و دزد هستند، که فساد و دزدی کنند، در ایران عده ای دزد هستند، و همه هم این را می دانند، حتی اگر مدرکی وجود نداشته باشد، و عده ای پاکدست؛ عدالت طلب و طرفدار پابرهنگان هستند، حتی اگر صدها مدرک دزدی آنها منتشر شده باشد.
ده، در همه جای دنیا قانون چیزی است که نوشته شده است و آن را رعایت می کنند، در ایران قانون دستوری است که زمانی کسی داده است و از آن پس آن دستور اجرا می شود( مثل ممنوعیت کراوات، قانون حجاب، قانون تائید صلاحیت) و چیزهایی توی قانون نوشته شده که ممکن است هیچ کس آنها را اجرا نکند، حتی ممکن است کسی بخاطر اجرای قانونی که در کتاب قانون نوشته شده زندانی شود، توسط کسی که اصلا قدرت قانونی ندارد.
 
یازده، در همه جای دنیا دزد بودن، یک جرم است، و اگر کسی آن جرم را انجام دهد، مجرم شناخته می شود، در ایران کارهایی که مخالفان حکومت انجام می دهند، جرم است( مثلا مسافرت کردن، فیلم ساختن، مقاله نوشتن، حرف زدن توی خانه شان.) بعدا کارهایی را که مخالفان حکومت انجام می دهند در یک دفتر می نویسند، و نام آن را قانون مجازات می گذارند.
دوازده، در همه جای دنیا وقتی فردی لیاقت ندارد، او را کنار می گذارند، تا فرد با لیاقتی به جایش بگذارند، در ایران وقتی بی لیاقت بودن مدیری مثلا در عرصه اقتصاد ثابت می شود، او را آنقدر در همان موقعیت حفظ می کنند، تا یک بی لیاقت دیگر پیدا کنند و به جایش بگذارند، و او را در یک موقعیت بهتر بگمارند. به همین دلیل همیشه افراد بی لیاقت در پست های مختلف جابجا می شوند، مگر اینکه فردی بتواند ثابت کند یا نشان بدهد که تجربه کافی پیدا کرده، که در آن وقت اخراجش می کنند.
سیزده، در همه جای دنیا برای نامگذاری اسم خیابانها از اسامی مربوط به شخصیت های سیاسی سابق( مصدق)، دانشمندان( رازی)، نویسندگان و شاعران( حافظ)، اتفاقات خوب اجتماعی ( سی تیر )و یا حادثه مهمی که در محلی اتفاق افتاده استفاده می کنند، مثلا در خیابان هایی که سفارتخانه قرار دارد اسم کشور را روی خیابان می گذارند، مثلا اسم خیابانی که سفارت آلمان در آن است، می گذارند "آلمان"، در ایران، اسامی خیابان های را از روی تروریست های خارجی( خالد اسلامبولی)، تروریست های داخلی( نواب صفوی)، اسامی که مورد نفرت یک کشور هستند( مثلا اسم خیابانی که سفارت انگلیس در آن است، می گذارند بابی ساندز)، اتفاقات بد اجتماعی( هفت تیر، روز ترور)، زندانبانان( شهید لاجوردی) استفاده می کنند.
 
چهارده، در همه جای دنیا زندانیان شبیه به هم را یکجا می گذارند، که تکلیف زندانبانها با آنها روشن باشد، مثلا قاتلها، بدهکاران، دزدها، مخالفان سیاسی، جیب برها، هر کدام در یک بند زندانی می شوند، در ایران زندانی های سیاسی را هر کدام را در یک زندان مجرمین زندانی می کنند، که وقتی قاضی یا بازجو یا زندانبان هم وقت آزاردادن زندانی را ندارد، بقیه زندانیان این کار را بکنند.




 

مقاله ی 84: واقعۀ عاشورا، از تاریخ تا اسطوره


واقعۀ عاشورا، از تاریخ تا اسطوره


غالب ادیانی که در تاریخ پیدا شدند پیامی بسیار ساده داشتند اما همچنان که زیربنای یک «فرهنگ»  می شدند، متورم شدند و پرشاخ و برگ. پیام عیسی اصلاح پاره ای انحرافات یهودیت بود اما شد خدا! و مادرش هم شد مادر خدا! و به قدر هزارسال چه جدل ها و جدال ها که در نگرفت تا تکلف پشت تکلف بر او بیافزایند که مثلا چطور هم انسان بود هم خدا؟ چقدر انسان بود چقدر خدا؟ چطور انسانی می تواند  خدا بزاید؟! پس لابد مادرش هم حداقل خداگونه بوده است. گمان نکنید این ها پرسش هایی از سر شوخی است، هرگز! بر سر هر یک از این پرسش ها و پرسش های دیگر بسیاری از این دست، ولو کم اهمیت تر، جدال های درازدامن، تکفیر و تفسیق ها، تبعیدهای دسته جمعی (مثل مورد نسطوریان) و... اتفاق افتاده است، شورا های بزرگی از روحانیون تراز اول مثل شورای اِفِسوس (431 میلادی)، شورای خالکدون (451 میلادی)  شورای نیقیه (787 میلادی) تشکیل شده است ، کتاب ها و رساله ها نوشته شده، 

عمرهای طولانی و فکرهای کارآمدی بکارگرفته شدند و...
 پیامبر اسلام که با پیام توحید برای قومی بت پرست آمد و در ضمن خواهان اصلاح انحرافات مسیحیت و یهودیت بود، خودش را تنها یک «انسان پیام آور» معرفی می کرد و می گفت: "هل کنت الا بشر رسولا" (آیا من جز آدمیزاده ای پیام آورم؟) اما دست آخرشد غایت قصد الهی از خلق عالم وجود!! (لولاکَ لَما خَلَقتُ الافلاک [از قول خداوند: اگر بخاطر تو نبود، کیهان را خلق نمی کردم]) و داماد و یازده نفر از نوادگان او هم شدند اقطاب عالم امکانی که وظایف الهی را به عهده گرفتند، از داوری روز قیامت تا تقسیم روزی بندگان تا...، انگار که خدا مرده است یا اعلان بازنشستگی کرده است!!! (نگاه کنید به «زیارت جامعه»)
*
فرهنگ ها برای استواری به ملاتی جهت قوام بخشیدن و یکپارچه کردن اجزای تشکیل دهنده شان نیازمند اند. بدون چنان ملاتی، فرهنگی شکل نمی گیرد تا زیست بومی از آنِ خود بیافریند. این ملات نمی تواند جز از یک جهانشناسی (درکلان ترین معنایش) باشد. چنین درجه از کلانیِ جهانشناختی را نمی توان جز از الوهیت برگرفت. این است که ادیان ستون همۀ خیمه های «فرهنگ» ها بوده اند.
همه ادیان از یک واقعیت تاریخی شروع شده اند: بودایی بود، ابراهیمی بود، عیسایی بود. هیچیک از این ها که شمردم در «تاریخ» ثبت نشده اند اما تردیدی نیست که در گذشته تاریخی این افراد بوده اند. هریک از این افراد، داعیه ها و نگرش هایی داشتند و کارهایی کرده اند. برای ستون خیمۀ فرهنگ شدن خودِ آن داعیه ها، نگرش ها و کارها کافی نیستند. لازم است تا دلالت های آن داعیه ها، نگرش ها و کارها دستخوش تحولی کلان بشوند تا از پس نقش ملات فرهنگ شدن برآیند. این تحول را دگردیسی اسطوره ای می نامم.
ببینیم که در روند «دگردیسی اسطوره ای» چه بر سر یک واقعۀ تاریخی می آید:
1) «واقعۀ تاریخی» باید که نقطۀ عطفی در تاریخ هستی قلمداد شده و بدانگونه عرضه و معرفی بشود (ونه اتفاقی در یک گوشۀ زمین و خواهان دستیابی به هدفی مشخص)
2) برای نقطۀ عطف هستی شدن باید که آن واقعۀ تاریخی را تحریف کرد وشاخ و برگ هایی درازدامن بدان افزود، شاخ وبرگ هایی که موسس دین از آن بکلی بی خبر بوده است. لازم است تا همۀ آن شاخ و برگ ها دلالت های کلان هستی شناختی داشته باشند؛ هر شاخ وبرگی به این کار نمی آید.
3) باید طبقه ای از اندیشمندان پیدا شوند تا آن «واقعه تاریخی» تحریف شده و شاخ و برگ دار شده را در چارچوبۀ دلالت های کلانِ جهانشناختی اش بسط و گسترش بدهند تا دستگاهی خودبسنده، فاقد تعارض درونی و دارای انسجام کلی از آن بسازند.
4) باید تا طبقه ای از مبلغین پیدا بشوند تا حاصل تلاش آن اندیشمندان را به زبانی ساده برای عموم مردم روایت کنند. این مبلغین خرده پا، نقش تعیین کنندۀ ای در شکل و صورت نهایی «مناسک» بازی می کنند. (البته در سیر تبلیغِ دستگاه دینی پرداخته شده، شاخ و برگ های کم اهمیت تری هم - این باز از جانب مبلغین خرده پا-  اضافه می شود که غالبا مایه تنش بین طبقه اندیشمندان با جاعلان خرده پا می گردد.)
5) باید که جامعۀ هدف، پذیرا برای آن دستگاه باشد تا در فراگردی تاریخی آن دستگاه الاهیاتی را درونی کرده و سازوکار رفتاری و هنجاری خود را مطابق با آن شکل بدهد. در پایان این فراگرد تاریخی، «فرهنگ» بر محورالاهیات (ویژه) شکل گرفته است.
«فرهنگ» به این معنا، زیست بومی توهمی است که تمامی آحاد جامعه را تحت نفوذ اعتبارِ ادعایی خود می گیرد تا همۀ افراد جامعه به آن زیست بوم توهمی متولد، در آن زیسته و از آن رحلت کنند. پس از حصول «فرهنگ» همه شئون بشری از اندیشه تا عمل، تنها و تنها در چارچوبه آن زیست بوم توهمی صورت خواهد گرفت و بیرون از آن چارچوبه، برای باشندگان آن زیست بوم، «بیگانه»، غیرقابل درک وحتی انزجارآمیز به نظر خواهد آمد. 
این الگوی پنج مرحله ای را در تاریخ مسیحیت و تاریخ اسلام بدقت می توان پی گرفت. من برآنم که چنین الگویی را در تاریخ همه ادیان فرهنگ ساز دیگر هم کمابیش می توان یافت.
*
مروری بر واقعه عاشورا 61 هجری قمری بنا بر روایت شیخ مفید (367-410 هجری قمری) در کتاب "الارشاد" و مقایسه آن با روایت ملاآقادربندی در کتاب "اسرارالشهاده" که حدود یک و نیم قرن گذشته نگاشته شد، روند این شاخ و برگ یابیِ معطوف به «اسطوره سازی» را به روشنی نشان می دهد. روایت شیخ مفید در "الارشاد" روایت تاریخیِ واقعیت نگار(Factual)[البته روایت-محور] از این حادثه است، با کمترین تلاش برای نیّت خوانی/تفسیر و اسطوره پردازی. در مقابل آن، روایت ملاآقادربندی روایتی است اسطوره ای با حداقل توجه به واقعیت های تاریخی. ملاآقادربندی چنان در این عرصه می تازد تا باکی از انکار واقعیت ها طبیعی هم نداشته باشد. برای نمونه با محاسبه ای احتجاج می کند که روز عاشورا می بایستی بسی طولانی تر از یک روز معمولی بوده باشد! چنین خلاف عادتی نه تنها برای ملاآقادربندی عجیب نیست بلکه برای قصد اسطوره سازی او بسیار هیجان انگیز هم هست. مگر می شود روزی بدان اهمیت در تقویم کل ساحت وجود، مثل هر روز دیگری بیست و چهارساعت ناقابل بوده باشد؟!
در سالهای آستانه انقلاب ایران هم که متولیان اسطورۀ تشیع بازارشان گرم شده بود، با فهمی از پدیدۀ «انقلاب» -که آنان از 
مارکسیسم به روایت لنین گرفته بودند- خواستند تا آشتی ناپذیری و ستیزه جویی را هم بر اسطورۀ از پیش موجودِ امام حسین بیفزایند. این بود که دروغ جدیدی هم به ایشان نسبت دادند تا بگویند او از اول می خواست که خود و خاندانش شهید بشوند تا با شهادت شان دستگاه یزید را رسوا سازد! درحالیکه بنابر روایت شیخ مفید در "الارشاد"، امام حسین پیش از درگیری دهم محرم همۀ گزینه های معقولِ برون رفت از بحران را با سران طرف مقابل به بحث گذاشت که البته همه را رد کردند تا دست آخر، شد آنچه شد.

عاشورای اسطوره شده، اینک نماد هویت تشیع گردید. جالب اینجاست که در تاریخ تشیع پیش از صفویه، ما هرگز چنین حضور پررنگی از ماجرای عاشورا را نداشتیم. نخستین نشانۀ تاریخی را از بزرگداشت عاشورا در زمان حکومت آل بویه داریم. اما نقطۀ آغاز پررنگ شدگی عاشورا، در اواخر تیموریان و با کتاب "روضةالشهدا" بود که توسط ملاحسین واعظ کاشفی تالیف شده ( 908 هجری قمری) و به داماد سلطان حسین بایقرا تقدیم شد. ملا حسین کاشفی مرحله مهمی دردگردیسی اسطوره ای واقعۀ تاریخی عاشورا بود. در ایام محرم رفته رفته رسم شد تا متن آن کتاب را بر منابر شیعیان قرائت کنند. اصطلاح «روضه خوانی» از آنجا باقی مانده است. در میان شعیان عرب هم «مَقتل خوانی» رسم شد که طی آن متون اسطوره پردازی شده ای این واقعه را بر منابر می خواندند.
 
صفویه نقشی محوری و بسیار آگاهانه در پرداخت بیشتر اسطوره ای از واقعۀ عاشورا داشتند تا کمابیش آن را به صورت امروزین آکنده از انبوه دروغ های تاریخی و آئین های جعلی درآوردند. رسم «دسته»، «نوحه خوانی»، «عَلَم»، «کُتل» و«زنجیرزنی» را صفویه دقیقا از عزاداری مسیحیان کاتولیک جنوب اروپا – که در روز مصلوب شدن مسیح می گرفتند- الگوبرداری کردند (که خود حکایت از نبود پیشینۀ تاریخی برپایی چنان آئینی در ایران زمین دارد)، شباهتی که الحق حیرت انگیز است؛ حتی مجموعۀ زنجیرهای آهنی ریزبافتی که به هم متصل شده و مجموعه به دسته ای چوبی وصل می شود و آن را به تناوب بر پشت هریک از شانه ها با نظمی توام با «نوحۀ» آهنگین می زنند هنوز هم در روستاهای اسپانیا و جنوب ایتالیا برقرار است! «عَلَم» هم تغییر شکل یافته صلیب بزرگی است که در دسته های عزادار مسیحی توسط فردی تنومند در جلوی صف عزاداران حمل می شد، درست همانطور که در دسته های عاشورا «عَلَم» در پیش دسته حمل می شود. اما رسم قمه زنی تازه تر است و مشهور است که بنیانگذار آن ملاآقادربندی بوده است. این فرد چنانکه از نسبت دربندی اش پیداست اهل "دربند" ( که امروزه مرکز ایالت داغستان در فدراسیون روسیه است) بود. این واقعیت هم که قمه زنی در نواحی شمال غربی ایران شایع تر است، احتمال وضع آن در حوالی قفقاز را بیشتر می کند.
 
برخلاف «اندیشمندان» دستگاه پرداز، این مبلغین خرده پا بودند و هستند که با عوام سروکار دارند. هر آن کسی که سروکار با عوام نافرهیخته داشته باشد، ابزار تاثیرگذاری اش جز ازدستیازی به «عاطفۀ انسانی» نیست؛ عوام نوعا اهل اندیشه نیستند اما همه انسان ها متاثر از عواطف می گردند. صورتِ آئین ها با عنصرعاطفی محتوای آن ها پیوندی ساختاری دارد. مثلا اگر شما عاطفۀ «شادی» را از آئین نوروز یا جشن عُمَرکُشان یا جشنِ رنگ هندویان، ویا اگر عاطفۀ «ماتم» را از عاشورا یا رژه عزای مسیحیان در روز مصلوب شدگی عیسی بگیرید دیگر چیزی از آن آئین ها بجا نمی ماند. آئین ها لباس هایی عاطفی هستند که به تن مفاهیمی که ویژگی اسطوره پیداکرده اند – همچون آئین مرگ و رستاخیز عیسی مسیح یا آئین عاشورا ویا آئین های Initiation (ختنه سوران، جشن تکلیف، مراسم عقد ازدواج، مراسم فارغ التحصیلی،...) - پوشانده می شوند.

 مبلغین خرده پا نقش مهمی در تدوین و جعل آئین ها در سیر دگردیسی اسطوره ای یک واقعیت تاریخی دارند. مثلا در بعد از انقلاب مداحان بودند که "دهۀ فاطمیه" را ابداع کرده و جا انداختند. (تا همین بیست سال پیش، هیچ پیشینه ای از "دهۀ فاطمیه" در تاریخ هزارو چهارصد سالۀ تشیع وجود ندارد.) برای این منظور لازم می بود تا اتهام (مطلقا فاقد اساس تاریخی) قتل غیرعمد حضرت فاطمه به دست عمرابن خطاب به عنوان یک واقعیت تاریخی عرضه گردد تا مرگ حضرت فاطمه «شهادت» شده و قابلیت اسطوره شدن بیابد. از همین رو هم هست که برای نخستین بار در تاریخ قریب به یک و نیم هزاره ای تشیع، از حضرت فاطمه به عنوان «شهیده» یاد می شود. برای تشدید بار عاطفی ادعای دروغ قتل حضرت فاطمه، دروغ دیگری هم پرداخته شد تا گفته شود که حضرت فاطمه در زمان مرگ باردار جنین پسری بوده که اسمش را هم ابداع کرده و «محسن» نامیدندش. در پی این دروغ، انزجار از عمرابن خطاب بُعد نوینی یافت تا او نه تنها قاتل فاطمه بلکه قاتل یک «خدایگان» (امامی بالقوه) هم باشد. توجه کنید که اگر گفته می شد که جنین حضرت فاطمه «دختر» بود، دروغی این چنین برای قصد ونیت اسطوره سازی از مرگ حضرت فاطمه یاری عمده ای نمی رسانید؛ پس لازم می بود تا آن جنین پسر معرفی گردد تا (به اصطلاح) "شهادت" حضرت فاطمه، در عین حال شهادت یک امام بالقوه، یا شهادت یک ولی الله هم بشود.
 
همین دست پخت مبلغین خرده پا بودگی آئین های مربوط به عزاداری عاشوراست که موجب می شود تا کسانی که خود را متعلق به طبقه برتر «اندیشمندان» در صنف روحانی می دانند، بازیگری در آن آئین ها را «عار» بدارند: تابحال دیده اید روحانی شیعه ای نوحه بخواند، سینه بزند، یا قمه بزند ، یا در دسته های عزاداری حرکت بکند؟!!
*

وقتی که یک واقعه دستخوش دگردیسی اسطوره ای می شود، جنبه های عاطفی آن است که محوریت پیدا می کند. از این روست که اسطوره ها تعلقی ناگسستنی با حوزه «عواطف» دارند. در مقابل، اسطوره ها کاری با عقلانیت ندارند. این است که بخش عمده ای از روایات اسطوره ای بر خلاف عقل سلیم اند. ناگزیر متولیان اسطوره ها ستیز آشکاری با هرگونه رویکرد عقلانی به محتوای اسطوره شان دارند. آنان برای چنین ستیزی با عقلانیت، دستگاهی فکری هم می پردازند تا در متن آن دستگاه، باورمندان به اسطوره را از دست یازی به عقلانیت در تفسیر و تعبیر اسطوره مانع شوند. این ستیز با عقلانیت، بخشی از پروژۀ دستگاه سازی است که اندیشمندان درون «فرهنگ» -[بند سوم فرایند اسطوره سازی که در بالا گفتم]- وظیفۀ خطیر انجام آن را به عهده دارند.
 
در همه جای تاریخ اندیشه بشری وفارغ از این و آن فرهنگ، چالش بین «عقلانیت» بشر با جنبه دیگری از انسان- که از آن با تعبیر نارسای «عاطفه» یاد کردم- دیده می شود. این چالش همانی بود که در بامداد تاریخ ثبت شده، یونان را از عصر اساطیر به عصر طلایی متولد کرد؛ همانی بود که در عصر طلایی یونان به اعدام جنجال برانگیز سقراط انجامید؛ همانی بود که شرکت کنندگان در شورای کلیسایی اِفِسوس (431 میلادی) –به صورتی ضمنی- با آن درگیر بودند؛ همان چالشی بود که با اصطکاک فکری غزالی و ابن رشد مشخص شد؛ همان جوهرۀ ستیزۀ «اصولی» و «اخباری» درتشیع بعد از صفویه بود؛ همان تنشی بود که آبای رنسانس و بعدها اصحاب روشنگری با کلیسا پیدا کردند؛ همان بود که افسون زدگان ناسیونال سوسیالیست آلمان را به رجوع به افق های مبهم حیات فرهنگی قوم ژرمن خواند تا با سودای (ناگفتۀ) انتقام ازعبرانیتِ مسیحیِ غالب، جهانی را به خون و آتش بکشند؛ همان سازوکاری است که قوم ایرانی انزجارش از عرب های مهاجم را در «نهضت شعوبیه» رنگ تشیع زد و «سیاوش» کهن را با «حسین ابن علی» جایگزین کرد تا تورانیان شمالی دیرین را اینک در مرزهای جنوبی خود در هیات اعراب بیابد و ببیند، که هنوز هم می بیند.
 
در هریک از این نمونه های بالا و بسیاران ناگفتۀ دیگر، برای پیگیری این رشتۀ تنش بین «عقلانیت» و «آن چیز دیگر» در نهاد بشر، می شود رساله ها و کتاب ها نوشت. «مدرنیتۀ» این روزگارهم، برآمدن امروزین عقلانیت و افول و فسردگیِ ناگزیرِ«آن چیز دیگر» است. اما و هزار اما «آن چیز دیگر» در نهاد بشر باقی می ماند زیرا بخشی ساختاری از انسان است. تا انسان هست، «آن چیز دیگر» در کنار عقلانیت با او خواهد بود.
 
این «آن چیز دیگر» را باید شناخت، زیرا که او همواره در کار است و هم اوست که سرچشمه همواره در فوران شعر و ادبیات و هنرها و بسیاری از عصبیت ها و همۀ خاطرات کهن قومی و رویاها و دیوانگی است. این «آن چیز دیگر» است که واقعیت را بر نمی تابد و به جای آن داستان می سراید و «افسانه» را «واقعیت» می خواند ودر آن غرقه می شود تا از جهان واقعیت ها غایب گردد تا در افسون خیال بزید؛ همانی که گفتم «واقعیت تاریخی» را دستخوش «دگردیسی اسطوره ای» می کند. «فرهنگ» در سترگ ترین وجه خود، فرآوردۀ همین «آن چیز دیگر» است.

۱۳۹۴ مهر ۱۹, یکشنبه

مقاله ی 83: فهمیدن



کس به زیر دمّ خر خاری نهد            خر نداند دفع آن برمی جهد
برجهد، آن خار محکم تر زند             عاقلی باید که خاری برکَند  (مثنوی مولانا)

برای "فهمیدن"، مقدماتی نظری لازم است. "فهمیدن" حس کردن نیست، بلکه فرایند پردازش شده ای است که پردازش آن با ابزار عقل صورت می گیرد اما بستر پردازشی که عقل می کند، دانسته های قبلی است. یعنی که خودِ پردازش عقلانی هم وابسته به دانش هایی از پیش است. در بستر آن دانش ها و به یاری عقل است که فرایند "فهمیدن" واقع می شود. برای حس کردن پردازش عقلانی شرط نیست؛ گرمی و سردی، صدا و سکوت، روشنایی و تاریکی را هم فرد نادان حس می کند و هم فرد دانشمند. اما برای "فهمیدنِ" مثلا تحولات اجتماعی، عقل و علمی لازم است که علی خامنه ای اگر اولی را داشته باشد یقینا دومی را ندارد. تنها او نیست که این علم را ندارد، «سنتی» که او هم یکی از پروردگان آن است به قدر رشحه ای از اندیشه اجتماعی را هم ندارد.

حاصل آن می شود که علی خامنه ای ها در مواجهه با "خلاف انتظارات"، بقول جوان ها "هنگ" می کنند. چرا "خلاف انتظار"؟ این جماعت می بینند که بیش از سی و چندسال است که از بام تا شام، از کوچه و خیابان گرفته تا رادیو-تلویزیون داخل خانه ها ذهن آدم های این اجتماع را با «معارف» خودشان بمباران کرده اند. کودکان تازه متولد شده ای که اینک در دهه دوم یا سوم زندگی شان هستند جز این جماعت بنیادگرا را بر مسند قدرت ندیده و بیش از هر سخنی سخنان آنان را شنیده اند. پس انتظار دارند اقبال اجتماعی عظیم تری نسبت به سی و چند سال پیش را شاهد باشند، اما می بینند که نه تنها اقبال بیشتر نشده بلکه انزجار از آنان فزونی گرفته است. می بینند که سرکه انگبین منبرها و تریبون ها ومعرکه گیری های روحانیت، صفرای روگردانی از ایشان را فزوده است!
 
در شرایطی این چنین، هر صاحب عقل متعارفی به فکر می افتد که شاید نسبت به اصل مسئله جهلی یا فهم نادرستی داشته که چنان خلاف انتظاری از تلاش های شبان روزی اش به دست آمده است. اما روحانیت، که معارف خود را به خیالش از سرچشمه های وحی و علوم
 
لَدُنی معصومین گرفته، قادر نیست به معارف خودش نسبت جهل بدهد که اگر چنین بکند تف سربالا کرده باشد، آن هم به معارف معصومین علیهم السلام، نعوذ بالله...!
پس تنها داوریی که می ماند آن است که رو به "توطئه اندیشی" بیاورد و در عالم خیال دشمنانش را ببیند که شب روز در کار پنبه کردن رشته های اویند! علی خامنه ای هم که علاقه ویژه ای به علوم و فنون نظامی دارد، توهمات این چنین اش را با واژگان نظامی چون «دشمن» و«تهاجم» و «حمله" ...بیان می کند. تا آخر چنین خواهند اندیشید زیرا راه "فهمیدن" به رویشان بکلی بسته است؛ فسُحقاً لهُم!        
  


پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴
"حمله همه‌جانبه دشمن برای سست کردن اعتقادات است"
نگرانی علی خامنه‌ای از تغییر تفکر جوانان
جلال یعقوبی
rouznegar(at)gmail.com

آیت‌الله خامنه‌ای در جریان دیدار با اعضای ستاد "کنگره شهدای چهارمحال و بختیاری" باز هم از وضعیت جوانان در ایران سخن گفته و نگرانی‌های خود را درباره "حمله همه‌جانبه دشمن برای سست کردن اعتقادات"بیان کرده است.
بر اساس گزارش منتشر شده در سایت رسمی رهبر جمهوری اسلامی، او در این جلسه گفته: "ما مواجهیم با یک حمله‌ی همه‌جانبه‌ی فرهنگی و اعتقادی و سیاسیِ اعلام نشده؛ یعنی شما حالا که من دارم میگویم، قاعدتاً از من قبول میکنید لکن اطّلاع ندارید از آنچه دارد اتّفاق می‌افتد؛ بنده اطّلاع دارم از آنچه دارد اتّفاق می‌افتد؛ من دارم میبینم چه دارد اتّفاق می‌افتد؛ لشکر فرهنگی دشمن و لشکر سیاسی دشمن با همه‌ی ابزارهایی که برایشان ممکن بوده، حمله کرده‌اند به ما برای سست کردن اعتقادات دینی ما، سست کردن اعتقادات سیاسی ما، تقویت نارضایی‌ها در داخل کشور، جذب جوانها بخصوص جوانهای فعّال و اثرگذار در سطوح مختلف برای مقاصد خودشان؛ دارند کار میکنند."

او افزوده: "خب، در مقابل اینها کارهایی دارد انجام میگیرد؛ بچّه‌های حزب‌اللّهی، مردمان مؤمن، مسئولان باتعهّد کارهای خوبی دارند انجام میدهند لکن بیش از اینها باید در کشور کار بشود. یکی از قلمهای مهم، همین است که این مفاهیم باارزش مثل مفهوم جهاد، مفهوم شهادت، مفهوم شهید، مفهوم خانواده‌ی شهید، مفهوم صبر برای خدا، احتساب لله باید زنده بماند."

نگرانی خامنه‌ای از آنچه که سال‌هاست "تهاجم فرهنگی غرب" نامیده چیز جدیدی نیست، اما تاکیدهای اخیر او درباره نگرانی‌اش از جوانان و احتمال جذب شدن آنان به دشمن به معنی تحولات جدید در رویکرد رهبر جمهوری اسلامی به این مقوله است.
خامنه‌ای چند روز پیش هم از مسئولان خواسته بود که جوانان حزب‌اللهی را به اسم افراطی نکوبند. او گفته بود: "یکی از مهم‌ترین راه‌های تقویت درونی، حفظ روحیّه‌ی انقلابیگری است در مردم؛ بخصوص در جوانها. 

سعی دشمنان این است که جوان ما را لاابالی بار بیاورند، نسبت به انقلاب بی‌تفاوت بار بیاورند، روحیّه‌ی حماسه و انقلابیگری را در او بکُشند و از بین ببرند؛ جلوی این باید ایستاد. جوان، روحیّه‌ی انقلابیگری را باید حفظ کند. و مسئولین کشور جوانهای انقلابی را گرامی بدارند؛ این‌همه جوانهای حزب‌اللّهی و انقلابی را برخی از گویندگان و نویسندگان نکوبند به اسم افراطی و امثال اینها."

او بعد از توافق هسته‌ای و در اواسط شهریورماه گذشته خطاب به هوادارانش در سراسر کشور گفته بود: "نیروهای مؤمن ما در سرتاسر کشور بدانند که حرکت، به‌سمت اهداف و آرمانهای اسلامی است؛ در این هیچ تردیدی نیست. و همه خودشان را آماده نگه بدارند، همه آماده باشند؛ نیروهای مؤمن، نیروهای اصیل و معتقد در سرتاسر کشور -که بحمدالله اکثریّت قاطع این کشور را هم تشکیل میدهند- آماده‌به‌کار باشند."

نگرانی خامنه‌ای آن است که با تغییر سبک زندگی مردم و خصوصا جوانان، زمینه تحولات در ساختار حکومت نیز فراهم شود و امکان کنترل و یا سرکوب نماند. البته او این نگرانی‌ها را کاملا آشکار هم بیان کرده است. خامنه‌ای از جمله در دیدار چندی پیش خود با دانشجویان گفته بود: "اینکه ما بیاییم دانشجوها را به خیال خودمان برای نشاط بخشیدن به محیط دانشجویی، به اردوی مختلط ببریم یا کنسرت موسیقی در دانشگاه تشکیل بدهیم، جزو غلط‌ترین کارها است. برای تحرّک دانشجویی و تلاش دانشجویی و نشاط دانشجویی، راه‌های دیگری وجود دارد؛ آنها را به گناه نباید کشاند، آنها را به سمت شکستن پرده‌های تقوا -که خوشبختانه جوان متدیّن امروزی بر حفظ آن اصرار دارد- نباید کشاند؛ آنها را به سمت بهشت باید برد، نه به سمت دوزخ. بله، این کارها در دانشگاه‌ها اصلاً وجهی ندارد.

 بنده البتّه نشانه‌های این قضیه و مشکل را خیلی سال قبل -که از سوی یک تشکّل دانشجوییِ آن‌وقت، یک حرکتی در دانشگاه انجام گرفته بود- دیدم و هشدار هم دادم لکن متأسّفانه دنبال نشد و چوبش را هم خوردیم؛ چند سال چوبش را خوردیم؛ امروز نبایست اجازه این کارها داده بشود"

همین نگرانی‌های خامنه‌ای درباره تغییر سبک زندگی و تحول فرهنگی جوانان است که موجب زمینه‌سازی برای گسترش رانت‌های بیشمار برای متحدان حکومت شده است. اظهارات احمد جنتی در اینباره که پُستها در جمهوری اسلامی باید به بچه حزب‌الهی‌ها برسد در واقع بیان بخشی از سیاست رسمی جمهوری اسلامی در سال‌های گذشته است. ماجرای سه هزار بورسیه غیرقانونی که شامل اعضای بسیج دانشجویی و جامعه اسلامی دانشجویان شده بود نیز بخشی از همین تقسیم پست‌ها بین بچه‌حزب‌الهی‌ها است. دقیقا به همین دلیل است که سیدعلی خامنه ای علی‌رغم صراحت مسئولان اجرایی در وجود تخلفات گسترده، از گیرندگان بورسیه حمایت کرد و در نهایت از سه هزار بورسیه غیرقانونی حتی سی نفر هم محروم نشدند.

خامنه‌ای سال گذشته در دیدار با اعضای خبرگان با ابراز نگرانی از آنچه که رخنه فرهنگی دشمن می‌نامید، تاکید کرده بود: "ما حتماً در مسئله‌ فرهنگ‌[باید توجه كنیم‌]، دولت محترم هم باید توجه كند، دیگران هم توجه كنند. بنده هم در این نگرانى با شما سهیم هستم و امیدوارم كه مسئولین فرهنگى توجه داشته باشند كه چه میكنند. با مسائل فرهنگى شوخى نمی‌شود كرد، بى‌ملاحظگى نمی‌شود كرد؛ اگر چنانچه یك رخنه‌ فرهنگى به‌وجود آمد، مثل رخنه‌هاى اقتصادى نیست كه بشود [آن را] جمع كرد، پول جمع كرد یا سبد كالا داد یا یارانه‌ نقدى داد؛ این‌جورى نیست، به این آسانى دیگر قابل ترمیم نخواهد بود، مشكلات زیادى دارد."

نگرانی اصلی در واقع ترمیم نشدن این مشکل دردساز است: جوانانی که سبک زندگی خود را تغییر داده‌اند.

۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

مقاله ی 82: کژتابی فهم فقیهان

کژتابی فهم فقیهان


درجامعه شناسی تاریخی بحث می شود که هزاره های چندی است که روند تکامل انسان از ساحت زیست شناختی به عرصه "فرهنگ" نقل مکان کرده است. به این معنا که اگر تا هوموساپیینس ، این تحولات زیست شناختی بود که پیش از انسان ها را گام به گام به شکل و شمایل و ماهیت انسانی نزدیک کرد، از هوموساپینس به بعد این تحولات فرهنگی است که گونۀ انسان  را متحول می کند. تنها تصورانسان های پیش از انقلاب کشاورزی (دوازده هزارسال پیش) را بکنید که در دسته های خونی چند ده نفری به کار شکار و گردآوری مواد غذایی سرگرم بودند. آنان هیچ تفاوت سخت افزاری با انسان های امروز نداشتند – زیرا هم آنان و هم ما به لحاظ ویژگی های کالبدشناختی هوموساپینس بودند وهستیم-  اما تفاوت نرم افزاری (فرهنگ) آنها با انسان های امروز عظیم است.
 
اگر نقش متحول کنندۀ فرهنگ را بر ماهیت انسان بپذیریم ناگزیریم که نه فقط انسان های پیش از انقلاب کشاورزی را بسیار متفاوت با خودهامان بدانیم بلکه انسان های چند صد سال پیش را هم در مقایسه با خودهامان، متفاوت بدانیم. واقعیت این است که هرچه سرعت تحولات فرهنگی بیشتر می شود، آن فاصله های زمانی که انسان ها را نسبت به هم متفاوت می کند هم کمتر می گردد. برای مثال تفاوت ساکنین اصفهان دویست سال پیش با همشهریان هشتصد سال پیش شان بسیاربسیار کمتراز تفاوت آنان با اهالی امروز این شهر است. این بدان معناست که در دوقرن گذشته تحولات عظیم تری بر جمعیت نمونه شهری (در این مثال، اصفهان) عارض شده، تحولاتی که هزاران یک آن هم بین هشتصد سال پیش تا دویست سال پیش واقع نشده بود. این حرف ها چه ربطی به مقالۀ زیر خانم روح انگیز کار دارد؟! ربط این دو هرچند بسیار عمیق و بنیادین است اما آشکار و بدیهی نیست. این است که پرسش حیرت آلود بالا را از زبان خواننده نوشتم.

خانم کار سخن از «قانونگذار» می گویند. این قانونگذار کیست؟ درپی انقلاب سال پنجاه و هفت، این قانونگذار انسانی شد که به جهت فرهنگی متعلق به صدها سال پیش بود و حالا آمده بود تا برای انسانِ امروز «قانون بنویسد». انسان زمانۀ او مدت ها بود که اکثریت مطلق خود را در جوامع شهری ایران از دست داده بود و این روند پرشتاب، همچنان شتاب می گیرد.

آن قانونگذار با استناد به فهم ایستایش از قرآن استدلال می کند که "الرجال قوامون علی النساء". این گزارۀ قرآنی بدون تردید برای جامعه عربستان زمان وحی صادق بود ولی مثلا برای جوامع شبانان بیابانگرد آسیای میانه مقارن با همان زمان وحی هم صادق نبود. شاهدش مشاهدات احمد ابن فضلان فرستادۀ خلیفۀ عباسی المقتدربالله به صفحات خزر و بلغار در سال سیصدو نه هجری قمری ، که با آنچنان حیرتی از شان و جایگاه «خاتون» ها در میان قبایل آسیای میانه می نویسد که اگر به خود او نقل می کردند حتما باور نمی کرد. حکم قرآنی "الرجال قوامون علی النساء"، برای آن جوامع صادق نبود!

ممکن است «قانونگذار» نظام ولایت فقیه بگوید که حکم قرآنی جنبه تجویزی دارد و دلیل بیاورد که بعد از آن گزاره و در مقام توجیه، قرآن گفته: "بما فضل الله ..."   یعنی که مردان باید که سروران زنان باشند
 -------------------------------------------------------------------------------


[1] Homo sapiens

[1] human species
[1] نگاه کنید به کتاب "خزران" نوشته آرتور کوستلر با ترجمه محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی، چاپ اول 1361 
زیرا خداوند چنین مقرر داشته است. این داعیه خلاف عقل است، همان عقلی که قرآن در دلیل آوری برای تصدیق خود به مخاطبین اش بارها و بارها بدان تمسک می جوید. چرا خلاف عقل است؟ اگر"الرجال قوامون علی النساء" بیان واقعیتی سرشتی مربوط به انسان می بود، خلاف آن نمی توانست در میان ابنای بشر وجود داشته باشد، در حالی که خلاف آن نه تنها فراوان  وجود داشته بلکه سیر تحولات امروزه جوامع بشری همگی به سمت و سوی این خلاف است تا بزودی شاهد باشیم که دیگر الرجال قوامون علی النساء نیست! پس گریزی نداریم که بگوییم قرآن «وضع موجود » جامعۀ حجاز زمان خود را می گفته و برمبنای آن واقعیت موجود بود که سخنان تجویزی بعدی را بیان کرده است. قرآن، همچون هر قانونگذار دیگری نمی توانسته به واقعیتِ موجودِ جامعه ای که قصد قانون گذاری برایش را داشته بی اعتنا باشد. در جامعۀ حجاز زمان نزول وحی، الرجال قوامون علی النساء حاکم بود، پس قانون هم می بایستی بر آن مبنا تدوین و بنا شود.  

می دانم که این شیوۀ رویکرد اصولی فقها به منابع فقه نیست. از همین رو هم هست که نگاه آنان را متصف به "ایستایی" کردم. در نگاه فقها درک «تکاملی» از ماهیت انسان بکلی غایب است زیرا آنان قرن هاست که از قافله جهان عقب مانده اند. این است که فقها هیچ امکانی برای درک مسائل انسان امروز نداشته و کوچکترین توانی هم برای ارزیابی آن مسائل را ندارند. آنان نه می فهمند و نه می توانند بفهمند که زود باشد که "الرجال قوامون علی النساء" از عرصۀ حیات اجتماعی بشر محو گردد؛ مگر همین تحولات اجتماعی این چهاردهۀ اخیر خودهامان در ایران را نمی بینیم؟! ما می بینیم ولی فقها نمی بینند! زیرا پارادایم ذهنی آنان توان چنان دیدنی را در اختیار آنان نمی گذارد. حاصل این نافهمی بالفعل فقها و نافهمی بالقوۀ ایشان نسبت به شئون حیات اجتماعی انسان هم همین می شود که شده:  یک افتضاح تمام عیار در ساحت قانونگذاری و عرصۀ سیاست مُدُن!                 

یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴

آقای مهدی توتونچی، متشکریم

مهرانگیز کار

سالهاست از بد اخلاقی قانونگذار ایرانی انتقاد می کنیم که چرا خروج زنان شوهر دار از کشور را موکول کرده است به اجازه رسمی شوهر. همیشه، پیش و پس از انقلاب این صدای ما به سنگ خورده بود، بازتابی هم نداشت. از رو نرفته ایم، سکوت نکرده ایم. تا شما آقای توتونچی آمدید و همسرتان نیلوفر اردلان را که قهرمان ملی است، ممنوع الخروج کردید. نخواستید از کشور خارج بشود و باز قهرمانی کند و مثل خار توی چشم شما بنشیند. با استفاده از قانونی که شما را بر همسرتان قیم کرده است، راه بر قهرمان ما بستید تا در میدان مسابقه حضور نداشته باشد.

این یادداشت فقط و فقط بر ستایش از این اقدام شما تمرکز دارد. باقی را دیگران نوشته اند. باز هم می نویسند. نویسنده این یادداشت احساس می کند به شما دینی دارد و باید آن را ادا کند.
ببین آقای توتونچی، تو خودت نمی دانی به فعالان زن ایرانی، به فعالان حقوق بشر ایرانی، به روند تحولات فکری در جامعه ایران چه اندازه خدمت کرده ای. من خودم را متعهد می بینم تا برایت بگویم. یک "نه" گفته ای و هزاران بازتاب داده ای به نقد های دیرینه ما. نقد هایی که ۴۲ سال است حتی از سوی مردم، درست و حسابی شنیده نشده است، چه رسد به حکومت 37 ساله جمهوری اسلامی که پروا ندارد بگوید اساسا روی کار آمده تا زن ها را خانه نشین کند و به مردان اجازه دهد زنان را در "حبس خانگی" نگاه دارند؛زندانی کنند.
 
این همه سال از آن روز که در سال ۱۳۵۲ قانون گذرنامه در زمان شاه از تصویب گذشته می گذرد. ۳۷ سال است انقلاب اسلامی ایران که از سحرگاه پیروزی، به جان همه قوانین ایران پیش از انقلاب افتاده و قوانین خوب آن روزگار را به صورت تهوع آوری تغییر داده و قوانین جزایی خونین و قوانین تبعیض آمیز بر ما تحمیل کرده، سروقت این یک قانون نرفته و نگفته چون مال زمان شاه است، باید "برود". پس در ساختار قوانین ایران ماندگار شده . در پرونده هر یک از ما زنان کثیرالسفر، در اداره گذرنامه تعدادی دستنویس شوهران وجود دارد که خروج ما از کشور را اجازه داده اند. جانم برایت بگوید، اگر این اجازه نامه ها نبود، جمعی از ما سرشان روی سینه نبود و کاملا گرفتار داعشی های وطنی شده بودیم و نمی توانستیم این جا بلبلی کنیم. اما آن شوهران از جنس شما نبودند. اسلحه قانون را در اختیار داشتند، ولی دون شان انسانی خود و همسرشان می دیدند تا ماشه را بکشند. حتی اگر دلهره داشتند از این سفرها، دلهره را بر سوء استفاده از یک قانون غیرانسانی ترجیح می دادند. خلاصه کنم دل گنده بودند.

برویم سر مطلب: تو ثابت کردی که با ممنوع الخروج کردن یک قهرمان ملی توسط شوهرش، در حوزه های ورزشی، آتشی بر پا می شود که نگو. باور کن اگر نیلوفر رفته بود و باز هم با درجات قهرمانی باز می گشت، هرچند تو عقده های مردانه ات فزونی می گرفت و از نیلوفر بیشتر مال و منال مطالبه می کردی، ولی به تحولات فکری این کشور، این همه کمک نمی شد. ما این همه ذوق زده نمی شدیم و این همه از آن چه در این بیش از ۴۰ سال گفته ایم و نوشته ایم، دلشاد نمی شدیم و احساس رضایت نمی کردیم.
صدای حق خواهی نیلوفر از صدای همه ما نیرومند تر شد. او در زمین بازی های ورزشی بزرگ شده، او را دیده اند که سرش به کار خودش بوده. حجابش را سفت می کرده و توصیه های حکومتی را عمل می کرده تا بتواند به زنان ایرانی اعتماد به نفس بدهد و زنان ایرانی را در زمین های بازی جهانی به تماشا بگذارد. این صدا هزاران بازتاب داشته و دارد و خواهد داشت. مردم به زبان ساده فهمیده اند که این قوانین نه تنها ضد زن است که ملی هم نیست و به آنها غرور ملی نمی دهد که هیچ، غرور ملی را از آنها می گیرد. چه جوری می شد این نکته را به قدری سهل و ساده با مردم در میان گذاشت، که اشکهای یک زن تبدیل بشود به شمشیر و برود توی چشم کسانی که این قوانین را توجیه می کنند؟ راستی که مردی هستی مردستان. هر چه از فواید این اقدام مردانه ات بگویم کم گقته ام.
اگر تو نبودی، لاله خانم افتخاری، نماینده مجلس شورای اسلامی، تفکر عهد بوق خودش را آفتابی نمی کرد و نمی گفت زن اصلا بی اجازه شوهراز خانه هم نمی تواند خارج بشود. اگر تو نبودی ما نمی توانستیم از این بانوی نماینده که کلی از بودجه کشور مواجب و رانت و امتیاز می گیرد، بپرسیم:

"پس اگر یک روز در دستور کار مجلس شورای اسلامی، رسیدگی به موضوع حساسی مورد نظر باشد که به تمامیت ارضی و منافع ملی ایران پیوند بخورد و اتفاقا شوهرشما آن روز اجازه ندهد شما از خانه خارج بشوید و در جلسه بررسی و رای گیری شرکت کنید، بر پایه کدام معیار و ضابطه می توانید ادعا کنید، نماینده مردم هستید و از حقوق مردم دفاع می کنید؟ چرا ایرانیان باید به شما پول و امتیاز بدهند، حال آنکه از خود اراده ای ندارید و باید برای رفتن به مجلس بگویید: آقا اجازه؟"
چه خوب که به همت مهدی توتونچی، این پرده ها بالا رفت.
اآقای توتونچی، اگر تو نبودی، مردانی که تا کنون وارد ماجراهای تبعیض آمیز که بر زنان می گذرد، نمی شدند، ناگهان خون و عرق ملی شان به جوش نمی آمد و نمی گفتند: "از این پس نوبت ماست که از حقوق ظالمانه ای که به ما داده اند بگذریم".
ببین چه کرده ای؟

از درون همان مجلس شورای اسلامی که زن نماینده اش آن گونه سخن گفت که می دانی و حتما تو را خوش آمد، صدای مردی به گوش می رسد که نماینده اردبیل است و برای این قانون ظالمانه خط و نشان می کشد. اسمش "پیرموذن" است. از بس تو خوب رفتار کرده ای، از همفکرانی که در همان مجلس داری نمی ترسد و عدالت را فریاد می کشد.
 
آقای توتونچی:
مهم نیست که همسرت را در عمل از دست دادی و فرزندت هرگز تو را نخواهد بخشید. مهم نیست که ملتی کینه تو را آشکار و نهان به سینه می کشد. مهم این است که به همت تو و بی آنکه اراده کرده باشی، بانی خیر شدی. جریان سازی کردی. کاری که از عهده ما ساخته نبود. آفتاب را از زیر ابرهای تیره بیرون کشیدی.

اگر من جای این حکومت بودم تو را که گوشه ای از مرام حکومت را برای جهانیان بر ملا کردی، متهم می کردم به "تبلیغ علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی در ایران و جهان". اما این فقره هم ترسناک نیست. چون من بلوف می زنم و کاره ای نیستم. تو هم به فرض محال که متهم می شدی، می توانستی از خودت جانانه دفاع کنی و به استناد ماده ۱۸ قانون گذرنامه تبرئه بشوی.
 
با این وصف، دستت درد نکند. موذیانه و مثل آب زیر کاه چنان از درون نظام، علیه نظام مقدس در ایران و جهان تبلیغات راه انداختی، که هیچ یک از مخالفان سرسخت به گردت هم نمی رسند. دم ات گرم.
قانون گذرنامه هر قدر پس از این رویداد تاریخی، باز هم عمر کند، شالوده اش را تو که در نهادهای نظام مقدس کار می کنی لرزانده ای.