۱۳۹۴ آبان ۷, پنجشنبه

مقاله ی 84: واقعۀ عاشورا، از تاریخ تا اسطوره


واقعۀ عاشورا، از تاریخ تا اسطوره


غالب ادیانی که در تاریخ پیدا شدند پیامی بسیار ساده داشتند اما همچنان که زیربنای یک «فرهنگ»  می شدند، متورم شدند و پرشاخ و برگ. پیام عیسی اصلاح پاره ای انحرافات یهودیت بود اما شد خدا! و مادرش هم شد مادر خدا! و به قدر هزارسال چه جدل ها و جدال ها که در نگرفت تا تکلف پشت تکلف بر او بیافزایند که مثلا چطور هم انسان بود هم خدا؟ چقدر انسان بود چقدر خدا؟ چطور انسانی می تواند  خدا بزاید؟! پس لابد مادرش هم حداقل خداگونه بوده است. گمان نکنید این ها پرسش هایی از سر شوخی است، هرگز! بر سر هر یک از این پرسش ها و پرسش های دیگر بسیاری از این دست، ولو کم اهمیت تر، جدال های درازدامن، تکفیر و تفسیق ها، تبعیدهای دسته جمعی (مثل مورد نسطوریان) و... اتفاق افتاده است، شورا های بزرگی از روحانیون تراز اول مثل شورای اِفِسوس (431 میلادی)، شورای خالکدون (451 میلادی)  شورای نیقیه (787 میلادی) تشکیل شده است ، کتاب ها و رساله ها نوشته شده، 

عمرهای طولانی و فکرهای کارآمدی بکارگرفته شدند و...
 پیامبر اسلام که با پیام توحید برای قومی بت پرست آمد و در ضمن خواهان اصلاح انحرافات مسیحیت و یهودیت بود، خودش را تنها یک «انسان پیام آور» معرفی می کرد و می گفت: "هل کنت الا بشر رسولا" (آیا من جز آدمیزاده ای پیام آورم؟) اما دست آخرشد غایت قصد الهی از خلق عالم وجود!! (لولاکَ لَما خَلَقتُ الافلاک [از قول خداوند: اگر بخاطر تو نبود، کیهان را خلق نمی کردم]) و داماد و یازده نفر از نوادگان او هم شدند اقطاب عالم امکانی که وظایف الهی را به عهده گرفتند، از داوری روز قیامت تا تقسیم روزی بندگان تا...، انگار که خدا مرده است یا اعلان بازنشستگی کرده است!!! (نگاه کنید به «زیارت جامعه»)
*
فرهنگ ها برای استواری به ملاتی جهت قوام بخشیدن و یکپارچه کردن اجزای تشکیل دهنده شان نیازمند اند. بدون چنان ملاتی، فرهنگی شکل نمی گیرد تا زیست بومی از آنِ خود بیافریند. این ملات نمی تواند جز از یک جهانشناسی (درکلان ترین معنایش) باشد. چنین درجه از کلانیِ جهانشناختی را نمی توان جز از الوهیت برگرفت. این است که ادیان ستون همۀ خیمه های «فرهنگ» ها بوده اند.
همه ادیان از یک واقعیت تاریخی شروع شده اند: بودایی بود، ابراهیمی بود، عیسایی بود. هیچیک از این ها که شمردم در «تاریخ» ثبت نشده اند اما تردیدی نیست که در گذشته تاریخی این افراد بوده اند. هریک از این افراد، داعیه ها و نگرش هایی داشتند و کارهایی کرده اند. برای ستون خیمۀ فرهنگ شدن خودِ آن داعیه ها، نگرش ها و کارها کافی نیستند. لازم است تا دلالت های آن داعیه ها، نگرش ها و کارها دستخوش تحولی کلان بشوند تا از پس نقش ملات فرهنگ شدن برآیند. این تحول را دگردیسی اسطوره ای می نامم.
ببینیم که در روند «دگردیسی اسطوره ای» چه بر سر یک واقعۀ تاریخی می آید:
1) «واقعۀ تاریخی» باید که نقطۀ عطفی در تاریخ هستی قلمداد شده و بدانگونه عرضه و معرفی بشود (ونه اتفاقی در یک گوشۀ زمین و خواهان دستیابی به هدفی مشخص)
2) برای نقطۀ عطف هستی شدن باید که آن واقعۀ تاریخی را تحریف کرد وشاخ و برگ هایی درازدامن بدان افزود، شاخ وبرگ هایی که موسس دین از آن بکلی بی خبر بوده است. لازم است تا همۀ آن شاخ و برگ ها دلالت های کلان هستی شناختی داشته باشند؛ هر شاخ وبرگی به این کار نمی آید.
3) باید طبقه ای از اندیشمندان پیدا شوند تا آن «واقعه تاریخی» تحریف شده و شاخ و برگ دار شده را در چارچوبۀ دلالت های کلانِ جهانشناختی اش بسط و گسترش بدهند تا دستگاهی خودبسنده، فاقد تعارض درونی و دارای انسجام کلی از آن بسازند.
4) باید تا طبقه ای از مبلغین پیدا بشوند تا حاصل تلاش آن اندیشمندان را به زبانی ساده برای عموم مردم روایت کنند. این مبلغین خرده پا، نقش تعیین کنندۀ ای در شکل و صورت نهایی «مناسک» بازی می کنند. (البته در سیر تبلیغِ دستگاه دینی پرداخته شده، شاخ و برگ های کم اهمیت تری هم - این باز از جانب مبلغین خرده پا-  اضافه می شود که غالبا مایه تنش بین طبقه اندیشمندان با جاعلان خرده پا می گردد.)
5) باید که جامعۀ هدف، پذیرا برای آن دستگاه باشد تا در فراگردی تاریخی آن دستگاه الاهیاتی را درونی کرده و سازوکار رفتاری و هنجاری خود را مطابق با آن شکل بدهد. در پایان این فراگرد تاریخی، «فرهنگ» بر محورالاهیات (ویژه) شکل گرفته است.
«فرهنگ» به این معنا، زیست بومی توهمی است که تمامی آحاد جامعه را تحت نفوذ اعتبارِ ادعایی خود می گیرد تا همۀ افراد جامعه به آن زیست بوم توهمی متولد، در آن زیسته و از آن رحلت کنند. پس از حصول «فرهنگ» همه شئون بشری از اندیشه تا عمل، تنها و تنها در چارچوبه آن زیست بوم توهمی صورت خواهد گرفت و بیرون از آن چارچوبه، برای باشندگان آن زیست بوم، «بیگانه»، غیرقابل درک وحتی انزجارآمیز به نظر خواهد آمد. 
این الگوی پنج مرحله ای را در تاریخ مسیحیت و تاریخ اسلام بدقت می توان پی گرفت. من برآنم که چنین الگویی را در تاریخ همه ادیان فرهنگ ساز دیگر هم کمابیش می توان یافت.
*
مروری بر واقعه عاشورا 61 هجری قمری بنا بر روایت شیخ مفید (367-410 هجری قمری) در کتاب "الارشاد" و مقایسه آن با روایت ملاآقادربندی در کتاب "اسرارالشهاده" که حدود یک و نیم قرن گذشته نگاشته شد، روند این شاخ و برگ یابیِ معطوف به «اسطوره سازی» را به روشنی نشان می دهد. روایت شیخ مفید در "الارشاد" روایت تاریخیِ واقعیت نگار(Factual)[البته روایت-محور] از این حادثه است، با کمترین تلاش برای نیّت خوانی/تفسیر و اسطوره پردازی. در مقابل آن، روایت ملاآقادربندی روایتی است اسطوره ای با حداقل توجه به واقعیت های تاریخی. ملاآقادربندی چنان در این عرصه می تازد تا باکی از انکار واقعیت ها طبیعی هم نداشته باشد. برای نمونه با محاسبه ای احتجاج می کند که روز عاشورا می بایستی بسی طولانی تر از یک روز معمولی بوده باشد! چنین خلاف عادتی نه تنها برای ملاآقادربندی عجیب نیست بلکه برای قصد اسطوره سازی او بسیار هیجان انگیز هم هست. مگر می شود روزی بدان اهمیت در تقویم کل ساحت وجود، مثل هر روز دیگری بیست و چهارساعت ناقابل بوده باشد؟!
در سالهای آستانه انقلاب ایران هم که متولیان اسطورۀ تشیع بازارشان گرم شده بود، با فهمی از پدیدۀ «انقلاب» -که آنان از 
مارکسیسم به روایت لنین گرفته بودند- خواستند تا آشتی ناپذیری و ستیزه جویی را هم بر اسطورۀ از پیش موجودِ امام حسین بیفزایند. این بود که دروغ جدیدی هم به ایشان نسبت دادند تا بگویند او از اول می خواست که خود و خاندانش شهید بشوند تا با شهادت شان دستگاه یزید را رسوا سازد! درحالیکه بنابر روایت شیخ مفید در "الارشاد"، امام حسین پیش از درگیری دهم محرم همۀ گزینه های معقولِ برون رفت از بحران را با سران طرف مقابل به بحث گذاشت که البته همه را رد کردند تا دست آخر، شد آنچه شد.

عاشورای اسطوره شده، اینک نماد هویت تشیع گردید. جالب اینجاست که در تاریخ تشیع پیش از صفویه، ما هرگز چنین حضور پررنگی از ماجرای عاشورا را نداشتیم. نخستین نشانۀ تاریخی را از بزرگداشت عاشورا در زمان حکومت آل بویه داریم. اما نقطۀ آغاز پررنگ شدگی عاشورا، در اواخر تیموریان و با کتاب "روضةالشهدا" بود که توسط ملاحسین واعظ کاشفی تالیف شده ( 908 هجری قمری) و به داماد سلطان حسین بایقرا تقدیم شد. ملا حسین کاشفی مرحله مهمی دردگردیسی اسطوره ای واقعۀ تاریخی عاشورا بود. در ایام محرم رفته رفته رسم شد تا متن آن کتاب را بر منابر شیعیان قرائت کنند. اصطلاح «روضه خوانی» از آنجا باقی مانده است. در میان شعیان عرب هم «مَقتل خوانی» رسم شد که طی آن متون اسطوره پردازی شده ای این واقعه را بر منابر می خواندند.
 
صفویه نقشی محوری و بسیار آگاهانه در پرداخت بیشتر اسطوره ای از واقعۀ عاشورا داشتند تا کمابیش آن را به صورت امروزین آکنده از انبوه دروغ های تاریخی و آئین های جعلی درآوردند. رسم «دسته»، «نوحه خوانی»، «عَلَم»، «کُتل» و«زنجیرزنی» را صفویه دقیقا از عزاداری مسیحیان کاتولیک جنوب اروپا – که در روز مصلوب شدن مسیح می گرفتند- الگوبرداری کردند (که خود حکایت از نبود پیشینۀ تاریخی برپایی چنان آئینی در ایران زمین دارد)، شباهتی که الحق حیرت انگیز است؛ حتی مجموعۀ زنجیرهای آهنی ریزبافتی که به هم متصل شده و مجموعه به دسته ای چوبی وصل می شود و آن را به تناوب بر پشت هریک از شانه ها با نظمی توام با «نوحۀ» آهنگین می زنند هنوز هم در روستاهای اسپانیا و جنوب ایتالیا برقرار است! «عَلَم» هم تغییر شکل یافته صلیب بزرگی است که در دسته های عزادار مسیحی توسط فردی تنومند در جلوی صف عزاداران حمل می شد، درست همانطور که در دسته های عاشورا «عَلَم» در پیش دسته حمل می شود. اما رسم قمه زنی تازه تر است و مشهور است که بنیانگذار آن ملاآقادربندی بوده است. این فرد چنانکه از نسبت دربندی اش پیداست اهل "دربند" ( که امروزه مرکز ایالت داغستان در فدراسیون روسیه است) بود. این واقعیت هم که قمه زنی در نواحی شمال غربی ایران شایع تر است، احتمال وضع آن در حوالی قفقاز را بیشتر می کند.
 
برخلاف «اندیشمندان» دستگاه پرداز، این مبلغین خرده پا بودند و هستند که با عوام سروکار دارند. هر آن کسی که سروکار با عوام نافرهیخته داشته باشد، ابزار تاثیرگذاری اش جز ازدستیازی به «عاطفۀ انسانی» نیست؛ عوام نوعا اهل اندیشه نیستند اما همه انسان ها متاثر از عواطف می گردند. صورتِ آئین ها با عنصرعاطفی محتوای آن ها پیوندی ساختاری دارد. مثلا اگر شما عاطفۀ «شادی» را از آئین نوروز یا جشن عُمَرکُشان یا جشنِ رنگ هندویان، ویا اگر عاطفۀ «ماتم» را از عاشورا یا رژه عزای مسیحیان در روز مصلوب شدگی عیسی بگیرید دیگر چیزی از آن آئین ها بجا نمی ماند. آئین ها لباس هایی عاطفی هستند که به تن مفاهیمی که ویژگی اسطوره پیداکرده اند – همچون آئین مرگ و رستاخیز عیسی مسیح یا آئین عاشورا ویا آئین های Initiation (ختنه سوران، جشن تکلیف، مراسم عقد ازدواج، مراسم فارغ التحصیلی،...) - پوشانده می شوند.

 مبلغین خرده پا نقش مهمی در تدوین و جعل آئین ها در سیر دگردیسی اسطوره ای یک واقعیت تاریخی دارند. مثلا در بعد از انقلاب مداحان بودند که "دهۀ فاطمیه" را ابداع کرده و جا انداختند. (تا همین بیست سال پیش، هیچ پیشینه ای از "دهۀ فاطمیه" در تاریخ هزارو چهارصد سالۀ تشیع وجود ندارد.) برای این منظور لازم می بود تا اتهام (مطلقا فاقد اساس تاریخی) قتل غیرعمد حضرت فاطمه به دست عمرابن خطاب به عنوان یک واقعیت تاریخی عرضه گردد تا مرگ حضرت فاطمه «شهادت» شده و قابلیت اسطوره شدن بیابد. از همین رو هم هست که برای نخستین بار در تاریخ قریب به یک و نیم هزاره ای تشیع، از حضرت فاطمه به عنوان «شهیده» یاد می شود. برای تشدید بار عاطفی ادعای دروغ قتل حضرت فاطمه، دروغ دیگری هم پرداخته شد تا گفته شود که حضرت فاطمه در زمان مرگ باردار جنین پسری بوده که اسمش را هم ابداع کرده و «محسن» نامیدندش. در پی این دروغ، انزجار از عمرابن خطاب بُعد نوینی یافت تا او نه تنها قاتل فاطمه بلکه قاتل یک «خدایگان» (امامی بالقوه) هم باشد. توجه کنید که اگر گفته می شد که جنین حضرت فاطمه «دختر» بود، دروغی این چنین برای قصد ونیت اسطوره سازی از مرگ حضرت فاطمه یاری عمده ای نمی رسانید؛ پس لازم می بود تا آن جنین پسر معرفی گردد تا (به اصطلاح) "شهادت" حضرت فاطمه، در عین حال شهادت یک امام بالقوه، یا شهادت یک ولی الله هم بشود.
 
همین دست پخت مبلغین خرده پا بودگی آئین های مربوط به عزاداری عاشوراست که موجب می شود تا کسانی که خود را متعلق به طبقه برتر «اندیشمندان» در صنف روحانی می دانند، بازیگری در آن آئین ها را «عار» بدارند: تابحال دیده اید روحانی شیعه ای نوحه بخواند، سینه بزند، یا قمه بزند ، یا در دسته های عزاداری حرکت بکند؟!!
*

وقتی که یک واقعه دستخوش دگردیسی اسطوره ای می شود، جنبه های عاطفی آن است که محوریت پیدا می کند. از این روست که اسطوره ها تعلقی ناگسستنی با حوزه «عواطف» دارند. در مقابل، اسطوره ها کاری با عقلانیت ندارند. این است که بخش عمده ای از روایات اسطوره ای بر خلاف عقل سلیم اند. ناگزیر متولیان اسطوره ها ستیز آشکاری با هرگونه رویکرد عقلانی به محتوای اسطوره شان دارند. آنان برای چنین ستیزی با عقلانیت، دستگاهی فکری هم می پردازند تا در متن آن دستگاه، باورمندان به اسطوره را از دست یازی به عقلانیت در تفسیر و تعبیر اسطوره مانع شوند. این ستیز با عقلانیت، بخشی از پروژۀ دستگاه سازی است که اندیشمندان درون «فرهنگ» -[بند سوم فرایند اسطوره سازی که در بالا گفتم]- وظیفۀ خطیر انجام آن را به عهده دارند.
 
در همه جای تاریخ اندیشه بشری وفارغ از این و آن فرهنگ، چالش بین «عقلانیت» بشر با جنبه دیگری از انسان- که از آن با تعبیر نارسای «عاطفه» یاد کردم- دیده می شود. این چالش همانی بود که در بامداد تاریخ ثبت شده، یونان را از عصر اساطیر به عصر طلایی متولد کرد؛ همانی بود که در عصر طلایی یونان به اعدام جنجال برانگیز سقراط انجامید؛ همانی بود که شرکت کنندگان در شورای کلیسایی اِفِسوس (431 میلادی) –به صورتی ضمنی- با آن درگیر بودند؛ همان چالشی بود که با اصطکاک فکری غزالی و ابن رشد مشخص شد؛ همان جوهرۀ ستیزۀ «اصولی» و «اخباری» درتشیع بعد از صفویه بود؛ همان تنشی بود که آبای رنسانس و بعدها اصحاب روشنگری با کلیسا پیدا کردند؛ همان بود که افسون زدگان ناسیونال سوسیالیست آلمان را به رجوع به افق های مبهم حیات فرهنگی قوم ژرمن خواند تا با سودای (ناگفتۀ) انتقام ازعبرانیتِ مسیحیِ غالب، جهانی را به خون و آتش بکشند؛ همان سازوکاری است که قوم ایرانی انزجارش از عرب های مهاجم را در «نهضت شعوبیه» رنگ تشیع زد و «سیاوش» کهن را با «حسین ابن علی» جایگزین کرد تا تورانیان شمالی دیرین را اینک در مرزهای جنوبی خود در هیات اعراب بیابد و ببیند، که هنوز هم می بیند.
 
در هریک از این نمونه های بالا و بسیاران ناگفتۀ دیگر، برای پیگیری این رشتۀ تنش بین «عقلانیت» و «آن چیز دیگر» در نهاد بشر، می شود رساله ها و کتاب ها نوشت. «مدرنیتۀ» این روزگارهم، برآمدن امروزین عقلانیت و افول و فسردگیِ ناگزیرِ«آن چیز دیگر» است. اما و هزار اما «آن چیز دیگر» در نهاد بشر باقی می ماند زیرا بخشی ساختاری از انسان است. تا انسان هست، «آن چیز دیگر» در کنار عقلانیت با او خواهد بود.
 
این «آن چیز دیگر» را باید شناخت، زیرا که او همواره در کار است و هم اوست که سرچشمه همواره در فوران شعر و ادبیات و هنرها و بسیاری از عصبیت ها و همۀ خاطرات کهن قومی و رویاها و دیوانگی است. این «آن چیز دیگر» است که واقعیت را بر نمی تابد و به جای آن داستان می سراید و «افسانه» را «واقعیت» می خواند ودر آن غرقه می شود تا از جهان واقعیت ها غایب گردد تا در افسون خیال بزید؛ همانی که گفتم «واقعیت تاریخی» را دستخوش «دگردیسی اسطوره ای» می کند. «فرهنگ» در سترگ ترین وجه خود، فرآوردۀ همین «آن چیز دیگر» است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر