۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

«هیجانِ شرقیِ» رومانتیک ها-مقاله ی 92



شهر "وایمار" در آلمان، محل زندگی "گوته" حافظ شناس بزرگ آلمانی بود. در پارکی در این شهر، دو صندلی روبروی هم قرار دارد، که یکی از آن بنام گوته، و دیگری بنام حافظ. میان این دو صندلی سنگی روی زمین قرار دارد که غزلی از حافظ بر آن نقش بسته است.


انسان غربی از حدود شش قرن پیش، خروج خود از جهان «سنتِ» اسطوره اندیشی را آغاز کرد؛ همان که طلیعۀ "قرون جدید" اش می نامند. خروج این بار، خروج از زیست بوم فرهنگ عبرانی/مسیحی ایی بود که لژیون های نظامی رومی قریب به هزار سال پیش تر از آن، با شمشیر در یک دست و صلیب در دست دیگر به اقوام بومی و بدوی اروپای مرکزی و شمالی ونیز جزایرانگلستان و ایرلند تحمیل کرده بودند. اما برای انسان غربی این نخستین تجربۀ خروج از اسطوره اندیشی نبود زیرا پیشتر از این، یک بار هم اینان در بامداد عصر طلایی یونان از اسطوره اندیشی عصر اساطیر خارج شده بودند که نیم هزاره بعد از آن در خیزش امپراطوری روم تا حد کم جانی به آن بازگشتند ولی بزودی و در پی گُر گرفتن آتش مسیحیت، آن اسطوره اندیشی یونانی را با اسطوره اندیشی عبرانی/مسیحی جایگزین کردند تا هزارو چهارصد سال بعدتر بخواهند طومار اسطوره اندیشی را بکلی ببندد و تمام و کمال ملتزم به عقلانیت بشوند.

با ورود به «قرون جدید»، انسان غربی ابتدا «جهان» را موضوع تحقیق عقلانی خود قرارداد و شالوده دانش های امروزین از اختر شناسی، فیزیک، گیاه شناسی، جانورشناسی، ... را ریخت، و به دستاوردهای غیرقابل باوری هم برای زمانه اش رسید. اما زمانی که به علوم انسانی پرداخت دچار چالش هایی کلانِ روش شناختی شد. «انسان» و مسائل او را نمی شد به همان راحتی که سنگ یا درخت سیب یا کرم خاکی را می شد مطالعه کرد، موضوع تحقیق قرار داد. فرانسیس بیکن در این زمینه ساده ترین سخن را گفت که البته نخستین سخن هم بود. او منکر مشکل شد! تا اینکه پس از او دیگران مشکل را بیشتر و بیشتر جستند و حدود و ابعاد آن را نمودند و در این چنین کردن شان افق دستیابی به علوم انسانی را دورتر و دورتر دیدند.

قرن هجدهم میلادی قرن «امید» بود، امید به انسان و باور خدشه ناپذیر به عقلانیت و امید به بهروزی، و جسارتی برای ویران کردن هرآنچه ناموجه و نابخرد می نمود. کندورسه به امید ریاضیاتی کردن علوم انسانی بود. فرانسه قلب تپنده امید علمی بود با اصحاب دائرةالمعارف که همیشه لبخند به لب داشتند، ولتر، دیدرو، روسو، مونتسکیو...تا انقلاب شد با انبوه قربانیان بی سر گیوتین های برپا و پرکارش، سپس  قحطی و جنگ های داخلی و خارجی و جنون بناپارتی ... «امید» به «دنیای نو» کوچید و ایالات متحده آمریکا را ساخت.

در اروپای بلازده، رومانتیک های غم زده این بار از سرزمین های مه آلود شمالی از راه رسیدند، عمیق و اندیشناک، بدبین و پریشان خاطر؛ هردر، هگل، شلینگ، شلایرماخر، شوپنهاور، ...بتهوون، گوته، واگنر. عجب نیست اگر رومانتیک ها به میراث «روشنگری» پیشین نگاهی نه چندان همراه با بزرگداشت داشتند، زیرا آنان منتقدانِ عقلانیت-محورِ روشنگری عقلانیت-محور بودند. این «عقل» بر علیه «عقل» هم از آن پیچیدگی هایی بود که برای توضیح و بیانش «روح» آلمانی لازم داشت؛ این حیرتکده عرصه ای برای «روح» فرانسوی یا انگلیسی نبود، این میدانی مختص جولان روح آلمانی بود و هگل شهسوار تیزتک آن.

هگل شورش عقل برعلیه عقل را در فلسفه نظری تاریخ خود صورتبندی کرد و توضیح داد و شاهراه فلسفه رومانتیک آلمان را گشود. از این شاهراه می شد به میدان عقل های دیگر راه یافت. از همین شاهراه بود که شلایرماخر با توشه «هرمنوتیک» عزم سفر به وادی خِرَدهای کهن کرد، توشه ای که به کار فهم «دیگران» هم می آمد. رومانتیک ها در اندیشۀ «دیگران» بودند و «دیگران» را در شرق می جستند. بخشی از این سوگردانی رومانتیک ها به شرق از جهت حس نومیدی شان از «روشنگری» ای بود که به رغم انتظارات کلانی که برانگیخته بود به فجایع پس از 1789 راه برده بود. 

همین «نگاه به دیگرانِ» نهضت رومانتیک در آلمان بود که چشم گوته را به جمال فریبای شرق نزدیک گشود تا حافظ را بیابد و در دامن اش آویزد. شوپنهاور هم بودا را یافت و به اروپا شناساند. اروپا در نگاه به شرق دچارحیرت و اعجاب شد، هم شناخت و هم نشناخت! عقلانیت اروپایی در فهم شرق بارها و بارها به گِل نشست، هربار با عصای هرمنوتیک ازجا برمی خاست و چند گامی پیش می رفت و دوباره زمین می خورد. معضل قدیمی علوم انسانی، در نگاه اروپایی به شرق بود که هیبت واقعی خود را نشان داد که تا چه مایه دیریاب خواهد بود.

هیجان شرقی رومانتیک های آلمان چندان نپایید و مهمتر از آن، نبالید و میوه ای هم نداد که بکارآید. دیوان شرقی/غربی گوته هم جدی گرفته نشد. بضاعت شرق برای اروپا آب و نان نبود، زیورآلاتی فولکلوریک بود ساخته شده از مادۀ اسطوره. شرق فکر نداشت، «سنت» داشت که بر بنیاد اسطوره استوار بود. «سنت» و اسطوره را خود غرب هم داشت که از آن گذشته بود، دلیلی نداشت تا سنت و اسطوره دیگری را بخواهد جدی بگیرد. پس عجب نبود که هیجان شرقی رومانتیک ها سترون و بی حاصل ماند. اما غربی در این هیجان «انسان» را بهتر شناخت و دشواری تدوین علوم انسانی  را بیشتر فهم کرد، هرمنوتیک خود را غنی تر نمود و دست آخر در ماکس وبر بر چیزی که «فرهنگ» نامیده شد، آگاه گردید.

 irandargozargahtamadoni.blogspot.co.uk

              

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر