۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

اصلاح طلبان و خبرگان مقاله ی 94

من آقای دلخواسته را نمی شناسم اما بسیار خوشحالم که سخنی که ایشان طرح می کنند را از نامی که چندان آشنا نیست می شنوم. این به معنی قدری عمق یافتن گفتمان بیداری است که به شهرگان نام آشنا رفته است. مهمتر آن که که سخن ایشان تا چه پایه متکی بر عمق فهم از وضعیت تاریخی ما بوده و مصداق «نق زدن» عامیانۀ از سر دلزدگی نیست.

اقای دلخواسته سخن خود را برپایۀ پاسخگویی به داعیۀ «عملگرایی واقع بینانه» ای که اصلاح طلبان آن داعیه را مبنای رفتارسیاسی خودکرده اند، استوار نموده است. آنچه اصلاح طلبان در صدد جاانداختن اش در عمق ذهن ها هستند جز آن نیست که میدان بازی «ولایت فقیه» تنها گزینۀ واقع بینانۀ بازیِ سیاست در ایران است، پس باید که در این میدان با هدف دستیابی به بیشترین بهره اجتماعی به نفع اکثریت مردم ایران بازی کرد. این درست همان صورتبندی بنیادینی است که موجب شده مرکزیت «ولایت فقیه» هم نخواهد این جماعت را بکلی حذف کند زیرا آنان نقش «مفیدی» برای نظام دارند که همان فریب دادن توده های مردم برای کشانیدن گهگاه لازم شان به پای صندوق های رای است تا فردای آن رای گیری ولی فقیه چنان حضوری را «تجدید عهد امت شهیدپرور با نظام» معرفی و تبلیغ نماید؛ سوراخی که مردم ایران بارها و بارها از آن گَزیده شده اند.
از نظر خامنه ای، اصلاح طلبان تنها همین یک مصرف را دارند. البته برای همین یک مصرف هم هست که مثلا برای خاندان خمینی رانت های کلانی تعلق می گیرد تا مثلا  قبر پدرشان را با پول این مردم غارت شده کاشیکاری و مقرنس کاری بکنند در حالیکه بچه های این مردم در کردستان و بلوچستان و هرمزگان و ... کلاس درس ندارند تا در آنجا درس بخوانند و معلم های بچه های مردم هم در چنان تنگنای معیشتی هستند که صدای اعتراض شان بلند است و البته نصیبی هم جز کتک خوردن و زندان رفتن نمی یابند. اگر خوب بگردید تک تک اصلاح طلبان کم یا بیش بهره ها از خوان یغمای خونین این ملت چپاول شدۀ کتک خورده گرفته اند و این که گفتم ابدا ویژگی خاندان خمینی نبود.
اما هدف واقعی اصلاح طلبان آن چیزی نیست که می گویند بلکه هدف واقعی شان تثبیت موقعیت متزلزل خودهاشان در درون نظام است که نبادا در فردایی دیر یا زود، دستشان از این خوانِ یغما کوتاه بشود. علت دستپاچگی شان هم برای مجلس خبرگانی که به اغلب احتمال به مرگ خامنه ای خواهد خورد از همین روست و نه چیز دیگر.
*
اما سخن کلان تر را بازهم آقای دلخواسته به درستی طرح کرده اند و آن چشم انداز تمدنی پیش روست. من با تقسیم بندی ایشان از آبشخورهای «استبداد تاریخی» مان موافقم. تنها یک نکته را می خواهم اضافه کنم که ایشان نگفتند. در گفتن این نکته هم می خواهم قدری از آهنگ خوشبینانۀ پیش بینی ایشان بکاهم. آقای دلخواسته در پایان سخن شان نوشتند " ما ایرانیان هیچ‌گاه این‌قدر به استقرارِ جمهوریِ شهروندان نزدیک نبوده‌ایم. تنها یک خیزشِ دیگر لازم است تا نتیجه‌ی ۱۲۰ سال تلاشِ ما و اسلافِ آزادی‌خواه‌مان حاصل شود". من بر آنم که ما باید ظرفیت تحمل و پذیرش این معنا را داشته باشیم که به اغلب احتمال «استقرار جمهوری شهروندان» بلافاصله در پی ازاله نجاست ولایت فقیه حاصل نخواهد شد. آنچه در پی خواهد آمد بیشتر محتمل است که یک جمهوریت سکولار ملی گرایی باشد که بزودی گرایشات قدرتمندی به سوی اقتدارگرایی را از خود آشکار بکند که ممکن است به شکل یک به اصطلاح جمهوری نظامی رضاخانی (بناپارتیسم) باشد یا ریاست جمهوری غیرنظامی ای باشد، که در صورت اقبال ملی، بخواهد خودش را مادام العمر رئیس جمهور بکند. البته اعاده سلطنت (به اصطلاح مشروطۀ درعمل نامشروط، مثل پهلوی دوم) هم گزینه کمتر محتملی در این میانه است. ولی بهر صورت آنچه آقای دلخواسته نوشته اند کمتر از همه محتمل است. چرا؟ زیرا ریشه های «اقتدارگرایی» در فرهنگ عمومی ماست و تا زمانی که این فرهنگ عمومی به سوی نااقتدارگرایی متحول نشود نمی توان چشم آن داشت که برون ده نهاییِ سیاسی فرهنگ عمومی ما، دمکراسی بشود.
از برکات ناخواسته فاجعه سیاسی بیش از سه دهه گذشته این هم هست که همین طبع اقتدارگرای ایرانی را به خشن ترین شکل ممکن به چالش گرفت. چنان چالشی در کنار روند هژمونی جهانی موازین «مدرنیته»، بنیاد آن اقتدارگرایی را نزد ما ایرانیان به زلزله در آورده و امید می رود که تا حدی بنیادهایش را سست کرده باشد. شاید تنها در صورتی که خشونت سیاسی جاری بزودی پایان نگیرد بلکه مهلت بیشتری برای اعمال شناعت در سطح ملی بیابد تا هیچ شائبه ای از حسن ظن نسبت به طیفی از اهل ولایت در میان عالِم و عامی این مردم نماند و همگان از هرگونه سلوک استبدادی از صمیم قلب منزجر بشوند، بتوان با خوشبینی آقای دلخواسته نسبت به آینده (محتاطانه) با نظر موافق همراه شد.

irandargozargahtamadoni.blogspot.co.uk


چهار شنبه , 16 دسامبر , 2015
محمود دلخواسته /
«انتصاباتِ» دیگری در رژیمِ جمهوری اسلامی در راه است، و بر این اساس بسیاری از مخالفانِ این رژیم که خواهانِ برقراریِ دموکراسی در ایران هستند فریادِ «تحریمِ انتخابات» سرداده‌اند. با این وجود، به نظرِ نگارنده تحریمِ انتخاباتْ تنها تحریمِ «معلول» است. آن چیزی که باید در درجه‌ی اول به عنوانِ «علتِ» این معلول مورد بررسی، نقد، و در نهایت «تحریم» قرار گیرد گفتمانِ «اصلاح‌طلبیِ حکومتی» است.
اگر گفتمانِ اصلاح‌طلبیِ حکومتی در باورها و اذهان کم‌رنگ شود، مصداقِ «چون‌که صد آید نود هم پیشِ ماست» می‌شود؛ چرا که به‌ گونه‌ای منطقی، فردی که از چاله‌ی این گفتمانِ معیوب با چرخه‌ی باطلش خارج شده، اول کاری که خواهد کرد عدمِ شرکت در «انتخابات»ی خواهد بود که «رای دادن» در آن قبل از هر چیز رای دادن به «صغیر» و «ایتام» و «حقیر» بودنِ خود است.
با آگاهی از این اصل که رای دادن در هر «انتخابات»ی، بیش از هر چیز، رای دادن به «مشروعیتِ» نظامی است که آن انتخابات را برگزار می‌کند، باید بدانیم که در نظامِ «ولایتِ مطلقه‌ی فقیه»: ۱. رایِ یک فردِ «غیرمنتخب» به نامِ «رهبر» می‌تواند رایِ تمامِ ملت را وتو کند. ۲. «شورای نگهبان» خود را در مقامِ «قَیِّمِ» مردم قرار داده و از قبل از طرفِ مردم تصمیم می‌گیرد (که آنها به چه افرادی می‌توانند رای بدهند). بنابراین، چنین سیستمی پیشاپیش امکانِ «انتخابِ واقعی» را از مردم گرفته است. پس در این سیستمِ معیوبْ رای به هر فردی که داده شود، در درجه‌ی اول رای به نظامِ ولایتِ مطلقه‌ی فقیهی می‌باشد که آزادی و استقلال را از مردمِ ایران سلب کرده است.
با این وجود، سوال این است که چرا اصلاح‌طلبانِ حکومتی مدام هوادارانِ خود را به تن دادن به این حقارت می‌خوانند؟ به‌ نظر می‌رسد یکی از اصلی‌ترین دلایلِ چنین پدیده‌ای این باشد که عناصرِ شکل‌دهنده‌ی گفتمانِ اصلاح‌طلبیِ حکومتی همان عناصری هستند که استمرارِ استبدادِ تاریخی را در وطن ممکن کرده‌اند. در ادامه قصد دارم این عناصر را نام برده توضیح‌شان دهم:
حقارت: عنصرِ اصلیِ گفتمانِ اصلاح‌طلبیِ حکومتی را تشکیل می‌دهد که شالوده‌ی استبدادِ تاریخی است. تا انسانِ ایرانی خود را در برابرِ قدرتْ حقیر و فاقدِ توانایی و حقوق نداند، نه استبداد را می‌پذیرد و نه اصلاح‌طلبیِ حکومتی را.
ناتوانی: اصل را بر تواناییِ مطلقِ قدرت و ناتوانیِ مردم گذاشتن. این‌که مدام مردم را از «قدرتِ رژیم» می‌ترسانند بر این پایه استوار شده است.
سلبِ کرامتِ انسانی: در عملْ انسان را فاقدِ حقوق و کرامتِ انسانی دانستن و در نتیجه به قدرت اصالت بخشیدن، و غفلت ورزیدن از این واقعیت که قدرتِ هر رژیمی نتیجه‌ی عمل یا بی‌عملیِ مردم است و به‌خودی خود وجود ندارد. به بیانِ دیگر، قدرتِ مافیای حاکم در ایران ناشی از بی‌عملیِ بخشِ عظیمی از جامعه و نیز بخشِ کوچکی است که عملِ خود را در خدمتِ رژیم قرار می‌دهند؛ و زمانی که مردم این نقش را بازی نکنند، رژیم به‌سرعت از هم خواهد پاشید.
اجبار در انتخاب: مردم را به جبر به «انتخاب» بینِ «بد و بدتر» واداشتن، ‌به‌گونه‌ای که مردم باور کنند در دنیای واقعی انتخابْ بینِ «خوب و بد» و یا «خوب و خوب‌تر» وجود ندارد. استفاده از همین مکانیسم است که سبب شده رژیم جمهوری اسلامی همیشه عده‌ای را از ترسِ این‌که گرفتارِ «بدتر» نشوند به پای صندوق‌های رای بکشاند. نمونه‌ی آن را در انتصاباتِ قبلی دیدیم، که در برابرِ مردم «افعیِ» جلیلی را قرار دادند تا مردم از وحشتِ آن به «مارِ غاشیه»ی روحانی، افسرِ امنیتی رژیم، پناه برند. این در حالی‌ بود که این «بدترین»، یعنی علی خامنه‌ای بود که مردم را در منگنه‌ی «بد و بدتر» قرار داده بود تا با ریختنِ رای‌شان به صندوقِ هر طرفْ بر مشروعیتِ کلیتِ رژیمِ وی صحه بگذارند.
و باز همه‌ی این‌ها در حالی بود که نمایندگانِ خامنه‌ای، یعنی ولایتی و صالحی، مدتها بود که در خفا با نمایندگانِ اوباما در عمان مشغولِ مذاکره بودند؛ و از قبل تصمیم گرفته شده بود تا روحانی رئیس جمهور بشود؛ و جلیلی را فقط برای این آورده بودند تا با ایجادِ وحشت در مردمْ عده‌ای از آنها را به پای صندوق‌های رای بکشانند.
دشمنی با آرمان‌گرایی: هرگونه «آرمان‌گرایی» را دشمن داشتن و آن را «غیرعقلانی» و «غیرواقعی» و در نتیجه «خطرناک» تصویر کردن. این در حالی است ‌که آرمان و آرمان‌گرایی تبلورِ بُعدِ معنویِ انسان‌ها بوده و نفیِ آرمان‌گرایی در واقعْ نفیِ آن بعدِ معنویِ انسان است. این انسانِ بدونِ آرمان است که دنیا را هیچ نمی‌بیند مگر «خور و خواب و خشم و شهوت». چنین انسانی هم به‌سرعت نامید می‌شود و به ‌طرفِ فسادِ اخلاقی و نابودی می‌رود. در مقابل، انسانی که در پیِ تغییر است، واقعیت را آنگونه که هست شناسایی می‌کند تا از طریقِ این شناسایی روش‌های تغییرِ آن به سمتِ ایده‌آلِ خود را بیاموزد.
*******
با نظر به همه‌ی این حقایق است که می‌توانیم بفهمیم آبشخورِ «استبداد تاریخی» و گفتمانِ «اصلاح‌طلبیِ حکومتی» یکی است. این در حالی‌ است که به یُمنِ ۱۲۰ سال مبارزه‌ی آزادی‌خواهانه، از سه عاملِ ساختاریِ استبدادِ تاریخی در ایران، تا به امروز دو عامل از هم فروپاشیده‌اند و یک عاملِ دیگر نیز در حالِ فروپاشیدن است. استبدادِ تاریخی در ایران همیشه بر سه پایه استوار بوده: ۱. اقتصاد، که در شهرها بازار بوده و در روستاها مالکانِ عمده. ۲. سیاست، که استبدادِ سلطنتی بوده. ۳. فرهنگ/مذهب، که روحانیت بوده.
از این سه ستون، به ترتیب، ستونِ اقتصادی در سال‌های دهه‌ی چهل با فشارِ دولتِ کندی – در راستای مبارزه با کمونیسم – بر شاه برای از بین بردنِ زمین‌داری بزرگ فروریخت؛ و پس از آنکه ثروتِ تولیدشده از فروشِ نفت در اختیارِ حکومت قرار گرفت، بازار در شهر نقشِ محوریِ خود را از دست داد. ستونِ سیاسی که سلطنت بود با انقلابِ ۵۷ فروپاشید. اینک مانده ستونِ فرهنگی/مذهبی که روحانیت باشد. به یُمنِ تجربه‌ی انقلاب، روحانیت از طریقِ ایجادِ «سلسله»ای استبدادی‌تر از سلطنتْ امتحانِ خود را پس داد؛ به طوری که جامعه در عمل دید که این سلسله در فساد و شهوتِ قدرت هیچ تفاوتی با دیگر انواعِ استبداد ندارد.
به بیانِ دیگر، روحانیت یا با ذوب شدن در قدرت یا با سکوت در برابر فساد، جنایات‌ و خیانت‌های رژیمِ حاکمْ به نفوذِ معنوی که در جامعه داشت ضربه‌ای کشنده وارد کرد. بحرانِ اخلاقیِ وسیعی که امروز جامعه‌ی ایران را در خود غرق کرده از جمله نتیجه‌ی همین رو شدنِ فساد و قدرت‌پرستیِ بسیاری از روحانیون است. زمانی بود که اکثریتِ مردمْ روحانیت را «نمکِ» درمانِ فسادِ سیاسی و اجتماعی می‌دانستند؛ و حال به وضوح می‌بینند که این نمک خود «گندیده» شده.
کلامِ آخر این‌که ما ایرانیان هیچ‌گاه این‌قدر به استقرارِ جمهوریِ شهروندان نزدیک نبوده‌ایم. تنها یک خیزشِ دیگر لازم است تا نتیجه‌ی ۱۲۰ سال تلاشِ ما و اسلافِ آزادی‌خواه‌مان حاصل شود. اما این خیزش صورت نخواهد گرفت مگر این‌که از خندقِ گفتمانِ اصلاح‌طلبیِ حکومتی عبور کرده و رژیمِ جنایت، خیانت و فسادِ جمهوری اسلامی را در تمامیت‌اش نفی کنیم. بدونِ تردید، گامِ اولِ نفیِ تمامیتِ رژیم – که اصلاح‌طلبیِ حکومتی تنها شاخه‌ای نحیف از آن باشد – تحریمِ کاملِ هرگونه‌ی «انتصاباتِ» برساخته‌ی رژیم خواهد بود. پس بیایید معمارِ سرنوشتِ خود شویم تا بتوانیم آینده‌ی ملتِ تاریخیِ ایران را در شاهراهِ استقلال، آزادی، و رشد و عدالتِ اجتماعی رقم بزنیم.

خطر دیوانگی، سخنی در باب فرهنگ و جنون- مقاله ی 93

این نوشته آقای محمد قائد در مورد کتاب خاطرات راجر کوپر را که خواندم به یاد اشتغال ذهنی این اواخرهایم افتادم، مقولۀ فرهنگ و معنا. این بار مقوله فرهنگ و معنا را می خواهم از منظر «دیوانگی» به بحث بکشم. آشنا ترین و برجسته ترین ویژگی «دیوانگی» که در ضمن نمایانگر پیچیده ترین و فهم ناپذیرترین جنبه آن است «هذیان» است. در ادبیات روانپزشکی تاکید می شود که «هذیان» را باید که در چارچوبۀ «فرهنگ» ارزیابی کرد. مثال درسی ای که برای دانشجویان پزشکی می زنند آن است که اگر یک فردی روستایی بی خبر از مدنیتی ادعا کرد که دیشب اجنه آمدند و با من گفتگو کردند، این می تواند لزوما «هذیان» نباشد و بسا که او در این ادعای خود باوری برآمده از زیست بوم فرهنگی خود را بیان می کند. اما همین ادعا را اگر مثلا یک فرد شهری دانشگاه رفته ای بگوید، به اغلب احتمال آنچه می گوید «هذیان» است و نشانه فروپاشی عمیق روانی در او. پس در تشخیص «هذیان» و «دیوانگی» باید محتاط بود. 
با لحاظ کردن چنین احتیاطی باید گفت که «دیوانگی» نوعی جابجایی نامُنتظَردر  Contextفکر است. آنچه از تعبیرContext فکر مراد کردم، در بحث علوم انسانی به مقوله «فرهنگ» بر می گردد. فرهنگ ها همچون Context های متفاوتی هستند که فاهمۀ بشری درون آن ها به جولان در می آید و زمانی که تفاوت این ها از حدی بیشتر بشود فهم متقابل ناممکن می گردد. در جایی دیگر به جای Context به تعبیر وام گرفته از تامس کیون – پارادایم- دست یازیدم که همین معنا را منتها در گسترۀ روشن تر و دامنه دار تری بیان می کند.
*
انقلاب سال پنجاه و هفتِ ایران لایه ای از این اجتماع را بر کرسی قدرت نشانید که هیچ سنخیتی با زمانه حاضر نداشت. آنان تعلقی سامانمند با سده های پیشین داشتند و کمابیش در همان زیست بوم زیسته بودند. اینک بقیه ایرانیان و تمامی جهان بیرونی می بایستی شاهد رفتارهای مردمانی متعلق به قرون و اعصار گذشته می بودند که نه تنها هیچ فهمی از مختصات زمانه حاضر نداشتند بلکه از درک اولیه های معقول، یعنی همان Context اندیشۀ امروزین هم عاجز بودند. چنین موقعیت عجیب و غریبی، بوجود آورندۀ انبوه حوادث خردو کلانی گردید که سرنوشت تاسف بار راجرکوپر با روایت هزل/طنز آمیز آقای قائد تنها یکی از بسیار پرده های تراژیک آن است. در منظری منطقه ای عین همین اتفاق در حرکت های بنیادگرایانۀ خاورمیانه هم در حال وقوع است که جهان شاهد رفتارهایی به غایت غیرمتعارف از جانب گروه هایی از مردم است که فرد فرد آنان را نمی توان به معنای روانپزشکی کلمه «دیوانه» نامید. اما بر صورت رفتارگروهی آنان جز از دیوانگی نمی توان نامی نهاد.
چرا مردم از یک «دیوانه» می ترسند؟ زیرا رفتار او مطلقا غیرقابل پیش بینی و بسیاری اوقات خطرآفرین است، هم برای خودش و هم برای دیگران. در یک محل نگهداری بیماران اسکیزوفرنی، بیماری بیمار دیگری را بدون هیچگونه سابقه ای از اختلاف یا مشاجره کشت. وقتی پرسیدند چرا چنین کردی گفت: "صدایی در گوشم گفت که او قصد کشتم را دارد و ندا به من گفت باید پیشدستی کنم".  
یک فرد کتابخوان امروزین که تاریخ می خواند با انبوهی از چنین رفتارها توسط انسان های قدیم مواجه می شود، مثل این که دخترکی اروپایی را در قرون وسطا به صرف این که گفته بود با اشباح و اجنه مراوده دارد در میدان شهر در میان هلهله شادی مردم حاضر زنده زنده در آتش سوختند یا مهاجمان مسلمان آمدند و به اهالی شهر گفتند که یا مسلمان بشوید یا همه تان را می کشیم و سپس انبوهی مردم را گردن زدند، یا آغا محمدخان قاجار به خاطر متلک ها که برخی اهالی کرمان از بالای باروی شهر نسبت به نداشتن بیضتین به او گفته بودند تمامی اهالی کرمان را از بزرگ و کوچک کشت و کور کرد. یک فرد امروزین با خواندن این فجایع به خود می گوید "قدیمی ها این طور بودند ولی امروزیان چنین نیستند" سپس چراغ مطالعه را خاموش می کند و با خیال راحت می خوابد. اما مشکل امروز ما اهل جهان آن است که قدیمی هایی که بایستی که دیگر نبوده باشند گویی هستند و در جاهایی مثل ایران و کره شمالی و خلافت اسلامی عراق و شام هم بر سر قدرت اند و همین دیروز رهبر کره شمالی راست یا دروغ گفت که به بمب هیدروژنی دست یافته است! پس این قصه قدیم ها نیست، آن قدیمی ها امروز زنده و دست اندرکارند؛ شهر در امن و امان نیست، دیگر نمی توان آسوده خوابید!
ترس از قدیمی ها از این جهت است که  Context فکرشان به قدری با Context فکر ما امروزی ها فرق دارد که فهم متقابل نه تنها ناممکن می شود بلکه رفتارهای برآمده از Context فکرشان به قدری شنیع است که نمی توان حتی تحمل شان کرد. این جاست که مفهوم «دیوانگی» پا به میدان می گذارد تا آدم بگوید که بنیادگرایان «دیوانه» اند. مثلا نمی توان گفت ابن تیمیه «دیوانه» بود چون او متعلق به زمان و زمانه ای بود که همگان کمابیش، در Context،  چون او می اندیشیدند ولو آن که با او مخالف بودند. اما امروز نمی توان گفت داعشیان دیوانه نیستند زیراContext فکر آنان هیچ سنخیتی با Context فکر عموم مردم امروز ندارد. در همین قصۀ راجر کوپر نگاه کنید که طرف ایرانی اش تا چه حد اسیر اسطوره اندیشی و داوری های نابخرد بوده است، چقدر رفتارهایی با او می کنند که هیچ نتیجه معقولی را نمی توان برای آن رفتارها متصور شد. پس چرا با او چنان کردند؟ زیرا کنشکرانی که با ماجرای راجرکوپر درگیر بودند بر مبنای مقدماتی نامعقول –که از منابع و مصادری بیرون از مشاهده /تجربه/عقلانیت می آیند- در مورد او می اندیشیدند. این منابع و مصادر همگی تعلق به وادی اساطیر/هویات قبایلی دارند. این است که برون ده نهایی رفتارشان با آن فرد خارجی را نمی توان جز از «دیوانگی» نامید. همۀ آن آدم های اطلاعاتی/امنیتی که با راجرکوپر سروکار داشته اند از حداقل های صغری/کبری کردن منطقی هم عاجز بوده و تنها اسیر تکانه های برآمده از هیجانات عاطفی و پیش داوری های عصبیتی/اسطوره ای بوده اند. فکر و سلوک سرویس های ضداطلاعاتی نظام های سیاسی امروزین جهان هرگز این چنین نیست.
این تنها قصه راجر کوپر نبود که چنین بود، تاریخ نزدیک به چهل ساله جمهوری اسلامی وقتی به پستوهای قدرت در آن بالا ها می رسد انگار به یک دیوانه خانه تمام عیار ختم می شود. یادتان هست آن نامه مسخرۀ خمینی به گورباچف را؟ و آن واکنش عصبانی خمینی به شواردنادزه را که گورباچف فرستاده بود بعد از آن نامه؟ گورباچف در هندسه امروزین فکر سیاسی گمان برده بود که خمینی با نوشتن آن نامه می خواسته فتح بابی برای بهبود روابط سیاسی فی مابین را بکند و از این رو وزیر امور خارجه اش ادوارد شواردنادزه را برای دیدار با خمینی به تهران فرستاد. وقتی خمینی سخنان شواردنادزه را شنید برآشفت و با زبانی توهین آمیز گفت "من می خواستم شما را به راه راست هدایت کنم شما گمان کرده اید می خواهم تحسین روابط بکنم؟!" این افتضاح را علی اکبرولایتی جمع کرد تا اوضاع خراب تر از آن که بود نشود. البته تیم دیپلماتیک اتحاد شوروی با داشتن تجربه تاریخی میرزامسیح-گریبایدوف، نمی توانستند نسبت به چنین «توحش شرقی» بی اطلاع بوده باشند و کوتاه آمدند. وقتی می گویم تفاوت در Context فکر موجب امتناع فهم می شود، منظورم این است. این خمینی کیست؟ آیا او کوچکترین فهمی و درکی از مسائل جهان امروز داشت؟! یا تنها یک انسان متعلق به قرون و اعصار گذشته بود که نمی بایست امروز وجود داشته باشد ولی متاسفانه بود و آن تباهی ها را به بار آورد که آورد.
مردمان قدیم با اسطوره ها می اندیشیدند و نه با عقل و منطق. این بدان معنای سخیف نیست که عقل و منطق نزدایشان هیچ جایگاهی نداشت بلکه بدان معناست که مواداولیه فکرشان را اسطوره ها تدارک می دیدند تا در رتبه بعدی گاهی با عقل و منطق آن مواد اولیه اسطوره ای را ورز بدهند تا مثلا بجای فلسفه، علم کلام درست بکنند و به جای دانش حقوق، فقه و اصول فقه تدوین بکنند. این که ما مواد اولیه فکر را به جای اسطوره ها از منابع دیگری همچون مشاهده/استقرا/آزمون/داوری می جوییم، تاریخی نه بیش از چند قرن دارد. این رویۀ نوین است که Context فکر امروزین ما را درست کرده است تا به هر آن اولیه هایی که نه از طریق مشاهده/استقرا/آزمون/داوری به دست آمده باشد به دیده تردید بنگریم. قدیمی ها کاری با مشاهده/استقرا/آزمون/داوری ندارند؛ آنان پایبند «سنت» اند و «سنت»ها از یک سو ریشه در اسطوره ها دارند و از سوی دیگر با تکرار جمعی شان، جنبۀ هویتی برای جمع پیدا می کنند.
قدیمی ها انگار که برای «ایمان آوردن» ساخته شده اند و خیلی زود هم ایمان می آورند و وقتی ایمان آوردند فورا دست به کار می شوند و واهمه ای هم از کردار خود ندارند. این شوخی نبود که خلخالی در پاسخ به اعتراض نسبت به محاکمه های چند دقیقه ای منجر به حکم اعدام گفت: «ما اعدام می کنیم، اگر حقشان نبود خدا اجرشان میدهد!». «ایمان» در معنای قدیمی اش، اصلا برای عمل است و از این رو هم هست که فورا بدل به عمل بی واهمه و نااندیشیده می شود. وقتی خمینی می گفت "ما مکلف به وظیفه ایم و نه نتیجه" همین وجه نابخرد «ایمان» قُدمایی را بیان می کرد که نه تنها در حصولش غیرعُقلایی است بلکه در دست به اقدام زدنش نیز اعتنایی به عقلانیت ندارد. این بود که خمینی به محض دستیابی به قدرت شروع کرد به تحریک ارتش عراق برای شوریدن برعلیه صدام حسین و به پیام های متعدد صدام برای رفع اختلاف ها هم وقعی نگذاشت تا جنگ شد و در پایان جنگ با بیش از یک میلیون کشته و معلول و خانمان های برباد رفته و میلیاردها خسارت طرفینی "با دلی آسوده و قلبی مطمئن" مُرد! این معنای ایمان کامل است!! اگر من این کلمات را از سَرِ تعریض می نویسم، ارادتمندان امروز و دیروز خمینی به جد باور دارند که آن معنای ایمان کامل خمینی بود! وقتی سخن از «دیوانگی» قدیمی ها می گویم معنی اش این است.
تمنای دستیابی به دانشی قطعی، قدیمی و جدیدی ندارد؛ منتها امروزیان با قدیمی ها در این زمینه دو تفاوت کلان دارند: اول آن که امروزیان می دانند که این خواسته تا چه حد دیریاب و بسا ممتنع است و دوم آن که برای زندگی، دستیابی به قطعیت الزامی هم نیست و می توان درعدم قطعیت یا باور احتمالاتی هم زیست و حتی دست به عمل محتاطانه زد. از این روست که کردار امروزیان در همه زمینه ها همواره محتاطانه است. قدیمی ها نه اولی و نه دومی را هرگز فهم نمی کنند. هندسه معرفتی قدیمی ها ساده دلانه تر از آن است که بتوانند بفهمنند که چطور دستیابی به قطعیت می تواند دیریاب یا حتی ممتنع باشد. اما مهم تر از آن این که قدیمی ها حتی تصور بودن در عدم قطعیت را نمی توانند بکنند چه برسد به آن که که بخواهند در آن زندگی بکنند؛ این رازِ عشقِ شیفته وار آنان به «ایمان» است، فرقی هم نمی کند که ایمان به امام زمان و معجزات چاه جمکران باشد یا حضرت رقیه ناموجود، فارغ از این که چه میزان سندیت معتبر تاریخی در پس پشت آن ها هست یا نیست. قدیمی ها تخته بندان فرهنگ اند، همان چارچوبه ها، همان Contextهای از پیش تدارک شده توسط سنت ها که چون و چرا در آن راه ندارد؛ که جهانی است بسته و امن؛ قدیمی ها ماهی های آکواریوم های سنت هایند که آب و اکسیژن شان را سنت های قرون و اعصار پرداخته است و در آن می پلکند ، ایلافهم رحلة الشتاء والصیف فلیعبدوا رب هذالبیت الذی اطعمهم من جوع و امنهم من خوف...
اسطوره اندیشی و تمنای قطعیتِ ایمانی دیرپاتر از آنی است که به این آسانی ها ازپا درآید. توجه بکنید که حتی اساتید دانشگاه های ما در رشته خودشان تا چه حد اکراه دارند از گفتن «نمی دانم!». عاقل ترهاشان اینطور توجیه می کنند که اگر بگویم «نمی دانم» به وجهه علمی ام برخورنده است، احمق هاشان فکر می کنند حق ندارند که بگویند نمی دانم! پس به دروغ هم که شده باید بگویند «می دانم» و بعد برای دانشجو آسمان ریسمان به هم می بافند. حتی دانشگاهیان ما که نوعا دانش آموختگان علم مدرن هستند، ولو به قدر همین میزان، پا در جهان قطعیت-طلب «سنت» دارند، چه برسد به گندیدگان حوزه های جهلیه. مرجعیت مداری ای هم که در میان این دانشگاهیان هست از همان آبشخور جهان بسته «سنت» آب می خورد. یکی از استادان در جلسه ای علمی ادعایی کرد. وقتی دانشجویی سند آن ادعایش را پرسید با حماقت تمام انگشت سبابه اش را به سینه اش نشانه گرفت، یعنی که سند ادعایم، خودم هستم! این یعنی آن که سخن «من» حجت است، فصل الخطاب است. اصلا همین تعابیر ابلهانه «حجت یا فصل الخطاب بودگیِ» یک آدم از همان گنداب درمی آید. چنین حماقتی را تنها در جهان «سنت» می توان سراغ گرفت. این ها Context های تباه فکری هستند که ریشه در جهان بسته قدیمی ها دارند و هنوز که هنوز است در داوری دانش آموختگان علوم جدید جوامع پیرامونی به جا مانده اند.
این «جوامع پیرامونی» ما آسیایی ها و خاورمیانه ای ها و آفریقایی ها هستیم که صورتبندی مشاهده/استقراء/آزمون/داوری، فراورده تاریخی ما نبوده است بلکه فراورده تاریخی دیگرانی بوده که ما آن ها را به جهت دستاوردهای شگرفی که داشته «اقتباس» کرده ایم، اقتباسی که با رویه های درونزاد اندیشگی مان از اسطوره اندیشی و هویتمداری سنت-بنیاد تعارض ذاتی دارد. همین تعارض هم هست که ما پیرامونیان را «بیمار» کرده است که گاهی از آن به «اسکیزوفرنی فرهنگی» تعبیر می کنند. تاریخ دویست ساله اخیر ما پیرامونیان، تاریخِ طبیعی تظاهرات همین بیماری بوده است، از خودباختگی های ابلهانه مان گرفته تا بنیادگرایی های وحشیانه مان. 
امروزیان درContext فکرشان متوجه این شده اند که «ایمان قدمایی» چقدر خطرناک است. «ایمان قدمایی» باوری از سر کوری است، جهلی است که باید که مُرکّب باشد نه بسیط. و صد البته باید که بی درنگ به «عمل» برسد. هیچ اغراقی در این صورتبندی نیست. اینجاست که ایمان قدمایی مصداق کامل «دیوانگی» می شود، دیوانگی ای که باید با وضع قوانین سخت مانع اش شد که داخل در حیات اجتماعی گردد زیرا خطرآفرین و ذاتا جنایت پیشه است، همان که می گویند باید «دین از سیاست جدا باشد». همین خطر را، همین تمایل به جنایتکاری را، ما امروزیان با گوشت و پوست و خونمان حس می کنیم زیرا قدیمی های اهل «ایمان قدمایی» دست اندرکارند و هیچ شانی از وجودمان مصون از دیوانگی آنان نیست، نه امنیت مان، نه سلامت مان، نه حیثیت انسانی مان. امروز ما مورد هجوم مردمانی از قرون و اعصار ماضیه شده ایم، همان ها که مثل آب خوردن می کشتند و غارت می کردند و برباد می دادند، و در این همه بر خود آفرین می گفتند! ما ایرانیان چهاردهه است که زیر حکومت دیوانگان ایم، و جهان امروز هم جولانگاه دیوانگان اهل «ایمان قدمایی» شده است. این دیوانگان را باید که بند کشید و سپس تلاش برای درمانشان کرد.
irandargozargahtamadoni.blogspot.co.uk

جاسوس اینگیلیس، پسر مصدق و نیلوفر

راجر کوپر
330 صفحه
انتشارات هارپر کالینز
لندن 1993

 دﻫﮥ 60 در تهران با گزارشگری آشنا شدم که در دوبی دفتر داشت و برای روزناﻣﮥ  تایمز مالی لندن دربارﮤ ایران مطلب تهیه می‌کرد.  جهاندیده و مطلع و چندکاره می‌نمود و مصاحبتش مفید و خوشایند بود. زبان و ادبیات فارسی و نیز عربی و فرانسه و روسی می‌دانست.

شنیدم و خواندم گرفتار شده.  بعدها از او نقل کردم که هرکس تجرﺑﺔ زندگی در مدرﺳﺔ شبانه‌روزی و خدمت در ارتش بریتانیا داشته باشد در زندان جهان سوم احساس راحتی خواهد کرد.  خاطراتش از اوین تازگی به دستم رسید و دیدم این حرف را پس از رهایی در پاسخ به سؤالی زده است که چگونه در حبس دوام ‌آورد.

در روابط فرهنگها تجربه داشت.  می‌نویسد ﻧﻴﻣﮥ دﻫﮥ 1960 برای مصاحبه با وزیر اطلاعات و جهانگردی مراکش در رباط بود. روزنامه‌نگاری کویتی هم برای کاری مشابه زودتر از زمان مقرر سر رسید.  وزیر پیشنهاد کرد او هم در جلسه بنشیند و کوپر موافقت کرد.  پس از سلام و تعارف، مرد کویتی چیزی به عربی پرسید اما وزیر مراکشی متوجه حرفش نشد. کویتی به انگلیسی پرسید و مراکشی به فرانسه جواب داد و کویتی فرانسه نمی‌دانست.  مرد انگلیسی پا پیش گذاشت و دیلماج دو عرب شد زیرا گرچه عربی ِ مکتوب تقریباً در همه جا یکسان است، عربی ِ محاوره‌ای از کشور به کشور بسیار تفاوت دارد.

از آن زمان از آن به مفهوم ’دنیای عرب‘ یا وحدت عربی با تردید نگاه می‌کنم.  به گمانم برای فهم اعراب ملیت مهمتر است و میان بیشتر کشورهای عرب تفاوتهای اساسی از نظر قبیله‌ای، مذهبی یا بافت اجتماعی وجود دارد.




سال 1958/ 1337 در بیست‌وسه سالگی از سوی خبرگزاری یونایتد پرس به ایران آمد و چندین سال در دانشگاه تهران زبان و ادبیات فارسی خواند، گزارشگر مقیم جراید لندن، از جمله  فایننشل تایمز،شد و به دنیای بازرگانی و صنعت نفت راه یافت.

می‌نویسد شرکت آمریکایی مک‌درموت که برای آن کار می‌کرد در زﻣﻴﻨﮥ سازه‌های دریایی در دنیا اول بود و عمده فعالیتش به صنعت نفت اختصاص داشت. چند پروژه برای ایران انجام داده بود اما در رژیم جدید به مسائلی جدی برخورد.

نخست اینکه گرچه برای گرفتارنشدن در پرداخت چندبارۀ مالیات در آمریکا و کشورهای دیگر، در پاناما ثبت شده بود اما شرکتی آمریکایی بود،

دوم، شرکت دستش در پرداخت کمیسیون بسته بود.  پس از چند گرفتاری با دادن زیرمیزی، ناچار بود طبق مقررات وزارت دادگستری آمریکا عمل کند.  دولت آمریکا در دﻫﮥ 1970 قانونی گذراند که شرکت آمریکایی در خارج از آن کشور هم مجاز به پرداخت رشوه یا تبانی با رقیبان نیست.

کوپر در مقام مدیر فروش شرکت در خاورمیانه موظف بود هر سال شهادتی رسمی امضا کند که در هیچ نوع گاوبندی با شرکتهای رقیب یا پرداخت رشوه‌ دخالت نداشته است و از وجود و وقوع چنین مواردی در حوزﮤ مسئولیتش اطلاع ندارد.

نزد انسان آریایی‌ـاسلامی دروغ‌گفتن ممکن است گناه باشد اما جرم نیست و فرد می‌تواند هر قدر دلش بخواهد حرفش را عوض کند.  برای جبران این نقص، ‌می‌توان خیلی راحت با کابل از متهم اعتراف گرفت.  در جاهایی از دنیا شهادت دروغ و کتمان واقعیت جرمی است سنگین اما اعتراف زیر شکنجه باطل است.

صورتحساب‌های تسویه‌نشدﮤ رژیم پیشین ایران هم گرفتاری دیگری بود.  کوپر باید به مدیران شرکت جواب پس می‌داد اما مقامهای رژیم اسلامی عجله‌ای برای پرداخت آنها نداشتند.

با این همه، وقتی وزارت نفت ایران تصمیم گرفت ایستگاههای بارگیری شناور کوچکی نزدیک ساحل تدارک ببیند تا چنانچه خارگ که در تیررس بمب‌افکن‌های عراقی بود از کار بیفتد صدور نفت ادامه یابد، اطمینان داشت شرکتش، با توانایی فنی و ساﺑﻘﮥ همکاری با ایران، برندﮤ مناقصه است.

اما پیچیدگی کار پرخطر، پرداخت حق ﺑﻴﻤﮥ سنگین و اساساً امکان ﺑﻴﻤﮥ دستگاهها و نفراتی که باید زیر ﺣﻤﻠﮥ هواپیماهای عراقی خط لوله به کف دریا می‌فرستادند تمام مسئله نبود.

وقتی در تهران به او حالی کردند شرکتش باید پنج میلیون دلار بدهد تا برندﮤ مناقصه شود پرسید به کی؟ رندان حق‌پرست گفتند به تیم فوتبال قم. در ایران کلاه شرعی و سوراخ دعا بسیار است اما زیر ذرّه‌بین وزارت دادگستری آمریکا چنین پرداختی یعنی رشوه، و چون نمی‌توان از کاپیتان تیم انتظار داشت رسید امضا کند، یعنی هم رشوه و هم شاﺋﺒﺔ لفت‌ولیس.   



آذر 64 وقتی اتومبیل ب‌ام‌و در تهران جلو تاکسی او پیچید و دو نفر او را چشم‌بند زدند و با خود بردند نخستین تصورش این بود که آدمهای تیم فوتبال قم حق‌وحساب‌شان را می‌خواهند و با قدری صحبت می‌توان به آنها فهماند متأسفانه چنین کاری برای او و شرکتش یعنی تعقیب قضایی و حتی زندان‌ رفتن در آمریکا.

اما کسی دنبال بحث نبود.  او را در اتاقی خالی در ساختمانی بی‌نام‌ونشان انداختند و پس از مدتی به اوین بردند.

طی روزها و هفته‌ها و ماههای پررنج و ملال‌آور، بازجو که خودش را حسین معرفی کرد دربارﮤ تیم فوتبال قم و قرارداد خط لوله حرفی نمی‌زد.  یک حرفش این بود که او جاسوس است و چه بهتر که هرچه زودتر به این واقعیت مسلّم در برابر دوربین فیلمبرداری اعتراف کند و خلاص شود.  به حرف دیگرش در اداﻣﺔ مطلب خواهیم رسید.



اطلاعات، تجربیات، جهاندیدگی، سواد، ‌قدرت تحلیل و می‌توان گفت هوش مرد انگلیسی با بازجوی پشت‌کوهی ِ زندان اوین قابل مقایسه نبود اما دومی برهان قاطع و فصل‌الخطاب در اختیار داشت: به بیان مردم افغانستان، ‌لت‌وکوب.

مرد فرنگی را رو به دیوار می‌نشاند و هرگاه پاسخش را نمی‌پسندید از پشت با مشت به سر و صورتش می‌کوبید.  فکر و ذکرش مشغول جاسوسها بود و دنیا و مافیها و عالم وجود را جایی می‌دید که نابکارانی مشغول جاسوسی از آدمهای درستکارند.  مفاهیم حق و باطل و خیر و شرّ و نبرد استضعاف و استکبار و انقلاب و ضدانقلاب و ایمان و کفر نزد او در ﮐﻠﻤﮥ جاسوسی ــ جاسوسی ِ عمّال کثیف اینگیلیس خبیث علیه اسلام عزیز ــ خلاصه می‌شد.  به تعبیر عرفانی، غایت معرفت و نیل به حقیقت متعالی نزد او یعنی افشای اسم اعظم و اسرار عظیم که این شخص جاسوس اینگیلیس است.

در فولکلور سیاسی ایران ﮐﻠﻤﮥ جاسوس عمدتاً مترادف فردی آمریکایی یا بریتانیایی است که به ایران علاقه نشان دهد و/یا از زبان و فرهنگ و تاریخ این کشور اطلاع داشته باشد.  شرق‌شناس، کارشناس حیات وحش، مدرس دانشگاه و مهندس نفت جاسوس است و صد البته هر روزنامه‌نگاری جاسوس است. من روزنامه‌نگار بودم و حسین می‌گفت تمام روزنامه‌نگارهای خارجی جاسوسند.

زمانی برای مقامهای بلندپاﻳﮥ حکومت پیشین ایران متن نطق نوشته بود، مشاور ژنرال آجودان شاه در زﻣﻴﻨﮥ تاریخ بود و برای جشن هنر شیراز کار کرده بود. گرفتاری این بود که تمام این مشاغل مختلف،‌بسیاری در زمینه‌های حساس، و اطلاعات من از زبان و خود مملکت و از گروههای اجتماعی و قومی گوناگون به این معنی بود که من با تصویری که از مأمور موفق اطلاعاتی بریتانیا ــ همان اینتلیجنت سرویس کذایی ــ داشتند جور درمی‌آمد.  در چشم حسین هم مانند ساواک پیش از او و حتی برای بعضی آشنایانم بدیهی بود که جاسوسم.

نه تنها تقریباً تمام تحولات سیاسی ایران در یک‌قرن‌ونیم گذشته از سوی جاسوسها هدایت شده، که حتی در روزگار معاصر جاسوسها همه جا حاضرند.  این شاید تصویری گویا از جهان‌بینی مبتنی بر جاسوس‌محوری به دست دهد: پس از قضایای انتخابات 88، کارمند ایرانی سفارت بریتانیا در تهران را هم با زیرشلواری و دمپایی اتافوکو به اتهام جاسوسی در برابر دوربین تلویزیون وطنی نشاندند. کسی که حقوق بگیرد تا بنشیند روزنامه‌های محلی بخواند و به اخبار گوش دهد و بتواند تحلیل کند در رقابت بر سر قدرت در این مملکت کی‌به‌کی است اگر جاسوس نیست پس چیست؟



جاسوس آلمان، فرانسه، ژاپن یا اردن و عربستان بودن هم شغل و مأموریتی از سوی دولتی خارجی است اما ناظر ایرانی را به هیجان نمی‌آورد.  سال 58 با چند متهم به جاسوسی برای عراق که قاچاقی از مرز گذشته بودند در اوین هم‌بند بودم.  نه زندانبانها توجهی خاص به آنها نشان می‌دادند و نه حتی افسران زندانی رکن دوم ارتش.  ظاهراً همه به این تلقی عادت کرده بودند که کل دولت عراق چه پُخی است که مأمور چلغوزش چه باشد. 

طبیعی است با شروع جنگ با عراق سختگیری بیشتر شده باشد.  اما حتی وقتی چشم‌انداز جنگ با بریتانیا مطرح نباشد محال است بگذارند جاسوس اینگیلیس در میان فرماندهان سابق ارتش و تیمسارهای زندانی بلولد و در حیاط بند بنشیند جوراب وصله بزند.  خبرچینی ِ جاسم قاسم احمد عبدالله از عرﺷﺔ موتور لنجی در شط‌العرب برای استخبارات حزب بعث یک حرف است و گزارشی سرّی که جک اسمیت به لندن بفرستد داستانی متفاوت.   

جاسوس اینگیلیس فقط شغل و مأموریت نیست؛ مفهوم و جهان‌بینی است.  حتی از جاسوس آمریکا ترسناک‌تر است. گهگاه این یکی پس از بازنشستگی دربارۀ روزگار فعالیت خویش کتابی می‌نویسد (و البته پیش از چاپ نشان می‌دهد) و صنار کاسبی می کند. در بریتانیا از این خبرها نیست.

در قاموس خرافات ایران یعنی ترکیبی از رب‌النوع دانایی و توانایی و دیو سفید که هرکس شکستش بدهد معادل رستم دستان است.

دودلی و واهمه را می‌توان در رفتار شاه با آنتونی پارسونز سفیر بریتانیا در سال 57 دید. ایلچی فرنگ را برای مشورت احضار می‌کرد و از او می‌شنید بهتر است تانکهای غول‌پیکر چیفتن را از خیابان جمع کند و پیگیرانه دست به کاری معنی‌دار بزند. پارسونز در کتابش می‌نویسد انتظار داشت شاه این بار محکم بایستد و اقتداری را که آن همه به رخ کشیده بود نشان دهد (ﺻﻔﺤﮥ 4 این متن).

چنان اندرزی نه تنها یعنی شاهنشاه از نظامیگری سررشته‌ ندارد و با پولهای نفت مقداری اسباب‌بازی آهنی خریده است، که بسیار بدتر از آن: اقدام قاطع یعنی گماردن غلامعلی اویسی به ریاست دولت نظامی،زندانی‌شدن شاه در کاخش و جلوگیری از رفتن او از ایران.  از خاطرات ویلیام سالیوان آخر سفیر آمریکا در رژیم سابق و اشاره‌های دیگران پیداست شاه پارسونز را به دسیسه‌چینی همیشگی عمّال اینگیلیس متهم می‌کرد.

تهمت بی‌مدرک و خلاف آداب دیپلماتیک، آن هم از سوی رئیس کشور میزبان که می‌تواند دستور دهد او را اخراج کنند، به سفیر برخورد، از اتهام شاه به شخص خویش در برابر اندرزی که خود او اظهار علاقه کرده بود بشنود رنجید و در چند ماه آخر از ملاقات با شاه سر باز ‌زد.  دستور وزیر مختار بریتانیا به رفتن پدر شاه از ایران و توﺻﻴﮥ این یکی به ماندن خود او معانی یکسانی داشت: بدخواهی و توطئه.

روایت کوپر از این هم عجیب‌تر است.  شاه برای خرید مقادیری عظیم جنگ‌افزار از بریتانیا شرط گذاشت که ﺷﺒﮑﮥ اطلاعاتی‌اش در ایران را کاملاً برچیند. چند سال بعد وقتی احساس کرد حکومتش به لرزه افتاده و ساواک به درد نمی‌خورد، از بریتانیا خواست عواملش را فعال کند تا ببیند در مملکت چه خبر است.

جواب دادند به خواست اعلیحضرت به همان اندک حضور اطلاعاتی‌شان پایان دادند و دیگر با مخالفان تماسی ندارند.  نقل است که شاه گفت بله می‌دانم که گفتید جمع کرده‌اید اما باور نکردم.

نه محمدرضا شاه باور می‌کرد اینگیلیس دیگر در ایران ﺷﺒﮑﮥ اطلاعاتی قوی و همه‌جا حاضر ندارد و نه بازجوی اوین در رژیم بعدی باور می‌کند.  این‌جا کسی که چنین ادعایی را بپذیرد یعنی آدمی پخمه و شوت.  سیاسیون بریتانیا با دریغ می‌گویند حیف که روزگار خوش امپراتوری برنمی‌گردد، و با مطایبه می‌افزایند کاش هوش و درایت و قدرتی که در ایران برای دولت معمولی‌شان قائلند واقعیت داشت.



کوپر اذعان می‌کند کتک‌خوردن‌های ناغافل و از پشت سر تعادل فکری‌اش را بدجوری به هم می‌زد و روحیه‌اش را بسیار خراب‌تر می‌کرد.  وقتی با چشم‌بند وارد اتاق می‌شد و رو به دیوار می‌نشست، آن را برمی‌داشت و پاسخ سؤالها را که مثل مشق شب نوشته بود به پشت سرش تحویل می‌داد، بدنش را آمادﮤ ضرباتی می‌کرد که هرگاه بازجو پاسخی را نمی‌پسندید فرود می‌آورد.  تصریح نمی‌کند اما از اشاره به احساس بدبختی و بی‌پناهی نخستین کریسمس در زندان شاید بتوان برداشت کرد در پی یک فصل دیگر کتک‌ وقتی به سلول برگشت در تنهایی گریست.

پس از مدتها کلنجار رفتن با حسین بازجو (که تصادفاً از امضای روی اوراق بازجویی متوجه شد نام واقعی ‌او علی است) به این نتیجه رسید که آزادی‌اش دست اوست و در گرو اعتراف به جاسوسی. بعدها متوجه شد در هر دو مورد اشتباه می‌کرد.

طبق خواست بازجو باید تفصیل استخدامش در سازمان اطلاعاتی بریتانیا و نمودار آن را شرح می‌داد.  برای این کار هرچه در داستانها و رمانها خوانده بود و از این و آن شنیده بود سر هم کرد.  بازجو از او اعتراف در برابر دوربین می‌خواست در عین حال که دوست داشت خیال کند دارد یکتنه ﭘﺘﮥ آنچه را به نظرش مهمترین دستگاه جاسوسی جهان می‌رسید روی آب می‌اندازد و از این به بعد جیمز باند و همقطارانش باید بروند غاز بچرانند.

اینتلیجنت سرویس“، ترکیب غلط و رایج در ایران، یعنی سرویس هوشمند. ﮐﻠﻤﮥ مورد نظر جماعت،اینتلیجنس است به معنی ادارﮤ مربوط به اسرار و اطلاعات طبقه‌بندی‌شده.  در آن کشور ام‌آی5 (ادارﮤ داخلی مبارزه با جاسوسها Security Service) و ام‌آی‌6 ( ادارﮤ ارتباطات و کسب اطلاعات و اخبار در خارج Secret Intelligence Service) برای دو دایرﮤ جداگانه اما مرتبط به کار می‌رود.

سعی در فهماندن این نکته به حسین یعنی او چیزی از کار دنیا نمی‌داند، و یعنی یک فصل کتک.  راهی جز رقصیدن به ساز او نمی‌بیند و در تمام اوراق بازجویی همان اصطلاح رایج در ایران را به‌ کار می‌برد.

در ایران مخففهای سه‌حرفیِ سیا (سی‌آی‌ا‌) و کاگ‌ب حامل رمز و رازی‌ هول‌انگیزند که مهمل‌‌ترین حرفها را شنیدنی می‌کند.  بنابراین از نام مؤسسه‌ای متخصص تحلیل ریسک سرمایه‌‌گذاری که طی مدت کار در روزناﻣﮥ  تایمز مالی با آن آشنا شده بود مخفف من‌درآوردی CRA ‌ساخت تا بازجو را راضی کند،  و نیز موجودی واهی به نام کلنل هوکر در رأس آن.  از ترﺟﻤﮥ لغوی این اسم بگذریم.



یک صبح زود در ِ سلولش را زدند و گفتند بلند شود نماز بخواند.  بی اینکه فرصت فکر کردن داشته باشد تشکر کرد و گفت مسلمان نیست و به شیوﮤ خودش عبادت می‌کند.

در واقع بیست‌وپنج سال پیشتر وقتی با همسر اولش گیتی در تهران ازدواج کرد طبق قوانین ایران ناچار بود اعلام کند مسلمان است.  برای همسرش امکان نداشت مسیحی شود؛ مجازات چنین کاری در شریعت اسلام مرگ است.

درهرحال، اعتقادی به آئین مسیح نداشت و با توجه به مطالعاتش در متون اسلامی و ادبیات فارسی که آکنده از عرفان و صوفیگری است، راحت‌تر بود مسلمان باشد تا مسیحی.  اما داستان محدود به دیدگاه ادبی و گرایش فلسفی نبود.  باید ختنه می‌شد.

برای اجرای سنت اسلامی سراغ غلامحسین مصدق، پسر محمد مصدق، رفت که پزشک زنان بود. می‌نویسد شدیدترین درد زندگی‌اش‌ را تجربه کرد.  اما بعدها پشت میله‌های زندان حوصله نداشت برای مصلحت هم که شده نماز بخواند.

 اگر می‌خوانْد زندانبانها لابد بیدرنگ نتیجه می‌گرفتند این کارش هم طبق برنامه است. کافر اجنبی ناچار باید بگوید مسلمان است اما اگر دقیقاً مانند مسلمان مؤمن رفتار کند خواهند گفت حتماً جاسوس است و برای اغفال دیگران فیلم می‌آید.

مشکل حل‌نشدنی قدرت متکی به اسلام در طول تاریخ، که پیروان ادیان دیگر را مسلمان می‌خواهد اما نمی‌خواهد و نمی‌تواند باور کند واقعاً مسلمان شده باشند: وانمود کن مشرّف شده‌ای اما همچنان توی سرت می‌زنیم، تحقیرت می‌کنیم و در زندگینامه‌ات تذکر می‌دهیم پدرانت همین صدوپنجاه سال پیش مسلمان شدند.  جدیدالاسلام و از این جا مانده و از آن جا رانده.  هم ذاتاً کافر و هم خودفروش و خائن.

وقتی بی‌تأمل به زندانبان گفت مسلمان نیست، فکر همه جا را نکرده بود. چنانچه بازجویی از او جدی بود و با برنامه و روش انجام می‌شد منطقاً باید مچش را می‌گرفتند و اتهام مرتد ملّی به او می‌زدند ــ یعنی کسی پس از اسلام‌آوردن، به کفر برگردد.  در ادامه خواهیم دید گرفتاری او نه به کفر و ایمان و ارتداد ربطی داشت و نه به مناﻗﺼﺔ نفت.

با این همه، با به‌درازا کشیدن گرفتاری‌اش سالهای بعد به این نتیجه رسید که ماه رمضان بهتر است با برناﻣﮥ غذایی زندان همراه شود و روزه بگیرد. در عین حال، با کمک جواسیس فرنگی محبوس از درست‌ کردن مایعی تخمیرشده در مایه‌های شراب هم غافل نبود.



افتخار رفاقت با جاسوس شهیر اینگیلیس
به امید آزادشدن تا عید نوروز، جلو دوربین فیلمبرداری اوین نشست و همان داستانها را تحویل داد.  در آن بند برای زندانیها تلویزیون نبود اما وقتی شنید اعترافاتش را پخش کرده‌اند، از نگاه و صحبت نگهبانها دریافت یکپا آرتیست سینما شده است.

همه جای دنیا چهره‌به‌چهره روبه‌روشدن با آدمی که در تلویزیون ظاهر می‌شود بر جماعت بیننده اثرگذار است ــ  رمز و راز آنچه در زبان انگلیسی سلبریتی خوانده می‌شود، تمایزی ورای شهرتِ صرف.  آدمی بسیار مشهور مانند علی‌اکبر دهخدا در خیابانهای ایران در برابر مجری تلویزیون و اعلام‌کنندﮤ وضع هوا که صدرنشینان آلبوم چهره‌های شناخته‌شده‌اند هیچ است، تا چه رسد به فوتبالیست و هنرپیشه و خواننده.

مدتها تنها بریتانیایی ِ زندان اوین بود و حالا افزون بر لقب جاسوس اینگیلیس، آن هم از نوع اصل جنس ِ لندنی نه متفرقه و بدلی، به این تمایز عظیم و مثبت دست یافته بود که در تلویزیون دیده شود.  چند پاسدار با غرور و افتخار برایش تعریف کردند به خانواده و دوستانشان گفته‌اند راجر کوپر را از نزدیک می‌شناسند و هر روز او را می‌بینند.  اینکه دشمن خطرناک و قسم‌خوردﮤ جمهوری اسلامی معرفی شده بود مانع نمی‌شد پاسدار زندان اعلام کند با شخصیت فرنگی مشهور (یا در واقع بدنام) رفاقت دارد و هر روز برایش ناهار می‌برد.

دو مفهوم شهرت و بدنامی همواره همزاد بوده‌اند و شاعران قدمایی ما رسوایی را مثبت تلقی می‌کردند.  در فرانسه از قرن هجدهم مهم این بود که مردم اسمت را تکرار کنند، چرایش مهم نیست. در عصر ما تلویزیون در تمام جهان این دو مفهوم را چنان یکی کرده که پدرجد پاسدار اوین هم قادر به تفکیک آنها نیست.

بازجو ویدیوی برنامه را برایش آورد و ابتدا خشنود بود که برنامه حسابی بیننده داشته.  کوپر هرچند دید به‌اصطلاح اعترافاتش را مونتاژ کرده‌اند و چیزی دلبخواهی از آن درآورده‌اند، کوتاه آمد و قول و قرارشان را به یاد او آورد.

اما مطلبی در یک روزناﻣﮥ لندن کار را خراب کرد.   گاردین در نهایت بی‌ملاحظگی و بدون اطلاع دقیق از موقعیت دشوار هموطن اسیر نوشت عنوان من‌درآوردی اینتلیجنت سرویس و نیز باید بگویم در پاسخ به یکی‌دو سؤال نشان می‌دهد کوپر صادقانه اعتراف نکرده و زیر فشار این حرفها را زده است.

رضایت اوﻟﻴﮥ حسین تبدیل به طلبکاری شد و گفت باید اعترافات را تجدید کند و این بار برنامه‌ای  بی‌غلط بسازند.  کوپر دمغ شد اما با اکراه تن داد.  همچنان فکر می‌کرد آزادی‌اش به میل و ارادﮤ بازجوست.



ترجمان
حتی در این مورد که به دستور چه کسی گرفتار شده است اشتباه می‌کرد.  وقتی حسین کتابی فارسی برایش آورد تا به انگلیسی ترجمه کند، نام محمد محمدی ری‌شهری وزیر اطلاعات را روی جلد آن دید و برق پراند.  تصمیم گرفت سنگ تمام بگذارد و نعنا داغ و زعفران آن را حسابی زیاد کند.

 با این تصور که حتماً بازداشتش به دستور او بوده، نتیجه گرفت پس آزادی‌اش هم به دست اوست و  حسین هم تحت امر اوست.  باید چند سال دیگر آب خنک می‌خورد تا حساب کار دستش بیاید که قدرتهای مسلح هرکدام برای خودش دولتی است خودمختار.

طی سالها اقامت در ایران متنهای بسیاری از فارسی ترجمه کرده بود، از جمله، متن برنامه‌های عمرانی سوم و چهارم، گفتار فیلمهای مستند و نیز کتاب  انقلاب سفید شاه (کتاب اول او را کسی، شاید یک آمریکایی، به انگلیسی نوشت و سپس به فارسی ترجمه کردند).

عنوان کتاب را  مبانی ایدئولوژی اسلامی ذکر می‌کند اما در فهرست آثار مؤلف مشخصاً چنین عنوانی دیده نمی‌شود.  تصمیم گرفت بهترین ترﺟﻤﮥ ممکن را از نوﺷﺘﮥ آیت‌الله وزیر اطلاعات به دست دهد و او را در محافل علمی خارجه سرافراز کند.

گاه برای چند سطر ساعتها وقت صرف کرد تا معادل دقیق شعری عربی یا فارسی را در انگلیسی به دست دهد.  به غلطهای املایی و انشایی و چاپی بسیاری برخورد و، گرچه جزو وظایف مترجم نیست، به مآخذ قرآنی هم رجوع کرد و اشتباهات و ارجاعات نادقیق و نادرست و تکرار مکررات بسیاری دید.

همین طور اشکالهای محتوایی و روشی و خطا در استدلال.  پیشتر متوجه شده بود اهل حوزه وقتی شواهدی از دنیای امروز می‌آورند معمولاً به اشتباه می‌افتند زیرا مبانی علوم جدید را بلد نیستند و نتیجه‌ای را که این‌جا و آن‌جا دست سوم و چهارم خوانده‌اند غلط می‌فهمند. پیشنهادهایش برای بهبود هر بحث را کنار متن نوشت.

کسی توجه نکرد.  وقتی کتاب چاپ‌شده را که قرار بود ابلاغ‌کنندﮤ پیام حق به علمای ﺗﺸﻨﺔ دانستن حقیقت در خارجه باشد برایش آوردند دید چنان پر از غلط تایپی و جاافتادگی و انواع خطای فنی است که بعید می‌نمود خوانندۀ بالقوه از صفحات اول و دوم جلوتر برود یا اصلاً میل به خواندن کند.

ترﺟﻤﮥ انگلیسی کتاب دامت افاضاته اگر برای طالبان ﺗﺸﻨﺔ علم در خارجه آب نداشت برای مترجم گرفتارش نان داشت.  می‌نویسد مبلغ همراهش ته کشیده بود و پولی حتی برای خرید میوه نمانده بود.  دستمزدی که بابت ترجمه به دستش رسید بساط خورد و خوراکش را جور کرد و توانست به زندانیهای دیگر هم وام بدهد یا کارشان را راه بیندازد، مثلاً خریدن عینک جدید برای یک زندانی که پاسدارها عینکش را شکسته بودند.

یک بار هم بدون سفارش و انتظار دستمزد دست به ترجمه زد و شعری را که پس از ارتحال آیت‌الله خمینی از او منتشر شد به انگلیسی ترجمه کرد.  می‌نویسد برای پیشگیری از بدفهمی خوانندﺓ غیرفارسی‌‌زبان در برخورد به کلمات عشق و مستی و جام شراب و ساقی، در شرحی مفصل به پیوست ترجمه پیشینه و حال‌وهوای استعاره‌های غزل عرفانی در شعر فارسی را توضیح داد.

روزناﻣﺔ  کیهان انگلیسی تهران آن را بدون ذکر نام مترجم چاپ کرد.  می‌نویسد یکی دو عضو تحریریه را شخصاً می‌شناخت اما حدس ‌زد بدون اجازه از بالا چنان کاری بعید بود.

علاوه بر سرگرمی آکادمیک در بطالت زندان و قدری هم نشان‌دادن سوادش در زﻣﻴﻨﺔ فارسی و عربی، آن ترجمه و توضیح عالمانه، و گرچه مجانی، فایدﺓ دیگری هم برایش داشت.  حساب می‌کرد حالا اعدام مترجم غزل عرفانی حضرت امام، حتی اگر برچسب جاسوس بدنام انگلیس پشت اسمش باشد، قدری دشوارتر شده است.

گرچه احساس می‌کرد دولت و سفارت بریتانیا علاقه‌ای به سرنوشت او نشان نمی‌دهند یا شاید کاری از دستشان ساخته نیست، در روزهای بی‌پایان ناامیدی دلخوش بود که ناغافل سگ‌کُش نمی‌شود. کسانی که اسیرش کرده بودند زنده‌اش را برای مبادله با آدم خودشان می‌خواستند اما می‌دانست اگر دلشان بخواهد و دعوا در حکومت شدت بگیرد می‌توانند یک تیر در مغزش خالی کنند و بگویند هنگام فرار کشته شد.

چنان کاری، مثلاً شب ورود هیئتی غربی به تهران یا وقتی وزیر خارﺟﺔ جمهوری اسلامی سوار هواپیما می‌شد تا به اروپا برود، جناح اکبر رفسنجانی را ضایع و فشل می‌کرد و مدتها طول می‌کشید تا دوباره رگلاژ شود.

شعرهای بعدی منتسب به آیت‌الله خمینی در دفتری که نسخه‌ای از آن پیش از انتشار برایش فرستادند او را به هیجان نیاورد. می‌نویسد بوی کَلَک به شاﻣﺔ ادبی‌اش خورد بخصوص که نخستین قطعه با خط خوش و بدون لرزش دست مردی سالمند و بیمار نوشته شده بود. تردید دارد کسی در آن سن‌ ناگهان به شعرگفتن بیفتد، آن هم بدون خط‌خوردگی و تصحیح و تجدید نظر.



این نگارنده دربارﺓ آن شعر اظهارنظر کرده است اما پیش از خواندن این خاطرات نمی‌دانست آنچه خبرگزاریها مخابره کردند کار راجر کوپر مادرمرده از کنج زندان اوین بود ـــ مادرمرده هم مجازاً و هم واقعاً: طی مدت اسارت، مادر و برادرش را از دست داد (و یک عضو دیگر خانواده که صفحه را علامت نگذاشتم و نمی‌توانم پیدا کنم. کتاب نمایه ندارد و ناشر گرچه معتبر است ظاهراً خاطراتی یکبارچاپ و غیرآکادمیک تلقی کرده).

این‌جا تنها اشاره کنم آن شعر گرچه تأثیری مثبت بر عامّه گذاشت نزد خواص آشنا با ادبیات قدمایی سیاه‌مشقی بود که انتشارش برای آدم مشهور اسباب اعتبار نیست.  از آیت‌الله در دﻫﺔ 20 هم گویا قطعه‌ای منظوم منتشر شده بود اما داوری کوپر همان است که از ایرانیهای اهل نظر شنیده می‌شود: تماماً کار اطرافیانی در بیت بود ــ از غزل عارفانه گرفته تا نامه علیه منتظری و نهضت آزادی و احتمالاً فتواهای دیگر.

از احمد خمینی نام نمی‌برد اما در صحت انتساب دستنوشته‌های سال منتهی به ارتحال ابراز تردید می‌کند. از همان زمان که با آیت‌الله خمینی در پاریس به زبان فارسی مصاحبه کرد، کلمات و عبارات او را در فرهنگ لغت می‌دید و به خاطر می‌سپرد.  متنهای متأخر به نظرش دور از واژگان و طرز بیان همیشگی بود.

در ضمن، برخلاف املای رایج در مغرب‌زمین، Emam می‌نویسد نه Imam و Esfahan نهIsfahan، به علامت اینکه توریست نیستیم، یکپا ﺑﭽﺔ این‌طرف‌هاییم.  

بر این نکته انگشت می‌گذارد که ظاهراً برای رفع تردید، دستخط منتسب به آیت‌الله فقید را چاپ کردند، نه روی کاغذی معمولی که پشت پاکت ناﻣﺔ فرمانده نیروی هوایی سراینده پس از اتمام تصحیح چرکنویس از پاکت نامه‌ای اداری برای پاکنویس غزل استفاده کرد، یا طبع روانش چنان جوشید که پیشنویس شعر متن نهایی آن بود؟ 

آدمها به اتفاق می‌اندیشند، به اتفاق احساس می‌کنند و به اتفاق نتیجه می‌گیرند.  کسانی وقتی می‌خواهند فکری را تخطئه کنند آن را به روشنفکرها نسبت ‌می‌دهند و ﻧﺘﻴﺠﺔ تلقینات شوم استعمار و جواسیس و شرق‌شناسان و مستشارها می‌دانند (این آخری تازگی از لیست اتهامها خارج شده و فعلاً ناسزای سیاسی محسوب نمی‌شود).  به‌ تجربه می‌بینیم آدمهای دور از هم اما برخوردار از نگاه و شناخت یکسان، دربارﺓ موضوعی واحد نظرهایی بسیار شبیه هم دارند، چه در زندان اوین باشند و چه بیرون آن، و زبان مادری‌شان چه انگلیسی باشد یا فارسی یا هرچه.   



محکمه و محاکمات
وقتی پس از تمرین آماتوری، فیلم اعترافات را با تیم فنی تلویزیون ضبط و پخش کردند برایش کاملاً روشن شد حسین او را بازی می‌دهد و حتی اگر مایل به آزاد کردنش باشد چنین اختیاری ندارد. برخلاف قول و قرارش با حسین، گفتند باید محاکمه شود.

تا آن زمان خیال می‌کرد دادگاه فقط یک نوع است: اتهام متهم علناً و روشن به او ابلاغ می‌شود، دادستان کیفرخواست را منطبق بر مواد قانون می‌خواند، وکیل متهم از او دفاع می‌کند، شهود شهادت می‌دهند،دادستان دلایلی در رد دفاع متهم می‌آورد، به متهم فرصت آخرین دفاع می‌دهند و قاضی اعلام رأی می‌کند یا می‌گوید تا این تاریخ اعلام خواهد شد.

با دیدن هیئت و کسوت رئیس دادگاه دلگرم شد که گرچه در جایی دور از وطن گیر افتاده، از مدار تمدن بیرون نیست.  مدتها آدمی تر و تمیز و آشنا با حمام و اطو و مواد خوشبوکننده (گرچه از نوع بدون الکل،یعنی عطر ِ گلاب بازاری) ندیده بود.

با اعلام رسمیت دادگاه آیاتی از قرآن تلاوت کردند که حدس زد باید حاوی مضامینی پر از تهدید و  تعیین‌کنندﮤ سرنوشتش باشد. پس از ختم جلسه پرسید چه آیه‌هایی از کدام سوره بود . نمی‌دانستند یا نخواستند بگویند.

به احتمال نزدیک‌به‌یقین نمی‌دانستند. در ایران، قاﻃﺒﺔ مؤمنان که زبان عربی نمی‌دانند عادت ندارند گوش ‌کنند چه آیاتی خوانده می‌شود و معنی آنها چیست.  تلاوت قرآن برایشان نوعی پسزﻣﻴﻨﺔ صوتی است: همه جا شنیده می‌شود، خیلی لازم نیست دقت کنی.  سنی‌های دیندار از خونسردی متمایل به بی‌اعتنایی شیعه‌های ایران ــ و غذاخوردن و سیگارکشیدن و حتی خوابیدن آنها ــ هنگام تلاوت قرآن غضبناک می‌شوند.

فرنگی اسیر در جایگاه متهم، و به‌عنوان دانشجوی فارسی و عربی و متون اسلامی، کنجکاو است. آن آدمها شدیداً بدگمان هستند اما کنجکاو نیستند.  کارمندانی‌اند که مثل دستگاه کوکی عمل می‌کنند:  گفته‌اند مردک اجنبی جاسوس است، پس لابد هست؛ سر و تهش را هم بیاورید به ناهار و نماز برسیم.

ادعانامه علیه او چیزی نبود جز خبر پر از تحریف و تفسیر و افزوده و حاﺷﻴﺔ نمایش تلویزیونی در روزنامه‌های جمهوری اسلامی و کیهان.

نوبت به دفاع او از خودش که رسید متوجه شد رئیس دادگاه روزنامه می‌خواند، و اندکی بعد دید با رضایت به نمایندﮤ مدعی‌العموم لبخند می‌زند.

وقتی خبر ده سال زندان و اعدام به او دادند پرسید کدام حکم اول اجرا می‌شود.  گفتند ده سال زندان.  صمیمانه درخواست کرد این ترتیب را به هم نزنند.



آه، نیلوفر لامصب
مدتی بعد برای بررسی مجدد حکم او را به ساختمان دادگستری در میدان ارگ بردند ــ لابد تا ظاهری قانونی به ماجرای بازداشت و اتهامهایش بدهند.

چند تماشاچی هم تدارک دیده بودند ــ یعنی محاﮐﻤﺔ علنی.  وقتی گفت اگر قرار بر محاکمه است باید کیفرخواست به او ابلاغ شود و حق انتخاب وکیل داشته باشد، قاضی گفت احتیاجی نیست.  این حرف را در دادگاه اول هم بارها در برابر تمام درخواست‌هایش شنیده بود و حیرت کرده بود که به متهم اجازﮤ داشتن وکیل و احضار شهود و حتی اراﺋﺔ مدارک در دفاع از خودش ندهند.

این بار حیرتش تبدیل به مشقت شد.  پس از آنکه به احترام ورود قاضی برخاست، قاضی به او اجازﮤ نشستن نداد.  شاید حضور همان چند سیاهی لشکر سبب شد هوس قدرت‌نمایی کند و جاسوس اجنبی پدرسوخته را تمام مدت سرپا نگه دارد تا روباه پیر استعمار حساب کار دستش بیاید.

می‌نویسد خسته و کم‌رمق و صبحانه نخورده، با این احتمال که جلسه شاید فرمالیته‌ای برای هم‌آوردن سروته قضیه به سود او باشد تحمل کرد و به هر فلاکتی بود بیش از یک ساعت سر پا ماند.

در تمام ﺟﻠﺴﺔ دادگاه تجدید نظر، مانند تقریباً تمام استنطاق بسیار طولانی ِ همراه با لت‌وکوب و طی محاﮐﻤﺔ اول، باز تماماً حرف از نیلوفر و صیغه بود، با چرخش و پیچش‌هایی غریب در سؤالها و اتهامها،و مکاشفاتی در فکر و شرح راوی.

می‌نویسد یکی از خویشان نماز و روزه‌ای همسر ایرانی‌اش گیتی از او خواست با دختر خردسالش ﺻﻴﻐﮥ محرمیت بخواند تا به‌عنوان مادر همسر نیازی به رو گرفتن او نباشد. و پس از طلاق گیتی و پیش از ازدواج با زنی آمریکایی، یک دانشجوی دختر دانشگاه تهران (که در این روایت، او را نیلوفر می‌نامد)  از کوپر خواست به او زبان انگلیسی درس بدهد.  برای این کار هم ﺻﻴﻐﮥ محرمیت جاری شد.

ساواک تمام آمدورفت‌ها را در پرونده‌اش ثبت می‌کرد و بعدها هنگام اسارتش به دست نیروهای اسلام،نیلوفر تبدیل به موضوع اصلی شد.  از وسواس دائمی این همه مرد میانسال ِ خداشناس با موضوع بدون شاکی و کم‌اهمیت و خصوصی آشنایی دو دهه پیش او با دختری که سالها پیش ازدواج کرد و پی کارش رفت در حیرت بود.

ساواک در این باره از او چیزی نپرسیده بود و کوپر سرنخی نیافت که چه گزارشی داد.  مطمئن هم نیست عکس نیلوفر در پرونده بود یا نبود.  اگر بود، می‌توان حدس زد اینکه دختری خوش‌سیما و امروزی از خانواده‌ای مذهبی خواهان جاری‌شدن ﺻﻴﻐﺔ محرمیت با اجنبی شود یعنی کار تمام، و آتش در جگر حضرات می‌زد.

با وجود اتهامهای جاسوسی و ارتباط با بهائیان و بلوچها و غیره، چیزی مهم و مستند و قابل‌پیگیری در پرونده وجود نداشت.  اما موضوع نیلوفر فکرشان را سخت مشغول می‌کرد.  سعدی سرود شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق/ خلقی اندر طلبت غرﻗﺔ دریای غمند. یک فقره جنس مستعد و مرغوب هم که در این مملکت پیدا ‌شود مثل شاهین از خارجه سر می‌رسند روی هوا می‌زنند.  غارت منابع طبیعی یعنی همین.

قاضی پرسید چند بار صیغه کرد.  گوپر گفت فقط همان دو بار.  پرسید آیا با نیلوفر راﺑﻄﺔ جنسی داشت. گفت خیر.

قاضی موضوع را عوض کرد و پرسید کی و کجا مسلمان شد. کوپر احساس کرد جای خطرناکی قرار دارد چون هنگام ورود به زندان اوین خود را مسیحی معرفی کرد و توجه داشت که مجازات خروج از اسلام مرگ است. گفت طی مطالعاتش در ادبیات فارسی با متون و فرهنگ اسلامی آشنا شد، به جهان‌بینی صوفیانه گرایش یافت و اکنون از آداب دیانت، به روزه‌داری در ماه رمضان عمل می‌کند.

حرفی از ختنه‌شدن به دست پسر مصدق نزد.  اگر زده بود شاید کار به معاینه و اتهام ارتباط با ملیّون مرتد می‌کشید و سر خمره بیش از پیش در گاو گیر می‌کرد.

قاضی از شنیدن اسم اهل تصوف باز اخم کرد وپس از چند سؤال بار دیگر به موضوع نیلوفر برگشت و گفت به این نتیجه رسیده است که متهم مسلمان نیست و بنابراین ازدواج موقت با آن دختر مجوز شرعی نداشت معهذا با او تماس جنسی برقرار کرد.

این نه پرسش بود و نه اتهام.  نتیجه‌گیری و حکم قاطع بر اساس علم قاضی بود: تجاوز مرد کافر به زن مسلمان.

کوپر با جنبه‌ای کاملاً تازه از موضوع روبه‌رو شد: اگر مسلمان‌شدنش به رسمیت شناخته نمی‌شود پس ازدواج رسماً ثبت‌شده‌اش با همسر ایرانی‌ هم باطل بود. نزدیک بود بپرسد پس در این میان موقعیت شرعی دخترش گیسو چیست؟ اما این حرف ممکن بود به ضرر خودش تمام شود.

در بازگشت، در میدان ارگ فروشنده‌ای دوره‌گرد گل‌کلم می‌فروخت که او بسیار دوست داشت و سالها ندیده بود.  از پاسدار خواهش کرد اجازه دهد کمی بخرد.  محافظ با پرخاش او را در پیکان انداخت و در راه کولتش را کشید و با فریاد گفت حق جاسوس سگ‌پدر فقط سرب داغ است نه گل‌کلم.  خشاب گذاشت و گلنگدن زد و رو به صورت او ماشه را چکاند.  می‌نویسد زهره‌ترک شد اما نفهمید چطور تیری در نرفت.  



واقعیت آشکار این بود که چنان محاکمی مبنای عرفی و عقلی و قانونی ندارد و به سین‌جیم و مچ‌گیری و بازی با کلمات و طرح چیستان می‌ماند.  اساس آنها این است: به زبان خوش اعتراف کن چرا تو را این‌جا آورده‌اند.

سوژه را بازداشت می‌کنند و می‌زنند و از او حرف می‌کشند و محکومیتی را که تعیین کرده‌اند دست کسی می‌دهند ابلاغ کند.  بین بازجو و بازپرس و کابل‌زن تعزیرات و زندانبان و قاضی و مدعی‌العموم و وکیل تسخیری از نظر کم‌اثربودن فرقی نیست.  سرنوشت فرد را آمر دستگیری او تعیین کرده است.

نخستین آشنایی ثبت‌شدۀ مسلمانها با آئین دادرسی مغرب‌زمین ابتدای قرن نوزدهم در مصر پیش آمد،زمانی که جانشین ناپلئون بناپارت در مقام فرمانده قوای اعزامی فرانسه ترور شد.

فرانسویان پس از استنطاق متهم به قتل برای او وکیل گماردند، دادگاه تشکیل دادند، شرح محکمه را به زبانهای فرانسه و عربی و ترکی (در آن زمان حکومت مصر دست‌نشاندۀ عثمانی بود) با چاپخانه‌هایی که همراه آورده بودند چاپ و تکثیر کردند. در آن محاکمه چند متهم به همدستی با ضارب به سبب نبودن شواهد تبرئه شدند.

آن تجرﺑﺔ آغازین چه تأثیر پایداری بر مسلمانان مصر گذاشت؟ می‌توان گفت تقریباً هیچ.  پس از دو قرن، در همان سرزمین چند صد متهم را فلّه در قفس می‌ریزند و قاضی برای همه از دَم حکم اعدام  می‌دهد.  به سبک شیخ خلخالی که زیر یازده اسم می‌نوشت ده نفر فوق را اعدام کنید.

کتابی که برای تنویر فکر اهالی خارجه به کوپر دادند ترجمه کند حتماً دست‌کم یک خواننده داشت: تایپیست آن.  درهرحال دو صد گفته چون نیم کردار نیست.  کوپر می‌نویسد تشخیص اینکه مؤلف به حرفهایی که در کتاب زده اعتقاد دارد یا نه برای من ناممکن است.“ دامت افاضاته برای اطمینان دادن به خوانندۀ احتمالی که به آنچه نوشته است اعتقاد دارد خوب بود برای مترجم کتابش دادگاهی تشکیل می‌داد قابل قبول نزد کسانی که قرار است در پرتو ارشادات فاضلانه با سخن حق آشنا شوند.  اگر نمی‌خواهد و/یا نمی‌تواند، چه حاصل از وعظ بی‌عمل و انشای بی‌خواننده.

به ‌فرض محال که قدرت و اراده می‌داشت، چنان کاری از نظر فنی ناممکن است. کسی را تا پیشاپیش محکوم نباشد در ﻣﺤﻜﻤﺔ شرع نمی‌توان محکوم کرد.  ﻣﺤﻜﻤﺔ شرع جای اثبات نیست، جای اجراست،اجرای اینکه محکومْ اول ده سال زندان را بکشد یا اعدام شود. 



خوانندۀ خاطرات کوپر حتی اگر حقوقدان و دارای تجرﺑﺔ حضور در چنین محاکمی باشد شاید بدون دیدن و خواندن مشروح جلسات نتواند به تصویری دقیق از آنچه گذشت برسد.  با این همه، چنانچه روزی کسانی خواستند و توانستند دربارۀ دادگاههای اسلامی فیلم بسازند توصیه می‌کنم حتماً این خاطرات را بخوانند.

در نوشتن چنان سناریویی، دسترسی به گزارش ساواک دربارۀ کوپر امکان می‌دهد روایت از دید دانای کل باشد.  در شکل کنونی، تماشاگر به جای متهم می‌نشیند و حیرت و غافلگیری‌اش را تجربه می‌کند.

شرح دو ﺟﻠﺴﺔ دادگاه در عین فشردگی دارای چنان جزئیاتی است که می‌تواند سناریویی گیرا برای دست‌کم یک ساعت فیلم باشد.  بار دیگر می‌بینیم واقعیت از هر داستانی عجیب‌تر است و باید آن را رقیق کرد تا باورپذیر شود:

نمایندۀ شرکت نفت آمریکایی را که زبان و ادبیات فارسی خوانده است در خیابان تهران می‌گیرند و سالها در هلفدونی می‌اندازند تا با لـُری که داشته در هاید پارک لندن بمب می‌گذاشته مبادله کنند.  تلویزیون وطنی در بوق می‌کند جاسوس اینتلیجنت سرویس  است اما در دادگاه به خودش که در 25 سالگی به دست پزشک زنان و پسر محمد مصدق ختنه‌ شد فشار می‌آورند اعتراف کند واقعاً مسلمان نشده و بی‌مجوز شرعی در نیلوفر دخول نموده تا اعدامش کنند.  در اسارت نیروهای اسلام کتاب وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی را در ازاء دستمزدی که با آن میوه و سبزی می‌خرد، و غزل عارفاﻧﺔ امام راحل را رایگان، به انگلیسی ناب ترجمه می‌کند. گاهی هم با انگورهای فروشگاه زندان اوین چیزی شبیه شراب درست می‌کند.

 اگر کسی آن چند خط را برای طرح فیلمنامه ارائه دهد، شاید تهیه‌کنندۀ سینما با عصبانیت داد بزند: تو واقعاً دیوانه‌ای یا با این مزخرفاتت مرا مسخره کرده‌ای؟

در فیلمی کمدی، نقش نصارای سابق و مختون بیست‌‌و‌پنج ساﻟﮥ انگلیسی به بازیگری در ماﻳﺔ پیتر سلرز فقید، و نقش متخصص زنان و زایمان به بن کینگزلی می‌خورد.  و محمد مصدق (گرچه آن زمان زنده بود) مانند روح پدر هملت به خواب فرزند می‌آید و می‌گوید: هر گاه چرچیل مکّار، لابد ملنگ و حتی پاتیل، هوس ختنه‌شدن کرد سیستم را ساطوری کن تا انتقام پدر زجرکشیده‌‌ات را بگیری.  



بازگشت قهرمان
در اداﻣﺔ اسارت دریافت گرفتاری‌اش نه ربطی به قرارداد لوﻟﮥ نفت و جاسوسی دارد و نه به محرمیت با نیلوفر که برای هیئت قضایی تبدیل به موضوع شیرین و خیال‌انگیز دخول در دختر سنتی و صیغه‌پذیر شده بود.

سال 1979 در لندن اشخاصی در اتومبیل عازم هاید پارک بمبی آماده می‌کردند تا درتجمع مجاهدین بترکانند.  بمب در دستشان منفجر شد، دو نفر را که ایرانی نبودند در صندلی عقب کشت و یک چشم و دست نفر سوم را که پشت فرمان بود گرفت.  این یعنی سال 58.  فرنگی‌کارها خیلی زودتر از خرداد 60  دست به کار شده بودند.  

رانندﮤ‌ خودرو دربان هجده‌ساﻟﮥ قوی‌هیکل سفارت ایران بود که پس از مداوا به 12 سال زندان محکوم شد.  هفت ‌سال و هشت‌ماه از این مدت را در چندین زندان گذراند.

در بازگشت به میهن از او همچون قهرمان استقبال شد و در مصاحبه‌های پرآب‌وتاب از دوران اسارت حرف زد: مأموران پلیس به دستش آسیب زدند و وقتی در حال خواندن نماز بود یک مزدور دژخیمان سیاهچال‌های قرون وسطایی انگلیس انگشت در چشمش فرو کرد.

دور پنجم مجلس شورای اسلامی (79- 75) نمایندﮤ خرم‌آباد شد.

یک بار هم او را به اوین بردند تا با کوپر مصاحبه کند.  کوپر می‌نویسد از او خواهش کرد با استفاده از شهرت و محبوبیتش توصیه کند همان امکانهایی که در سیاهچال‌های قرون وسطایی انگلیس از آنها برخوردار بود در زندان اوین هم در اختیار زندانیان، از جمله کوپر، بگذارند.

گرچه برایش روشن بود در اوین است تا مبادله شود، برخلاف انتظار او آزادی دربان ِ ایرانی به معنی آزادی همزمان نبود و دریافت مهر‌ه‌ای در رقابت دستجات درون حکومت ایران شده است.  تا زمان آزادی او دست‌کم دو بمب‌گذار ایرانی در بریتانیا آزاد شده بودند.



پس از پنج‌ سال و چند ماه حبس و بیم و امید و انتظار و مصاحبه‌های جورواجور مقامهای دولت ایران با  او، اردیبهشت 70 سرانجام او را از اوین به مهرآباد بردند و سوار هواپیما کردند.

گروه دانشجویان پیرو خط امام ناراضی بود و کاسبکارانه غر زد کوپر مفت آزاد شد.

کوپر تنها غربی ِ گرفتار در ماجراهای مبادله نبود.  چندین نفر در همین تله افتادند.  فردی آلمانی به نامهلموت هوفر که سال 76 بازداشت شد و دو سال‌ونیم در زندان بود ادعا می‌کند زنی ایرانی را ﻃﻌﻤﮥ سر قلاب کردند تا برایش پاپوش بدوزند.  ظاهراً او را سرانجام با یک ایرانی درگیر در قتلهای رستوران میکونوس برلن مبادله کردند.  دردمندانه می‌گوید جمهوری اسلامی زندگی شخصی و حرفه‌ای‌اش را نابود کرد. 

از عنوانهای رایج در ایران امروز، استاد اخلاق است.  برنارد شاو گفت کسانی که کاری بلدند انجام می‌دهند. آنها که بلد نیستند درس می‌دهند.  می‌توان از حجت‌الاسلام دکتر حاج‌آقا  استاد اخلاق پرسید: اخلاقاً صحیح است یک اهل حسین‌آباد را در علی‌آباد گروگان بگیرند و شرط آزادی‌اش را رهایی کسی بگذارند که به هر دلیلی در حسین‌آباد محکوم به زندان است؟

موﻋﻈﺔ استاد اخلاق در رعایت حقوق بیگناهان و رد نظرﻳﺔ توجیه وسیله با هدف قابل پیش‌بینی است.  اما اگر آن اندازه زبل باشد که حدس بزند پرسنده خیال دارد بحث را به کجاها بکشاند و چه نتیجه‌ای بگیرد، یحتمل نصیحتش خواهد کرد که حرف بودار نزند و ماست خودش را بخورد.

داستان مبادﻟﮥ جاسوسها به سالهای جنگ سرد بین آمریکا و شوروی برمی‌گردد.  این کار در رژیم مقدس حالت تاخت‌زدن و گروکشی به خود گرفته است: در برابر هر مأموری که به جرم ترور یا قاچاق جنگ‌افزار در کشوری غربی گیر بیفتد، یک یا چند شهروند همان کشور در ایران به هلفدونی خواهند رفت.  بحث در گناهکاری و بیگناهی و اثبات جرم، به بیان قاضیهای دادگاه کوپر، ضرورتی ندارد.  وقتی کار برای خدا باشد همه چیز مجاز است.

سال 58 محمود طالقانی دربارﮤ بازداشت محمدرضا سعادتی، عضو سازمان مجاهدین، گفت نمی‌دانم چرا سالهاست در این مملکت همیشه جاسوس روس می‌گیرند.  یک بار نشنیدیم جاسوس آمریکا بگیرند.  عمرش کفاف نداد ببیند و بشنود.



در زمان نوشته شدن این سطرها باز حرف از مبادله است ــ ایرانیانی که در دادگاههای آمریکا به جرم قاچاق جنگ‌افزار یا وسایل صنعتی‌ـ‌نظامی محکوم شده‌اند، در برابر روزنامه‌نگار و شهروندانی ایرانی‌ـ آمریکایی.

گرفتارکردن دﺳﺘﮥ اخیر از همه ناپسندتر است.  زمانی یک ایرانی‌ را که در کالیفرنیا معلم رقص است و برای خاکسپاری مادرش به ایران سفر کرده بود هنگام خروج از مهرآباد به اتهام اشاﻋﮥ فساد و فحشا بازداشت کردند.  ظاهراً با کسی مبادله نشد اما گمان می‌رود حسابی نقره‌داغ شده باشد.

نزدیک به دو دهه شهروند غیرایرانی‌تبار غربی در ایران به اسارت گرفته‌ نشد.  یک آمریکایی گرچه ساﺑﻘﺔ کار در اف‌بی‌آی داشت بدجوری بی‌احتیاطی کرد.  سال 85 با کشتی تفریحی امارتی به کیش آمد ــ سفری که ویزا نمی‌خواهد. گفته ‌شد به محض ورود در سرسرای هتل به فردی برخورد، یا با او قرار ملاقات داشت، که سال 59 یکی از کارکنان پیشین سفارت ایران در واشنگتن را کشت، از آمریکا گریخت و سالهاست در ایران لنگر انداخته.

مسافر کیش که با پای خویش به تله آمد معلوم نیست کجاست. کسانی گمان می‌کنند در اختیار گروههایی در پاکستان باشد.

حکومت جمهوری اسلامی ایران مجمع‌الجزایری است متشکل از چندین دسته و طبیعی است هر کدام به اندازۀ دولت رسمی گرایش دﺳﺘﮥ خویش را اصل بگیرد و اقدامها و طرز فکر سایر دار و دسته‌ها را کم‌اهمیت و فرعی و گذرا تلقی کند.

دشوارترین موقعیت را روزنامه‌نگاران و اهل رسانه‌های خارجی در ایران دارند.  چنانچه جنبه‌های خوشایند زندگی عادی مردم معمولی ایران را هم نشان دهند بخش پرقدرت و ثروتمند مجمع‌‌الجزایر در همان حال که از لطف آنها استقبال می‌کند می‌پرسد: پس یعنی ماها مرخصیم؟

خانم روزنامه‌نگار ایرانی‌تبار می‌نویسد یک بار عصبانی شد و به کسی که مانند سایه در تهران تعقیبش می‌کرد گفت در شرایطی که تصویری بسیار منفی از ایران در ذهن مردم آمریکاست، حرف‌زدن از اینکه عده‌ای در این کشور مثل ﺑﭽﺔ آدم اسکی می‌روند چه عیبی دارد؟ تعقیب‌کننده اذعان کرد عیبی ندارد.

عیبی ندارد به شرطی که در خود ایران مردم نتیجه نگیرند، به ﮔﻔﺘﺔ سربازهای وظیفه، مملکتْ کویت شده و هرکسی هر کاری دلش بخواهد می‌تواند بکند و هر حرفی بزند.  عادی و آزاد در چشم اهالی خارجه، نه در فکر خود مردم ایران.



کوپر می‌نویسد اوین لذت تنها بودن به من آموخت و ایران را بسیار دوست دارم و مشتاقم آن را دوباره ببینم.

شاید روزی دیگر بار بتواند به ایران برگردد اما بعید است اموالش و باغچه‌ای که می‌گفت در قزوین دارد به او برگردد.  رندان حق‌پرست حتماً از هضم رابع گذرانده‌اند.

خواندن کتاب را به وزیروکیل‌ها و دیپلماتها و مقامهای امنیتی و قضایی و البته استادهای اخلاق جمهوری اسلامی ایران قویاً توصیه می‌کنم.  انتشار ترﺟﻤﮥ فارسی کتاب در ایران فعلاً میسر نیست و در خارج بعید است به اندازۀ کافی خریدار داشته باشد. جا دارد ترتیبی بدهند مانند بولتنی محرمانه ترجمه شود.

رجزهای پرس‌ تی‌وی شاید بر کورکچل‌هایی در پاکستان و جاهای دیگر اثر بگذارد اما نگاه شهروند مدرسه‌رﻓﺘﺔ غربی به ایران اسلامی با چنین متونی شکل می‌گیرد.
مهر و آبان 94