۱۳۹۵ تیر ۴, جمعه

"توطئه اندیشی" در فهم ما

به نظر می رسد که آقای نوریزاد در نگارش این نامه، تحت تاثیر کتاب اخیر آقای فخرآور بوده باشند که با عنوان "رفیق آیت الله" در شبکۀ جهانی منتشر شده است. این کتابِ بی سند و مدرک، آئینه تمام نمای یک ذهن "توطئه اندیش" در تحلیل وقایع معاصر ایران است. ناگفته پیداست که "توطئه اندیشی" در بین ما ایرانیان رواج و جذابیت بسیاری دارد، که دلایل خودش را دارد. طرفه آن که، در این رواج هم فرقی بین عالم و عامی نیست.
آقای نوریزاد نامه سیو چهرم خودشان به رهبری را با نقد توطئه اندیشی مردم در مورد شخص خودشان شروع می کند که بسیار بجاست. اما متاسفانه برخلاف رویۀ مورد انتظار از ایشان، به جای آن که به نقد توطئه اندیشی ما مردم بپردازند، با نگاهی توطئه اندیش دست به نقد صدر قدرت می زنند! البته ایشان برخلاف آقای فخرآور ادعا نمی کنند که "احتمالات" توطئه اندیشانه ای که طرح می کنند، حتما حقیقت دارد. اما سخن من آن است که این جور نگاه به مسائل ضمن این که مفید هیچ فهم بهتری از سازوکارهای پیچیدۀ تاریخ و تحولات اجتماعی نیست، دامن زننده به وسواس جاهلانۀ "توطئه اندیشی" ای که مبتلا بدانیم هم می شود – امری که نارواست.
اما چرا توطئه اندیشی جذابیت دارد؟ جذابیت توطئه اندیشی از دوجنبۀ عمده است:
1) توضیحی بسیار سهل و آسان برای تحولات بسیار پیچیدۀ اجتماعی/تاریخی می دهد. مثلا می توان گفت که انقلاب 1789 فرانسه حاصل تصمیمات محفل های فراماسونری بود، ادعایی که گفته شده و فراماسون بودن اکثریت آباء و رهبران آن انقلاب هم موید آن است. یا می توان گفت که انقلاب 1917 روسیه را سرویس های جاسوسی امپراطوری بریتانیا برای شکستن کمر امپراطوری روسیه که رقبیش بود، رقم زده به به عنوان شاهدش بگویند (چنان که گفته شده) لنین را در قطاری محرمانه از منتهاالیه شمالی خط آتش همچون ویروسی وارد سن پیترزبورگ کردند تا بکند آنچه را که کرد. همه ظواهر امور هم موید چنین برداشتی است درحالی که امروزه بعد از یک قرن از انقلاب روسیه و تحقیقات درازدامن تاریخی معلوم شده است که این داوری تا چه حد نامطابق با واقعیت بوده است. در حقیقت سلسله وقایع و آن بسترهای اجتماعی که موجب این دو انقلاب- که مثال زدم شدند- بقدری پیچیده و درهم تنیده است که هنوز هم تحقیقاتی تاریخی در مورد چگونگی وقوع آن ها انجام می شود!
وقتی که علوم انسانی هنوز نتوانسته اند به پارادایم مسلطی برای توضیح تمام و کمال پدیده های اجتماعی/تاریخی دست یابند، میدان تحقیق بر روی «مکاتب پارادایمی مختلف» گشوده خواهد بود که هریک از منظر پارادایم خودشان وقایع را تحلیل و علت یابی کنند. در این میان «توطئه اندیشی" میانبری میانمایه و عوامانه است که توضیحی بسیار ساده و آسان-فهم بدست می دهد، باب طبع ملت های عقب ماندۀ کم سوادی چون ماست.
2) توطئه اندیشی ابزاری برای توجیه فرودستی ملت هایی که مثل ما که غرور متورمی دارند بدست می دهد تا در سرنوشت تلخ تاریخی شان از خود سلب مسئولیت کرده و همه مسئولیت را گردن توطئه گران بیرونی ای بیندازند که ما را به خاک سیاه نشاندند! مثلا در همین انقلاب سال 1357 گفتن این که (چنان که آقای نوریزاد می گویند) شاه را بُردند و ملا ها را آوردند، معطوف به سلب مسئولیت ملی از فاجعه 1357 است. در حالی که این توضیح به اصطلاح سرراست - که تایید خودش را در کنفرانس گوادولوپ می جوید- اصلا لازم ندارد که: الف) زمینه های فرهنگی معطوف به اقتدار سیاسی را در جریان تاریخی تشیع بجوید؛ ب) دلیل اقبال ایرانیان از تشیع را در طول تاریخ بفهمد؛ ج) بخواهد فاجعۀ رکود فرهنگی ای را که از هشت قرن پیش در میان ما برقرار بوده و از ما ایرانیان ملتی بی سواد و افسون زده و عقب ماندۀ ساخته بود، ریشه یابی بکند؛ ه) به وسواس افلاطونی/شیعی/صوفیانۀ آرزوی حاکمیت یافتن «انسان کامل» که پیشینه درازدامنی هم در تاریخ پیش از اسلام ما داشته، توجه بکند؛ و) به اشتغال ذهنی جاهلانه ما با اندیشۀ «مدینۀ فاضله» بپردازد؛ ز) به چالش پرخروش مشروطه/مشروعه در انقلاب مشروطیت توجه کرده و ریشه های این دو جریان مخالف را در تاریخ فرهنگی و تاریخ تجدد ما پیگیری بکند؛ ح) به سلب مشروعیتی توجه بکند که از نظام پهلوی در وقایع 1332 شد و وقایع 1342 جای مشروعیت سلب شدۀ محمدرضا شاه را- در بستر آنچه در بند (ه) گفتم- به کاریزمای جسور و پرخاشگر خمینی داد؛ ط) به برآمدن انگارۀ اسلام سیاسی شیعی به روایت سوسیالیستی - که جریان از محمدنخشب تا علی شریعتی نقش وافری در آن داشتند- بپردازد؛...
برای هریک از این بندها کتاب ها و رساله ها می توان نوشت که نوشته و می نویسند ولی ما ایرانیان در فرهنگ شفاهی مانده ایم و اهل خواندن و اندیشیدن که نیستیم! پس به جای این تنبلی ذهنی، چه راحت که بیاییم بگوییم ممالک غربی در کنفرانس گوادلوپ آمدند نشستند، بریدند و دوختند و دست آخراجماع کردند که شاه برود و خمینی بیاید! تا بقیه ماجرا را آقای فخرآور پی بگیرد که خامنه ای را ک گ ب طوری هدایت کرد که نوکر حلقه بگوشش بشود تا سر همۀ رقبای احتمالی اش را زیر آب بکند و بشود ولی مطلق فقیه و ایران را بکند حیاط خلوت روسیه و شروع بکند به چاپیدن ما ملت!
مردود شمردن "توطئه اندیشی" به معنای این نیست که هیچگاه «توطئه» ای در کار نبوده بلکه در سپهر حیات فردی و اجتماعی «توطئه» همیشه هست و خواهد بود. وقتی داریم فکر می کنیم که فلان مشکل شخصی مان را طوری حل کنیم تا بیشترین بهره را ببریم و در این روند باکی از صدمه رساندن به دیگران نداریم، داریم «توطئه» می کنیم. همه دولت های جهان در هر لحظه ای در حال «توطئه» کردن هستند برای جلب منافع به سوی خودشان یا حزبشان یا کارتل های اقتصادی حامی شان. این قانونِ بازی بشری است که البته اخلاقی نیست، ولی هست. اتفاقا رفتار اخلاقی، هم در سپهر فردی و هم در سپهر اجتماعی نادر کالمعدوم است. اما این همه به معنای موجه شمردن نگاه "توطئه اندیش» نیست. در تحولات خرد و کلان تاریخی «توطئه» تنها یکی از بسیار عوامل موثر است و نه بیشتر!
در کنفرانس گوادلوپ ارزیابی قدرت های غربی این بود که شاه نمی تواند دوام بیاورد اما آن ها نمی خواستند خمینی جایش را بگیرد. ماموریت ژنرال هایزر در ایران همین بود که ارتش را به حمایت از بختیار مجاب کند که کرد، ولی سیر حوادث هم ارتش و هم بختیار را شکست. سپس آنها تصمیم گرفتند تا از نهضت آزادی در مقابل ملاها و خمینی حمایت بکنند که نشد، سپس تصمیم گرفتند تا کودتا بکنند که اتحاد شوروی خبردار شد و از طریق نورالدین کیانوری به خمینی خبر داد و آن را در نطفه خفه کردند. ابدا اینطور نبود که غربی ها خمینی را برای نشاندن در جایگاه خدایگانی اش سرکار آورده باشند، چه برسد به این که خامنه ای را روس ها سرکار آورده باشند (چنان که آقای فخرآور – و نه آقای نوریزاد- می گویند)!
ایراد دیگری به بحث آقای نوریزاد، تبرئه و تنزیهی است که ایشان از دکتر بهشتی و دکتر مفتح و مطهری می کنند تا توی سر خامنه ای بکوبندشان؛ مثلا می گویند "مطهری اصلا اینکاره نبود"! به کدام دلیل می توان چنین داوریی داشت؟ حتی مرحوم منتظری هم که اخلاقی تر از مطهری بود، "اینکاره بود"، الا آن که موقعیتش را نیافت یا نخواست که به هر قیمتی آن موقعیت به چنگ اش بیفتد. مگر می شود که معتقد به «ولایت مطلقه فقیه» باشی و وقتی به قدرت رسیدی کمابیش آن نکنی که خامنه ای می کند؟! غرضم نادیده گرفتن تفاوت های فردی آدم ها نیست بلکه می خواهم بر چیزی تاکید بکنم که دیده نمی شود یا آرزوخواهانه می خواهیم نبینیم اش. در سیراندیشه سیاسی درغرب نخستین بار تامس هابز بود که آنچه را دوست نداریم بببینیم، دید و جملۀ معروفش را گفت که: "انسان، گرگِ انسان است!" و همین توجه، نقطۀ عطفی در تاریخ اندیشه سیاسی غرب شد تا مونتسکیو «تفکیک قوای حکومتی» را پیشنهاد بکند تا بلکه جلوی طبعِ گرگی حاکمان سدی بسازد، و دیگرانِ دیگر سدهای دیگری ساختند تا نهاد دمکراسی های غربی امروزه شکل گرفت.
در نگاهی به تاریخ باید توجه داشت که هرچند قابلیت های فردی افراد می تواند تعیین کننده باشد، ولی دست آخر دینامیسمی بسیاروجهی در کار است تا افراد را به اتخاذ رویه ها و رفتارهایی (ذاتا پیش بینی پذیر) وا دارد. قابلیت ها و ویژگی های فردی افراد در این میانه تنها یکی از بسیار متغیرهای تعیین کننده است. اگر خمینی، خمینی نمی بود و مثلا فردی ترسو بود، البته به اغلب احتمال وقایع 1342 تا 1356 به بعد، آنطور که واقع شد، نمی شد ولی جور دیگری سلطنت پهلوی دگرگون و شاید متلاشی می شد. اما بازهم یک حکومت اقتدارگرای بی رحمی به جایش می آمد که احتمالا تاحدودی در چپاولگری ملی شبیه ولایت مطلقه فعلی می بود. اگر آن حکومت، حکومتی دینی شیعی نمی شد، چنین احتمالی در حساب تاریخ ما برای نقد شدن، منتظر آینده می ماند. آیا این به معنای جبرگرایی تاریخی است؟ شاید!
اما تن زدن از جبریت، برآمده از انبوه نادانسته های ماست که گمان می کنیم در هر زمان بی شمار گزینه ها پیش رویمان باز است. مثلا حوالی سال پنجاه و سه وقتی پای پیاده از دبیرستان به خانه برمی گشتم ناگهان متوجه نکته ای شدم و به دوستم که همراهم بود گفتم: "فلانی! متوجه شدی که این اواخر چقدر دختران «حجاب اسلامی» زیاد شده اند؟!!"، او هم تایید کرد. من در آن زمان حتی اسم علی شریعتی را نشنیده بودم که چه معرکه ها که در حسینیه ارشاد بپا نمی کرد.
جهان عرصه حاکمیت "قانون" هاست، اگر چنین نبود "علم" بی معنا می شد. سپهر اجتماعی هم همینطور است الا آنکه "قانون" های حاکم بر آن را چندان که باید – مثلا در قیاس با "قانون" های حاکم بر جهان فیزیکی - نمی شناسیم. اگر "قانون" در فیزیک به معنای بارِ جبریت بر دوش ماده و تحولات آن باشد، و اگر بپذیریم که تحولات اجتماع و تاریخ دارای "قانون" هاست- ولو آن که بدرستی شناسایی شان نکرده باشیم- گریزی از آن نخواهیم داشت که بگوییم تحولات اجتماعی/تاریخی هم محکوم جبریت هایی است، ولو آن که سمت و سوی آن جبریت ها را هنوز به دقت نمی توانیم بدانیم.
این سرشت انسانی است که تعیین کنندۀ "قانون" های اجتماعی/تاریخی است، و در همان حال "انسان" محکوم جبریت برآمده از همان قانون هاست. "توطئه گری" هم بخشی از سرشت انسانی است، اما تنها یکی از بسیار وجوه است. کوتاه سخن آن که: "توطئه اندیشی" سخیف ترین شکل تقلیل گرایی[1] در فهم تاریخ و اجتماع است و باید که بر وسوسه جذابیت آن چیره شد و از آن پرهیز نمود.        
irandargozargahtamadoni.blogspot.co.uk

ما به شما مشکوکیم آقا ( نامه ی سی و چهارم محمد نوری زاد به رهبر
 یکچندی پیش بانویی حدوداً چهل و پنج ساله که درسخوانده و سرزباندار و خارج رفته و سرد و گرم چشیده بود و زنبیل چرخدار پُراز میوه ای را از پی می کشید و سرتا بپا صورتی پوشیده بود، به همراه شوی عصا بدستش آمد و رخ به رخِ من ایستاد و اخم طلبکارانه ای به صورت دواند و بی مقدمه و بی سلام وعلیک به من گفت: ما به شما مشکوکیم آقا! شوی عصا بدستش او را به آرامش خواند اما توپ این بانو پُر بود و باید به یک جایی و به یک نفر شلیک می کرد. به احترامِ اخمِ صورتش، سر فرو بردم و لحظه ای دیگر سر برآوردم و تبسم صورتم را تقدیمش کردم و گفتم: حق دارید بانو. وگفتم: حالا من چه باید بکنم برای این شکِ مقدس شما؟ عصبی تر از سابق گفت: دست از سرِ این مردم بردارید آقا و بیش از این فریب شان ندهید. وشلیک از پیِ شلیک! متبسمانه پرسیدم: در کدام نوشته ی من نشانه ای از فریب دیده اید و ازکدام سخن من نرمه ای از فریب شنیده اید؟ بانوی صورتی پوش بی آنکه بخود زحمت بدهد و پاسخکی برای پرسش من پیدا کند، به شویش نگاه کرد. که یعنی برویم. دسته ی زنبیل چرخدارش را کشید و رفت و همینجور که می رفت و دور می شد با یکی که حتماً شویش نبود صحبت می کرد و با حرارت دست دیگرش را تکان می داد و من تک و توک کلمه هایی مثل زندان و چرا و مرتیکه و فکر کرده ما خریم را از لابلای عتابِ یکسویه اش می شنیدم
.
دو: رهبر گرامی، مردمی که خود می ترسند، و یا نه، به روال همینجوریِ زندگی ترجیح بسته اند، معمولاٌ ازیکی که با نترسیدنش، و با ضجه های گاه و بیگاهش، به وجدان فروخفته ی آنان سوزن می زند، دررنج اند. و یکجوری باید تکلیفِ خود را با این موجودِ سر به هوای سوزن بدست یکسره کنند. شاید دم دستی ترین شیوه ی راندنِ این مزاحمِ سوزن بدست، فرو فشردنِ او به وادی مشکوکی است. اینجوری، هم خیال خود را از همراهی با وی آسوده می کنند، وهم او را بدنبال نخود سیاهِ اثباتِ حقانیتش گسیل می کنند. ناصرالدین شاه از گزشِ سخنانِ سید جمال الدین اسد آبادی در رنج بود. که گاه به گاه می آمد و خصوصیاتِ مدنی و انسانیِ کشورهای اروپایی را در مقایسه با به گِل تپیدگیِ ایران و کشورهای اسلامی به رخِ می کشید. این مقایسه ی فرساینده، به روانِ نامتعادلِ ناصرالدین شاه سوهان می کشید. تا این که یک روز به یکی از چاکرانِ حجة الاسلامیِ دربارش گفت: کاری بکنید که این سیدِ عوضی اینطرفها پیدایش نشود. چاکرِ درگاه سلطانی چه کرد؟ در بازار و درهرکجا چو انداخت که سید جمال ختنه نکرده است. سید جمال چه باید می کرد آیا؟ تک به تکِ متعجبان را وا می داشت و به همگان می گفت: به ابوالفضل من ختنه کرده ام؟ و با سند و مدرک ابهام مردمِ متعجب را می زدود؟

سهپیش از رفتن، به آن بانوی صورتی پوش گفتم: شما حق دارید به من مشکوک باشید، همانگونه که من حق دارم به شما مشکوک باشم. همانگونه که تک به تکِ ما حق داریم به همدیگر و به بعضی از ملاها و به بعضی از نمایندگان مجلس و به بعضی از سرداران سپاه و حتی به خود رهبر مشکوک باشیم. منتها خودتان تجسم کنید با این شک های تمام نشدنی، چه آشفتگی ها را که سامان نمی دهیم و چه خرابی ها را که نمی آراییم
.
چهار: من در این ورطه ی مشکوکی، روز و شب می گذرانم. مردم با من سخن می گویند و سخن می شنود و من در لحنِ سخنِ خیلی هاشان این شک را می چشم. که چرا این بابا را نمی کشند. آخر چرا باید بکشندش؟ بخاطر حرفهایی که می زند و چیزهایی که می نویسد. چه می گوید و چه می نویسد مگر؟ از مسئولانِ طرازِ نخستِ کشور انتقاد می کند. خب مگر نقدِ مسئولان از وظایفِ همگانِ ما نیست؟ بله اما اینجا ایران است و خیلی ها را بخاطر مختصر انتقادشان سر به نیست کرده اند. بدا به روزی که این شکِ خزنده، به خانه های ما بخزد و ما از زبان همسر و فرزندانمان بشنویم که: تو مشکوکی! و این، واقعیتی است انکار ناپذیر. ما مشکوک می زنیم آقا. من، شما، سرداران، نمایندگان مجلس، امام جمعه ها، وجماعتی از ابن الوقت های سیری ناپذیر
.
پنج: بازجوهای اطلاعات و سپاه به بعضی از زندانیان سیاسی و عقیدتی گفته اند و می گویند: فریب نوری زاد را نخورید، او را خود ما فرستاده ایم جلو. می گویم: مشکوک به کسی می گویند که هنوز نیم امیدی به سلامتش هست. من بخاطر نوعِ نوشته ها و سوزِ سخنانم اگر مشکوکم، بعضی از آخوندها و برخی ازاطلاعاتی ها و سرداران سپاه بخاطر فرصت هایی که درو کرده اند و پولهایی که بالا کشیده اند و آدمهایی که کشته اند، حتماً از حوزه ی شک بدر رفته اند. مگر می شود بمبی را که سربازان گمنام امام زمان در حرم امام رضا منفجر کردند، و افرادی را که هم اطلاعاتی ها در قتل های زنجیره ای و هم برادران سپاه به اسم دانشمند هسته ای زدند و کشتند، به وادی شک در انداخت و با همین شک به تحلیل رفتارشان پرداخت؟ در ادامه ازکشته های سال هشتاد و هشت خواهم گفت
.
شش: اگر موافق باشید، من از باب مثال چند مورد از ابهام ها و شک هایِ معطوف به خودِ شما را باز می شمرم تا معلوم شود کدامیک از ما مشکوک تریم. اما پیش از شما، به دلایل مشکوک بودنِ خود می پردازم: من مسئولان را و جناب شما را نقد می کنم اما کسی مرا نمی کشد. من با شبکه های رادیویی و تلویزیونیِ خارجی مصاحبه می کنم اما کسی مرا نمی کشد. من به اعتراض، جلوی وزارت اطلاعات و جلوی زندان اوین و جلوی دفترکارخانه ی لاستیک سازی دنا می ایستم اما کسی مرا نمی زند و نمی کشد. من به کردستان و کرمانشاه و خوزستان و ایلام سفر می کنم و به زیر پوست این استان های از دست رفته سر فرو می برم اما کسی مرا نمی گیرد و نمی کشد. دیگران اگر مثل من بنویسند و مثل من سخن بگویند و مثل من اعتراض کنند، حتماً به زندان و اعدام مبتلا می شوند. گرچه من یکسال و نیم زندان بودم و بازجویانِ کم خرد مرا کتک زدند و فحش های ناموسی بر من باریدند، اما کشتنِ من طعمی دیگر دارد که جماعتی از مردم چشم براه آنند. مأموران شما در حرفه ی خود زیرک اند. اگر مرا بکشند، این شکِ ناقلا را سر می برند و ناخواسته پرسش سرگردان مردم را پاسخ می گویند. و حال آنکه برای دستگاه شما، این شک و این پرسشِ سرگردان قیمت دارد و نباید مفت از آن چشم گرفت. من شاید صد بار به این پرسش سرگردان پاسخ گفته ام. اما پاسخ های من در کناره ها می مانند و این شکِ ناقلا به هر بهانه تر و تازه می شود. مأموران شما به این تر و تازگی محتاج اند. خب، این از من.
هفت: این که چرا شاه را برداشتند و چرا از میان همه ی معترضان و انقلابیون، رشته های اراده
 را بدست ملاهای حوزوی سپردند، آشکارتر از آنست که مجال این نوشته را بدان درپیچانم. هم شما چراییِ این چرا را می دانید وهم ما. مهمترین علتش این بود که ملاها، هیچ تخصصی در هیچ زمینه ای نداشتند و بهترین گزینه بودند برای قدرتهای پسِ پرده تا با این اعجوبه های برآمده از پسِ دیوار اعصار، آن کنند که: می خواهند. نبود تخصص، مثل نبود اکسیژن، بدن را می فرساید و می پوساند. و ملاهای بی تخصص، بدنِ کشور را فرسودند و پوساندند. درست همانجوری که قدرتهای پس پرده خواهانِ آن بودند. و اکنون مواردِ مشکوک بودنِ جناب شما
.
هشت: انفجار سینما رکس آبادان، به توصیه ی ملاها صورت پذیرفت. این را شما می دانستید و می دانید. این انفجار، یک هولوکاست شیعی است و قطعاً در آینده واشکافی خواهد شد و مُهرِ ننگِ ابدی اش بر پیشانیِ ملاهای دست اندرکار و ملاهای بهره بردار خواهد نشست. بیش از سیصد نفر در این سینما جزغاله شدند تا مقدماتِ بر سرِ کار آمدنِ ملاهای شیعه فراهم آید. پیش از پیروزیِ انقلاب، من این خبر را با یک واسطه از شخص آیت الله نوری همدانی شنیدم که گفت: انفجار سینما رکس آبادان کارِ ما بود. کارکنان صنعت نفت باید دست از کار می کشیدند و به اعتراضیون می پیوستند. این انفجار، کارکردش همین بود. خشم ناشی از انفجار سینما رکس، مردمِ بینوا را درست به همان راهی برد که ملایان می خواستند. بی آنکه ملایان بدانند خودشان عروسکِ دست های پسِ پرده اند و به راهی می روند که دیگران می خواهند
.
نهبه یکی ازعکس های دورانِ پس از انقلاب تان نگاه کنید. عکسی که شما را در میان جمع ملایان و همراهان تان نشان می دهد. از میان آنهمه ملا، تنها شمایید که هم زنده مانده اید و هم ساعت به ساعت بر مراتب ملکوتی و کهکشانیِ شما افزوده می شود. دیگران، یا به یک جوری اعدام و سر به نیست شدند، یا در زندان به اعتراف و غلط کردن مجبور شدند، یا درخانه هایشان به انزوا در افتادند، یا به خارج گریختند، یا دق کردند و مردند. آنها که مانده اند، آنقدر در حاشیه و ترسیده و محو اند که در برابر خورشید درخشانِ جمال مبارک شما دیده نمی شوند تا مبادا موجبات نگرانیِ شما را فراهم آورند
.
دهترورِ آقای مطهری در همان دمِ پیروزیِ انقلاب، کنار زدنِ یکی از رقبای حتمیِ جناب شما بود. که اگر مطهری زنده می ماند، خورشید جمال شما فرصتی برای درخشش پیدا نمی کرد. بخت اما با شما یارانده شد. خورشید جناب شما، بعدها باید می درخشید و آسمان تشیع را روشنایی می بخشود. مردم فلسطین و لبنان و عراق و سوریه و یمن و بحرین برای این درخششِ درکمین پا بپا می شدند از بی تابی! مطهری اصلاً اینکاره نبود
.
یازده: رقیب دیگرِ جناب شما، آقای بهشتی بود. که بظاهر فردی جهاندیده و اهل مدارا و نیک سخن و خواستنی می نمود. بهشتی مثل جناب شما اهل جنگ در یمن و عراق و سوریه و بابک زنجانی و قمار هسته ای و کشتار هشتاد و هشت نبود. و باید می رفت. انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی، نه یک انفجار سمبلیکِ گروهکی، که یک انفجار سیستماتیک بود. این که چند نفراز زبده های علمِ تخریب در آرامش و امنیت بر بیخ دیوارها و ستون های یک ساختمان بزرگ و تودرتو مواد منفجره کار بگذارند و کسی نیز متوجه نشود، نمی تواند کار یک جماعت نوپا باشد. این انفجار، حکومتی و کار دستگاههای امنیتی بود. بعدها نیز هیچ گروهکی مسئولیت این انفجار بزرگ را که هفتاد هشتاد نفر را بخاطر کشتنِ بهشتی کشتند، نپذیرفت. مجاهدین با پذیرفتن مسئولیت این انفجار بزرگ، می توانستند در دنیا پُز بدهند که بله ما اینیم. می گویم: روسها و اسراییلی ها مگر نه این که بهمین خاطر در سپاه و اطلاعات نفوذ کرده بودند از سالها پیش؟

دوازده: روسها و خود اسراییلی ها، داستانِ رهاییِ قدس و بیرون راندنِ صهیونیست های اشغالگر را از دلِ حسرت ها و حقارت های تاریخیِ مسلمانان بیرون کشیدند و پرچمش را بر شانه ی ملایان شیعه یِ به تازگی پیروز شده نشاندند. که یعنی: تاریخ، این رسالتِ دستمالی شده توسطِ اعرابِ بی بخارِ سُنّی را برای شما شیعیان ذخیره کرده از دهه ها پیش. که چه شود؟ که قدس به اراده ی امام زمانیِ شما رهایی یابد و با محو اسراییل، کشورفلسطین بجایش بنشیند و اسم شیعه در جهان طنین اندازد و باد به پرچمِ جهانیِ شما افتد و چشم وهابی ها از کاسه درآید. دورنمای نابودی اسراییل و برآمدنِ فلسطینیان با مدیریت و با حمایت مستقیم ایران، هم ملایان شیعه ی ما را در لذتی اساطیری غلت می داد و هم ناب ترین نقشه ای بود که می توانست پای ایران را به همجواری با اسراییل بکشاند آنهم با تسلیحِ غلیظِ حزب الله لبنان. شما “ممّد رینگو” را می شناسید. بله، محمد منتظری. که عده ای جوان مسلح را برده بود فرودگاه تهران تا با یک هواپیما به لبنان بروند و ترتیب اسراییل را بدهند! روسها و اسراییلی ها از این بلاهت عظما و از این شوق باطنیِ ملایان شیعه نیک خبر داشتند
.
سیزدهبلافاصله پس از پیروزی انقلاب، قطارِ کشتارِملایانِ حاکم به راه افتاد. و شما مرتب در سخنان آتشینِ خود به این قطار سوخت می رساندید و مردم شعارخوار را به نعره کشی و فورانِ هیجان فرا می خواندید. بی آنکه بدانید درست به همان راهی می روید که گنده تر ها راهش را برای جاری شدنِ همان هیجانِ پوک گشوده اند. امام خمینی به داستان باغبانی علاقه داشت که در باغ خود غریبه هایی را می بیند و با همدستی همانها، یکی یکیِ غریبه ها را می زند و از باغ بیرون می اندازد. و جناب شما، از این داستان تمثیلی بسیار سود بردید. بزرگترین رقیب ملاهای حاکم، نهضت آزادی بود. شما بعد از آنکه مزاحمین را یکی یکی زدید و کشتید و بیرون راندید، رفتید سراغ کسانی که هم کت و شلواری بودند و هم از شما باسواد تر بودند و هم برای جوانان جاذبه داشتند و هم مختصری از مختصات دنیا را می شناختند. شخص شما در چزاندن و نابود کردن نهضت آزادی نقشی محوری داشتید. بویژه در دوران رهبری تان. جوری که یا سرشناسانِ آنان را زندانی کردید و به زور از آنان اعتراف گرفتید یا در خانه هایشان فرو تپاندید تا در انزوا بمیرند یا از باغ بیرونشان انداختید
 .
چهارده: روسهای داخلِ سپاه با به هیجان در آوردنِ دانشجویان ابلهِ خط امامی، سفارت آمریکا را تسخیر کردند و شما با سخنانِ هیجانیِ خود این تسخیر را که در هر کجا بسیار دم دستی است، بحساب دست به یقه شدن با آمریکا گذاردید. بی آنکه بدانید درست به همان راهی می روید که روسها برایتان تدارک دیده اند. حذفِ شعار مرگ بر شوروی و حذفِ واژه ی شرق از شعار نه شرقی نه غربی از عربده های مردم کار جنابِ شما بود. دلیلش را نیک تر از همه ی ما می دانید. سپاه و اطلاعات در تسخیر روسها و اسراییلی ها بودند. نه ملایان از سیاست و پیچیدگی هایش چیزی می دانستید و نه پاسداران که در عین سلامت، همگان شان از پخمه های عالم سیاست بودند
.
پانزده: ورود به جنگ هشت ساله کاملاً با نقشه ی روسها و با هماهنگی با آمریکا و اسراییل صورت پذیرفت. این جنگ، مقدمه ای بود برای حضور قدرتهای بزرگ در منطقه و نقشه ی راهی بود برای بهم ریختن مرزهای جغرافیایی تمامی کشورهای اسلامیِ منطقه. صدام با قلچماقی اش و ملاهای ایران با مغزهای فندقی شان سفره ی جنگ هشت ساله را گشودند و سرمایه های پولی و انسانیِ دو کشور را بر این سفره آراستند. در گامِ نخست، مهم اما، نفتِ این دو کشور بود. قرعه برجهالت صدام نشست. چرا که برای ملاهای ایران هنوز وظیفه ها درآستین بود. گنده ها، همان جهالت صدامی را آراستند و برای تسخیر کویت تهییجش کردند. و صدام، درست به درّه ای افتاد که گنده ترها پیش پایش حفر کرده بودند. نفت عراق به چنگ آمد اما هنوز نقشه ها در آستین بود برای ملاهای ایران. نقش شما در این ورطه این بود که شوروی و بعدها روسها را از مدار نفرت مردم بیرون بکشید و بجایش نفرت غلیظ اما همینجوری از آمریکا را بنشانید
.
شانزده: جنگ پایان گرفت و امام رفت و شما رهبر شدید. بی آنکه طبقِ قانون، مجتهد بوده باشید. شما خود بگویید که من چرا به شما مشکوک نباشم؟ نطفه ی رهبریِ شما با پای نهادن بر قانون بسته شد. شما بعد از امام “باید” رهبر می شدید. چه با موافقت قانون و چه بی موافقتش. آقای هاشمی رفسنجانی نیز اگر در مجلس خبرگان بر رهبری و استحقاقِ جناب شما اصرار نمی ورزید، اسم شما ازهمان مجلس بیرون می آمد. چرا؟ چون فاجعه ی کوی دانشگاه و کودتا و کشتار سال هشتاد وهشت و برآمدنِ عتیقه هایی چون جنتی و سعید مرتضوی و بابک زنجانی و طلاهای از دست رفته در مرز ترکیه و رؤیای بمب هسته ای و پارو شدنِ نقدینگیِ ما توسط روسها و سراسیمگیِ شما درشیعه گستری و تحریم های کمرشکن و بالا رفتن ازدیوار سفارتخانه ها و پاشیدن اسید به صورت بانوان وغوغای بحرین و بمبارانِ یمن و ویرانیِ سوریه وحقوق ماهیانه ی بشاراسد وارتشِ وی و قتل عام وآوارگیِ میلونها سوری وچند پاره شدنِ عراق و ضریح مفت ومطلّای حضرت کاظم وآشوب درکل منطقه وحتی ریزگردهایی که هرازچندی روزِخوزستانی ها را شب می کنند، چشم امید به رهبریِ جناب شما داشتند و نبایست چشم انتظارشان گذارد زیاد. بله، جناب شما – تنها و تنها جناب شما – باید رهبر می شد. اینک خود بگویید: مشکوک منم یا جناب شما؟

هفده: شما رهبر شدید و حمایت همه جانبه ی شما ازحزب الله لبنان و مردم فلسطین و ستیز با اسراییل برپیشانیِ اِقدام وعملِ جناب تان نشست. شما درهرسخن، با خشمی که مرتب فزونی می گرفت و نشان از درونِ پُرخروشان تان داشت، مثلاً کپه های آتش بر سر آمریکا و اسراییل فرو می باریدید. به این هوا که: شما تنها شجاعِ جهانید. وبا این هوا که: ای مردمان ترسیده و ستم دیده ی جهان، نیک بنگرید، این منم – سیدعلی خامنه ای – که آشکارا با آمریکا و اسراییل می ستیزم و هیچ نیز نمی هراسم. کمی آنسوتر اما روسها درست پیش چشم شما و پیش چشم مردم جهان، زدند و مسلمانان چچن را روفتند. شما اما رو بر گرداندید و هیچ از قتل عام زنان و کودکان مسلمانِ چچنی نگفتید. من خود یکبار تمامی سخنان شما را مرور کردم تا مگر به سخنی و عتابی اخم آلود بر بخورم که جنابتان با روسها گفته باشد. پیدا نکردم. مشکوک بودن به این می گویند آقا جان. نه این که چرا مأموران شما نوری زاد را بخاطرِ نگارشِ نامه هایی اینچنین نمی کشند
!
هجده: گام دوم، تهییجِ ملاهای مغز فندقی برای شیعه گستری بود. کجا؟ در هرکجا که آوازه ای از اسلام بچشم می خورد. که جناب شما در این گام، نیک عمل کردید و درست به همان راهی در افتادید که برایتان تدارک دیده شده بود. شما شیعیانِ داخل را ندیدید و درهرنا کجا برای یافتن دو تا شیعه چشم بر تلسکوپ نهادید و میلیاردها هزینه کردید. برای چه؟ تا مگر تخم شیعه را در هرکجا بپرورانید و برای امام زمان تان سربازی کنید. گنده ترها، ازاین دلمشغولیِ شما نیک خبر داشتند
.
نوزده: آهنگِ دلخراشِ شیعه گستریِ جناب شما که در منطقه پیچید، سُنیانِ سَلَفی یک به یک سر برآوردند. که یعنی اگر بنا برکشتن وجلو رفتن و یارجمع کردن باشد، مگرما دستمان کج و ملاجمان معیوب است؟ طالبان و القاعده و جیش العدل و بوکو حرام و جیش المختار را عطشِ شیعه گستری شخصِ شما بود که بر ساخت و ترو خشک شان کرد. که این نیز درست همانی بود که باید می شد. فوران آشوب در منطقه، به هماوردِ شیعه گریِ شما محتاج بود. نمی شود سپاهیانِ شیعه درو کنند و پیش بروند و رقیبی نیز نداشته باشند. به موازاتِ عطشِ شیعیِ شما، وهابیانِ سعودی نیز پای پیش نهادند و پازلِ درگیری ها و پاره پاره شدنِ کشورهای منطقه کامل شد. صبور باید بود. نوبتِ گسست به کشور ما نیز می رسد. شما بخاطرِ همین رهبر شده اید گویا!

بیست: سپاه و اطلاعاتِ شما در مشتِ روسها و اسراییلی هاست. نه این که اگر سپاه و اطلاعات را بکاویم، به مأموران موبورِ روسی بر بخوریم. نخیر، عده ای از سرداران و اطلاعاتی های شما از روسها و اسراییلی ها مزد می گیرند و خواسته های آنان را بر میز شما و دولت و مجلس می نهند. نتیجه ی حضور روسها و اسراییلی ها در دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی این شده که سپاهیانِ شما با همه ی تجهیزات نظامی شان در عراق و سوریه به گِل بتپند و راه خروجی نیز نداشته باشند. وباز نتیجه ی حضور روسها در سپاه و اطلاعات این شده که شما درسالهای رهبریِ خود، بسیار آشکارا به ریسمانِ روسها چنگ بزنید و رسماً در آغوش روسها جا بگیرید و درست به همان سویی شتاب کنید که اسراییلی ها بدان محتاج اند. در این سالهای رهبری، عتاب ها و نقدها و خروش ها و خشم های هماره و ضد آمریکایی و ضد اسراییلیِ شما مطلقاً به جانب روسهای گرسنه و هفت خط و خنجر بدست رو نکرد. شما کاری کردید که روسها بر ریز و درشتِ سرزمین ما دست بردند و هر بلایی که می خواستند بر سر ما آوردند. جوری که هرچه روسهای گستاخ و گرسنه دارایی های ما را بلعیدند و بر پشتِ ملت ما خنجر نشاندند، جناب شما اما نرم و بی اعتنا برای غارت هایِ همچنان شان راه گشود. ازهمان روزِ نخستی که با ریسمان روسها به قهقرای هسته ای فرو شدید تا مگربه بمب هسته ای دست پیدا کنید، روسها می دانستند که انتهای این بازی کودکانه به کجا می انجامد. خوب که دارایی های ما را با امضای شخصِ شما مکیدند، خودشان مقدمات بتن ریختن به قلب رآکتور هسته ای اراک را فراهم آوردند. و شما عجبا که با تماشای خنجری که روسها بر پشت تان نشانده بودند، برای احداث چند نیروگاه هسته ایِ دیگر خیز برداشتید و با روسهای هفت خط قرار داد بستید و راه را برای بلعیدن های مکررشان هموار کردید. نیز در این هم آغوشی با روسها، به پول های هنگفتی اشاره می کنم که روسها بابت هر ساعت حضورِ نظامیان و هواپیماهای جنگی شان در سوریه با امضای شما و از کیسه ی مردم بر می دارند.

بیست و یکشما هرچه آخوند بی خرد و جهل گستر بود، به امام جمعگی و به نمایندگی خود درهرکجا بر گزیدید و بخیال خود پایه های تشیع را استحکام بخشودید. سرمایه های نقد مردم را به مؤسسه های شیعی سرازیر کردید و هیچ نیز به دختران و بانوانی که از فرط فقر تن به تن فروشی می سپرند اعتنا نکردید. به چشم خود نگون بختیِ جوانان بیکار و معتاد و تحقیر شده ی ما را دیدید و همچنان با سماجت بر سرِ آمریکا و اسراییل خروشیدید. صمیمانه بگویم که شما هشتصد سال از امروزِ دنیا عقبید.

بیست و دو: فریب جاسوسانِ روسی و اسراییلیِ خانه کرده در سپاه و اطلاعات را خوردید و به عربده های تسلیحاتیِ سرداران سپاه دلخوش کردید و رسماً در عراق و سوریه و یمن به جنگ پرداختید و میلیاردها سرمایه ی مردم ایران را بی اجازه ی آنان سوختید و میلیون ها انسان بی گناه را کشتید و آواره کردید تا مگر میخِ تشیع تان را در هر کجا محکم کنید. امروز اما چه در غرقابِ عراق و چه در باتلاقِ سوریه، شما را راه بازگشتی نیست. شما باید جلو بروید و هر چه بیشتر آدم بکشید و پول خرج کنید. دست های شما خونی است آقا. چرا جوانان مردم را به دروغ و به اسم مدافعین حرم به سوریه و به دم گلوله ی داعشیان می فرستید؟ و حال آنکه هم شما و هم ما می دانیم که هم حرم بهانه است و هم دفاع. شما فقط و فقط بخاطر حفظ حزب الله لبنان و شخصِ سید حسن نصرالله است که این همه از حیثیتِ پولی و هویتیِ مردم ما هزینه می کنید.

بیست و سهبا اطمینان این بگویم و بگذرم: همانگونه که عراق و یمن با گام های شیعه گسترِ شما پاره پاره و ویران شده اند، و همانطور که سوریه با تن سپردن به افسانه ی جهانشمولیِ تشیعِ شما از هم گسسته، همین چند پارگی، و همین آوارگی و قتل عام مردم بی دفاع، با گام های شخصِ شما به مرزهای ملیِ ما نزدیک و نزدیک تر می شود. شما گویا رهبر شده اید برای همین. که ایران به چند پارگی در افتد. راستی موشک های شهاب و خط و نشانِ سرداران سپاه اگر سنگی از پیش پا بر می داشت، در دو گام باید حریف داعش می شد و هورای مردم جهان را بر می کشید. از من دلگیر نشوید آقا. من از راه رفته ی شما پرده بر می دارم. این راه، خصوصیاتش همینجوری است. که من نیز اگر هر چه را که جاسوسان روسی و اسراییلی و سرداران منگِ سپاه بر میزِ کارم بنهند تکرار و امضاء کنم، حتماً و ملتمسانه همه ی استعدادهای فرامرزیِ آمریکایی و روسی و اسراییلی را برای از هم دریدنِ کشورم فرا می خوانم. راستی، آن روز به آن بانوی صورتی پوش گفتم: زدن و کشتن نوری زاد که هنر نیست. بقول جوانها، “برادران” در ایکی ثانیه صورت مسئله اش را پاک می کنند. با کشتنِ وی، گرچه یکی به آمار هزاران کشته ی نظام مقدس افزوده می شود، انگِ مشکوک بودنش اما محو می شود ناگهان. و حال آنکه برادران به امتداد این شک محتاج اند. بانوی صورتی پوش با همان اخمِ طلبکارانه اش بر شکِ مقدسِ خود اصرار ورزید: هرچه هم که دلیل بیاورید، ما به شما مشکوکیم آقا.

سایت: nurizad.info فیس بوک: facebook.com/m.nourizad
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
دوازدهم اردیبهشت نود و پنج – تهران


[1] reductionism

۱۳۹۵ خرداد ۳۱, دوشنبه

نگاهی به روزگاری از دست رفته The Tree of Lifeتاملات بر فیلم

large_5uiccn657MLiAbVHS5SfWFdeSTw.jpg
نگاهی به روزگاری از دست رفته
The Tree of Lifeتاملات بر فیلم

فیلم «درخت زندگی" روایت زندگی یک خانوادۀ نمونه وار آمریکایی در اوایل دهۀ پنجاه میلادی در شهری کوچک واقع در میانۀ غربی ایالات متحدۀ آمریکاست. اهمیت دهۀ پنجاه میلادی در تاریخ فرهنگ ایالات متحده، در «روبه پایان-بودگی» آن روح و سرشتی از زیست بوم آمریکایی سفیدپوست اروپایی-تبار است که به رغم تغییرات صوری از زمان اعلان استقلال آمریکا همچنان برقرار بوده است. عناصرتشکیل دهندۀ آن زیست بوم فرهنگی را می توان در مسیحیت پروتستانی کالونی، خانوادۀ هسته ای[1] مردسالار و روحیه وطن پرستی تکلیف مدار خلاصه کرد.
تا دهۀ پنجاه میلادی هر شهر کوچکی در آمریکا با مرکزیت روانی/اجتماعی «کلیسا» تعریف می شد؛ همین ساختار در شهرهای متوسط با مرکزیت کلیسای محله برقرار بود. «کلیسا» کانونی برای عبادت و کسب آرامش معنوی، و نیز مرکزی برای آشنایی و همبستگی مردم بود. کشیش کلیسا هم نه تنها راهنمای معنوی/دینی جامعۀ (community) تحت پوشش اش بود، بلکه نقش ریش سفیدی را در چالش های بین افراد و نیز نقش مشاور و روان درمانگر را برای تعارضات فردی مردم بازی می کرد. از این نظر روح و بن مایۀ حیات اجتماعی آمریکا تا پیش از دهۀ پنجاه میلادی شباهت بسیاری به روح و بن مایۀ حیات اجتماعی اروپاییان در ثلث آخر قرون وسطی داشت. اقیانوس اطلسی که به زحمت و با خطر می شد از آن گذشت، آمریکا و آمریکایی را قرن ها بود که از اروپا، نه تنها به لحاظ جغرافیایی بلکه به جهت روانی و تاریخی هم، جدا کرده بود. در خاطرۀ جمعی آمریکاییِ جدا افتاده از اروپا، نه رُنسانس پژواکی داشت و نه عصرِ روشنگری (Enlightenment) معنای مُحَصَّلی. افت وخیزهای درازدامن تاریخی/فرهنگی اروپا هم برای آمریکایی نه دانسته بود و نه مورد کنجکاوی. آمریکا سرزمین «مردان کار» بود که یا کشاورزانی سختکوش بودند، یا فناورنی خلاق و خستگی ناپذیر و یا سوداگرانی فی الجمله اخلاقی. تا دهۀ پنجاه میلادی، آمریکا زیست بوم بستۀ سفیدپوستان اروپایی-تبارمتدین مسیحی پروتستان بود.
پایان جنگ دوم جهانی زیست بوم بستۀ آمریکا را به روی ثروت بیکران مادی و معنوی اروپای ویران شده باز کرد. خیل مهاجرانی تازه رسیده که در میانشان پرشمار اندیشمندان اروپایی بودند از راه رسیدند و دانشگاه های ابتدا سواحل شرقی و سپس همه ایالات متحده را بدل به کانون های پرجوش و خروش اندیشه های نو کردند. در میان این اندیشمندان، هم دانشمندان علوم طبیعی بودند هم فن سالاران زبده و هم متفکران علوم اجتماعی و انسانی. رونق اقتصادی شتاب گرفتۀ پس از جنگ هم کارگران اسپانیایی-تبار زیادی را از مرزهای جنوبی جذب جامعه آمریکا کرد. زیست بوم بستۀ آمریکایی های سفیدپوست اروپایی-تباری که حیات فرهنگی ایستایی مشابه قرون وسطای اروپا داشتند در تهدید فروپاشی قرار گرفت. لیکن آنچه که افق این فروپاشی فرهنگی را در دیدگان آمریکایی ها به محاق بُرد، همانا انفجاری در ثروت و رونق و رفاه بود که مایه اش همانا مرده ریگ اروپای خاکستر شده و مناطق نفت خیز خاورمیانه (که پیش از جنگ ملک طلق امپراطوری بریتانیا بود) و نیز آسیای جنوب شرقی بجامانده از امپراطوری شکست خوردۀ ژاپن بود. رویای نه چندان موفق امپریالیسم نظامی دریادار میهان[2] در اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، در نیمه این قرن با شروع امپریالیسم اقتصادی/سیاسی/نظامی آمریکا در پایان جنگ دوم جهانی، بدل به واقعیتی خیره کننده شد. 
*
زیست بوم های ذاتا بستۀ «فرهنگ» را توان تحمل خدشه در دیوارهای پیرامونی شان نیست. پایان جنگ جهانی دوم برای زیست بوم آمریکایی اروپایی-تبار، نه خدشه که فروپاشی تمام عیار شد. فیلم "درخت زندگی" نگاهی گذشته نگر[3] به آخرین دوران بقای هژمونیک این زیست بوم دارد. اینکه گفتم «هژمونیک»، از این روست که آن زیست بوم را هنوز که هنوز است در آبادی های وسط آمریکا می توان جست اما حتی در آن نمودِ فروکاسته اش نیز، رمقی برای پاییدن ندارد و نخواهد ماند.
در فیلم "درخت زندگی" خانواده ای متشکل از یک زوج را می بینیم که سه فرزند پسر دارند. پدر خانواده اقتداری خدشه ناپذیر دارد. مادر خانواده موجودِ بی وجودی است که تنها بچه بزرگ می کند. در تمام فیلم حتی یک دیالوگ بین پدر و مادر وجود ندارد ولی یک بگومگوی فاقد صدا دارند و یک پرخاش فیزیکی زن به مرد که توسط مرد مهار می شود. فیلم به نشان دادن نقش بشدت فرودست زن در خانواده اصرار می ورزد، امری که به چشم آمریکاییان امروزین بشدت "نابهنجار" می آید. پسران از پدرشان ترسی توام با احترام به فرادستی اش دارند، رابطه ای که "عاطفه" در آن چندان نمودی ندارد. پدرِ خانواده یک فن سالار است اما در عین حال شیفتۀ موسیقی کلاسیک است و پیانو و اُرگ را استادانه می نوازد. لیکن این جنبۀ عاطفی او دربست در مهار غریزۀ سلطه گری مردانه اش قراردارد که فراوردۀِ هنجاری زیست بوم فرهنگی اوست. حاصل آن که شوهر/پدر خانواده در برقراری یک رابطه طبیعیِ عاطفی با همسر و فرزندانش بکلی ناتوان است، نابهنجاریی که انگار «هنجارِ» آن زیست بوم فرهنگی است.
بحران در خانواده با مرگ تصادفی یکی از پسر بچه ها آشکار می شود. کانون عاطفی این بحران "مادر" است زیرا پدر به عنوان ستون مردانۀ خانواده به خودش کوچکترین اجازه ای برای نمودن داغ روحی اش را نمی دهد. از اینجا به بعد مادرِ داغدار درگیر مقوله درازدامن "شرور عالم" می گردد که طبعا در بستری از روایت مسیحی از الوهیت طرح می شود. غیبت پرسش برانگیز کشیش محله در این داغ خانواده - که نقش او را همسایگان حمایتگر- ایفا می کنند، اشاره ای به وقوع خللی منتظره در ایمان مادر داغدار دارد. صحنه های طولانی و خیره کننده از کیهان[4] و پیدایش و استمرار حیات- در عین آن که بیش از حد طولانی و ملال آور می شود- گویی می خواهد تکوین نگاهی کلان-نگر در مادر داغدار را به تصویر بکشد. این تصویرگری به نظر چندان واقع نما نیست زیرا در دهه پنجاه میلادی آمریکا، زن/همسری بشدت مسیحی و در عین حال بکلی فرودست، بعید است که تحصیلاتی بیش از سطح دیپلم آن هم از دبیرستانی وابسته به کلیسا داشته باشد. جهان شناسی چنان زنی میدان حضور کهکشان ها و انفجارهای عظیم همجوشی اتمی خورشید و تکامل گونه های زیستی به روایت زیست شناسی پساداروینی نیست بلکه به جای آن، زمین است و «ملکوت» که در آن عیسی مسیح رنج کشیده و هماره مصلوب دست آرامبخش و التیام دهندۀ خود را چونان مرهمی بر زخم دل مومنان می نهد. از این رو این بخش فیلم بازتابشی[5] ناروا از جهانشناسی مدرن به جهانشناسی چنان زن «سنتی» ای است. استفاده هوشمندانه از بخش های آکنده از حسرت و عزای رکویم[6] شکوهمند هکتور برلیوز[7] به عنوان موسیقی متن اندیشۀ پناهجوی مادرِ داغدار گزینشی بسیار مناسب است.
فیلم چندین بار بین امروز و آن روزگار رفت و آمد می کند تا چالش روانی پسر بزرگ خانواده با پدری که جز تحکم از او ندیده است را به تصویر بکشد. پسر ناخرسند دیروز، مرد میانسال و افسرده حال امروزی است که همچنان بارِ ارزش هایی «سنتی» را بردوش می کشد، ارزش هایی که سایه سنگین و ویرانگری بر رابطه عاطفی او با همسر امروزین اش انداخته و رونق کسب و کار آمریکای آسمانخراش های سر به فلک کشیده را فاقد «بنیادی اخلاقی» به او می نمایاند.
*
دهۀ پنجاه میلادی برای جامعۀ ایالات متحدۀ آمریکا دوران پوست اندازی از زیست بوم فرهنگِ سنتی به سوی «مدرنیته» بود؛ مدرنیته ای که سواحل شرقی و غربی آمریکا را در چند دهۀ متوالی در نوردید و رونق کلیساها را شکست تا امروزه آن زیست بوم سنتی آمریکایی اروپایی-تبار متدین، تنها در خانواده های همچنان کشاورز ساکن در آبادی های کوچکِ دور از هم در اعماق قاره ای ایالات متحده وجود داشته باشند که حیات رو به زوالی را در عزلت فرهنگی شان دارند.
پایان دهۀ پنجاه سرآغاز حضور تلویزیون در خانه ها شد که هژمونی Media را به درون خانواده ها آورده و جایگزین مرجع هنجاری کهن نمادِ سنتی «پدر» شد تا فرزندان دیگر به لحاظ فرهنگی نه پروردگان "خانواده" که بارآمدگان شوهای تلویزیونی و فیلم های سینمایی بشوند با هنجارهایی که ستارگان خیره کننده اش عرضه می کنند. جمال هوسناک مرلین مونروها، فیلم ها و زندگی های پرتجمل کلایت گیبل ها و گری کوپرها، همراه با افتضاح هایی که غالبا به بار می آوردند، نگاه نوجوانان را از «پدرها» و منبر کلیساها به سمت آنان گردانید.
نهضت حقوق مدنی دهۀ شصت آمریکا اعلان حضور «دیگران» در سپهر حیات اجتماعی ایالات متحده آمریکا بود، همان «دیگرانی» که آمریکاییان سفید پوست اروپایی-تبارِ پروتستان، قرن ها بود که نمی دیدندشان و اگر هم می دیدند آنان را انسانی همطراز خود تلقی نمی کردند؛ آیا نه که مرز زیست بوم های «فرهنگ» همواره دیوارهای ستبری برساخته از سنگ و ملات پرهیز و بیزاری از «دیگران» بوده است؟! مارتین لوترکینگ رهبر این نهضت شد، رهبری که یهودیانِ منفور و مسلمان های غریبه در کنار همۀ رنگین پوستان، پشت سر او قرار گرفتند تا پس از ترور شدن بجای آن که یک "کاکا سیاه" دیگر «لینچ»[8] شده باشد، قهرمان ملی ایالات متحده گردید. اینجا بود که تهدید وجودی[9] ادراک شده توسط زیست بوم «فرهنگ» سفیدهای اروپایی تبار پروتستان، ترجمانی تروریستی به خود گرفت، با قربانیانی چون مارتین لوتر کینگ، مالکوم ایکس، و برادران کندی و این عجب که نبود، منتظره هم بود. 
افزون بر این ها، دهۀ شصت میلادی قرن بیستم زمان برآمدن موسیقی پاپ و راک هم شد، موسیقی ای آکنده از سرخوشی و شادخواری که می خواست همۀ مرزهای هنجارِ رفتاری را در میان جوانان مشتاق اش درهم بشکند، و چنین هم کرد. اینک موسیقی کلاسیک مورد توجه شهریان درس خوانده و موسیقی سنتی دهقانان آمریکا[10] در محاق راک اند رولِ الویس پریسلی می رفت و او به جای «پدر» بُتِ جوان ها شد با ولنگاری غریب رفتاریش که سرمشق گردیده برای نسل های بعدتر بدل به "نوستالژیا" شد. همراه با موسیقی راک اند رول، مصرف مواد مخدر و محرک (کوکائین) هم رواجی بی سابقه یافت که با خلسۀ اورفئوسی حاصل از ضربآهنگ های تند راک اند رول سنخیتی ماهوی داشت. انگار نه انگار که این همان آمریکایی بود که چهار دهه پیشترش مصرف الکل را بجز از یک جرعه شراب آئینی در مراسم عشاء ربانی یکشنبه ها در سطحی ملی ممنوع کرده بود!
حاصل این همه تحولات بنیان کن در سپهر «فرهنگ» مردم آمریکا، تکوین انگارۀ کلیدی "چندگانگی فرهنگی"[11] در بالاترین مراکز علوم انسانی ایالات متحده شد، همان مراکزی که پس از جنگ دوم جهانی و درپی مهاجرت زبده ترین متفکران علوم اجتماعی اروپا به آمریکا، روح اندیشیدن با میراث تاریخی اروپا را در آن مراکز نهادینه کردند: رنسانس، روشنگری و دست آخر «مدرنیته» اینک می رفت تا به جای آن پیوریتانیسم[12] کالونی قُدمایی که ایالات متحدۀ آمریکا را بنیان گذاشته بود این جامعه متکثر شده را از نو وحدتی در کثرت ببخشد.
لیکن این راه برای جامعه آمریکا هنوز به سرانجام خود نرسیده است. اگر شاخۀ تی پارتی حزب جمهوری خواهِ بحران زده می خواهد زیست بوم فرهنگی رو به زوال اروپایی-تباران سفید پوست پروتستان را به عنوان «ارزش های آمریکایی» (American values)  نمایندگی بکند، فرصت طلبانی چون دونالد ترامپ می خواهند تا از آب گل آلودۀ حس تهدید وجودیِ همان زیست بوم رو به زوال، ماهی بگیرند. اما بدون کوچکترین تردیدی نه آن خواهد پایید و نه این به جایی خواهد رسید؛ در سپهر مدرن هیچ زیست بوم فرهنگ سنتی ای را امیدی برای بقا نیست.  
irandargozargahtamadoni.blogspot.co.uk

  


[1] nuclear family
[2] Alfred Thayer Mahan (1840-1914)
[3] retrospective
[4] cosmos
[5] projection
[6] requiem
[7] Hector Berlioz
[8] Lynch اعدام بدون محاکمه که در ایالات متحده آمریکا توسط سفیدپوستان در مورد سیاهپوستی که متهم به جرمی شده بود اجرا می شد
[9] existential threat
[10] country music
[11] Multiculturalism
[12] Puritanism