۱۳۹۴ آذر ۱۸, چهارشنبه

اقتدار و آدم های «بی خاصیت»-مقاله ی 89

 
این نوشته جناب آقای ادیب برومند را خواندم، وقتی تمام شد حس غریبی داشتم؛ انگار که هیچ «فکری» توی این نوشته نبود. بعد به خودم گفتم بهرحال این نوشته یک متن سیاسی است و قرار نیست که درس تاریخ و علم الاجتماع بدهد. اما دیدم این جوری هم نمی توانم تهی-بودگی محتوایی متن را توجیه کنم. دست آخر به این به این بسنده کردم که به خودم بگویم این متنی پروپاگاندایی است، مثل غالب منبرهای آخوندها، مثل بسیاری از متونی که از صدا و سیما خوانده می شود. اما آیا بهتر نیست پروپاگاندا نویسی را به صدا و سیمای بی آبروی ولایت واگذاشته و بیشتر تلاش در روشنگری بکنیم؟

توجه بکنید که «آدم بی خاصیت» را اول باید تعریف کرد. شاید منظور نویسنده Mediocre یا همان «میانمایه» باشد که در این صورت متن غلط می شود چون بر مبنای اصل «توزیع نرمال» اکثریت قاطع همه آدم های جوامع انسانی «میانمایه» اند و همه نظام های سیاسیناگزیرند که با همین میانمایگان کار بکنند. الا آن که جوامع بسامان، سامانی دارند که در آن از «میانمایه» ها حداکثر بهره وری را درمی آورند و البته همان سامان اجتماعی هم سازوکارغربالگری ناظر برتوانمندی های افراد دارد که حاصل اش این می شود که میانمایگان نمی توانند به مواضع بسیار مهم تصمیم سازی و تصمیم گیری ارتقا پیدا بکنند. در جوامع نابسامان، جای سامان را زد و بندهایی با ماهیت های مختلف (رفاقت، فامیلی، هم قبیلگی، هم مسلکی، ...) می دهد که همه چیز را تحت الشعاع خودش قرار داده و ازنظر جای گیری افراد در مواضع حاکمیتی هم کمابیش همان بند وبست ها کارمی کند تا نظامی فاسد و ناکارآمد حاصلش بشود که دیریا زود هم از موجبات فروپاشی آن می شود.

اما از بند سوم متن آقای ادیب برومند پیداست که منظورشان از بی خاصیت، «میانمایه» نیست. آنچه از این بند برمی آید آن است که منظور ایشان «فرصت طلب/منفعت جو» است، همین و بس. اگر بی خاصیت را به این معنا بگیریم هرچند که در درون متن آقای برومند خوب جامی افتد ولی کل متن را بشدت کم مایه می کند. توجه بکنید که همه سطوح مدیریتی نظام های اقتدارگرای غیرمردمی دست آخر پر می شوند از فرصت طلب های منفعت جویی که صورتکی مطابق نظام برچهره می زنند تا کنار سفره غارت بنشینند برای خوردن و بردن. مگر نظام اتحاد شوروی یا حتی حکومت محمدرضا پهلوی از این نظر فرقی با نظام ولایت فقیه داشت؟ بیایید نگاهی بیندازیم به رجال اواخر محمدرضا پهلوی از مهندس ریاضی گرفته تا شریف امامی، از صفی اصفیا تا هوشنگ نهاوندی، از هوشنگ انصاری گرفته تا مجیدی و منوچهر تسلیمی، از حسنعلی منصور تا امیرعباس هویدا،... آیا این ها جز از یک مشت آدم های «بی خاصیت» به تعبیر آقای برومند بودند؟ البته که نه! پس بهره گیری از بی خاصیت ها فقط هنر-یا بی هنری- ولایت فقیه تنها نیست.

اما خودِ همین تعبیر«بی خاصیت» هم غلط است! تک تک آدم های محمدرضا پهلوی یا ولایت فقیه، در رشته خودشان بسا که آدم های کاردان و کارآزموده ای باشند اما وقتی می آیند توی آن دم ودستگاه می شوند همان که آقای ادیب برومند «بی خاصیت» شان می خواند. چرایی این مطلب چندان پیچیده نیست. در درون نظام های اقتدارگرا، میدانی برای تصمیم سازی نیست؛ بلکه درعرصۀ کلان این کار را تنها یک نفر می کند مثل «رهنمودهای مقام معظم رهبری» یا «فرمایشات داهیانۀ شاهنشاه آریامهر». اما درعرصه های کمتر کلان هم همان فهمِ سلسله مراتبیِ اقتدارگرایانه ای که آن یک نفر را بر جایگاه کبریایی اش نشانده بود، دیگرانِ ذیل او را هم دچار «احساسِ حقی» می کند که برای کارشناسان زیردست شان تعیین تکلیف بکنند. حاصل کار آن می شود که برون ده مدیریتی نظام های اقتارگرا نه حاصل عقل جمعی، بل حاصل عقل فردی یک یا در نهایت چند نفر است، یک یا چند نفری که همان عقل متعارف انسانی شان هم دستخوش کژاندیشی ایدئولوژی ها و اسطوره اندیشی ها گردیده است.

ذات و بن مایه روانشناسی اجتماعی همه شخصیت های نظام های اقتدارگرا در همین «احساس حق» بیکران کردن شان است برای «فرمان روایی» به حوزه های زیر دست شان. این ویژگی از سرشت قبایلی می آید که درپی بیش از پنجاه هزارسال حیات قبایلی هوموساپینس در انسان نهادینه شده است تا هر دو سوی حاکم و محکوم این رابطۀ قدرتی آن را بپذیرند یا حداقل تمایل به گردن نهادن به آن را داشته باشند. خلاصی از احساس حق تحکم کردن بر انسان ها و رهایی از احساس همه-دان بودن کردن –که در اندیشه الاهیاتی تشیع/صوفیه برای آن هذیان های کلامی هم بافته شده و درسپهر اندیشۀ سیاسی نظریه ولایت فقیه فرآوردۀ آن است – از مشکل ترین امور است زیرا از ریشه دارترین انحرافات (drift) در داوری انسانی است.

اینک باید پرسید که چرا آدم هایی که ممکن است لزوما نادان یا نابخرد یا ناکارآمد نباشند، داخل در نظامی می شوند که از پیشِ دانستن بیهودگیِ تلاش در آن، هوش سرشاری نیاز ندارد؟ پاسخ این پرسش هم پیچیده که نیست، روشن هم هست. نظام های اقتدارگرا هیچ جایگاهی از اجتماع را بیرون از حوزه نفوذ خود باقی نمی گذارند. هرفعالی در عرصۀ اجتماع ناگزیر از سروکارداشتن با بازوهای اختاپوس قدرت اقتدارگراست. وانگهی بهره مندی هاهم در نزدیکی هرچه بیشتر به مرکز این قدرت است. پس عجب نیست که بسیاری با پامال کردن وجدان اخلاقی خود چنین راهی را می روند.

اینک ببینیم حاصل این سازو کار در سمت قدرت و نیز سمت گرایندگان به قدرت چیست. در سمت گرایندگان به قدرت، احساس خیانت به وجدانی است که ابتدا با انواع توجیه های معقول تلاش می شود اصل آن خیانت انکار گردد. آن هایی که وجدان اخلاقی قدرتمندی ندارند در همین مرحله از شرعذاب وجدان خلاص می شوند اما آن هایی که برایشان این خلاصی آسانیاب نمی شود دست آخر بیرون می زنند. اما این گروه دوم، در کنار آنان که ابدا داخل در آن کثافت نمی شوند همیشه در اقلیتی ناچیز قرار دارند. بنابراین سهم نظام های اقتدارگرا از مردم تحت حاکمیت اش یا نادان هایند یا دانایان بی اخلاق. حالا برگردید به آدم های محمدرضا پهلوی و آدم های علی خامنه ای نگاهی دوباره بیندازید! چند نفر می توانید پدیدا بکنید که نتوانید در یکی از این دو گروه قرارشان بدهید؟! آیا این انتقامی طبیعی و در خور نیست که همه نظام های اقتدار گرا محکوم بدانند؟! فرقی هم نمی کند که این سازوکار را مومنانه «چوب خدا»یی بنامیم که صدایی ندارد اما لت و پار می کند یا عالمانه آن را حاصل طبیعی و تخطی ناپذیر یک رویه ناروا بدانیم که در یک دیالتیک خودویرانگر، نظام اقتدارگرا را دست آخر نابود می کند.

ممکن است گفته شود که چنین نیست که نظام های اقتدارگرا لزوما ناکارآمد بوده اند بلکه گاهی هم بسیار کارآمد بوده اند، مگر نظام استالین یا رضاشاه یا هیتلر را می شود به ناکارآمدی متهم کرد؟! پس چراست که ناکارآمدی انگار که برناصیه نظام ولایت فقیه نگاشته شده است؟ پاسخ این پرسش در دو سطح است:

سطح اول که ربطی به زمانه حاضر ندارد ناظر به آن بستر تاریخی/اجتماعی است که یک نظام اقتدارگرا به قدرت می رسد. وقتی که یک شور هیجانی بزرگ ملی این گونه نظام های سیاسی را روی کار میآورند تا زمانی که آن شور فروکش نکرده، اجتماع همه چیز خود را در طبق اخلاص تقدیم نظام می کند تا مثلا هیتلر بتواند آلمان شکست خورده و درهم کوبیدۀ پس از جنگ جهانی اول را در عرض کمتر از ده سال به بزرگترین قدرت صنعتی/نظامی جهان مبدل کند یا رضاشاه بتواند ایرانِ گندیده در قرون وسطی و در آستانه فروپاشی را در عرض پانزده سال به جایی برساند که در شرایط متعارفی شاید یک قرن زمان لازم می داشت، یا خمینی با مردمی که فرزندانشان را به پایش قربان می کردند توانست با ارتشی فروپاشیده و پاسدارانی روستایی قدرتمندترین ارتش منطقه را ناکام بگذارد. مشکل این نظام ها از وقتی شروع می شود که آن شور هیجانی ای که آن ها را برپاداشته بود زایل بشود. حکومت محمدرضا پهلوی یا علی خامنه ای یا نظام شوروی پس از لنین/استالین/خروشچف به چنین وضعی افتادند. در چنین وضعی آن سازوکاری که در بالا توضیح دادم به کار می افتد تا دخل نظام اقتدارگرا را در بیاورد.

اما سطح دوم ویژگی زمانه حاضر است با روند رو به رشد همه گیری انگاره های کلان مدرنیته از حقوق بشر و موازین اخلاق مبتنی بر آن و انقلاب ارتباطاتی که ضمن یاری رسانی به همان همه گیری، امکان حیاتی لاپوشانی جنایت ها را از نظام های اقتدارگرا می گیرد. همچو محیطی برای اعمال قدرت وحشیانه ای که سرشتیِ نظام های اقتدارگراست (مثل اعمال ترس و وحشتی که حکومت های هیتلرو استالین و رضاخان می کردند) به شدت ناسازگار است. خودِ این واقعیت که در عرصه بین المللی نظام ولایت فقیه متهم نامدار وکارنامه تباهی برای نقض حقوق بشر است گویای فشاری است که بر آن می رود تا این نظام آکنده از خشونت، بروز و ظهور توحش ذاتی خود را تا حدممکن کاهش دهد. به رغم همه این فشارهاست که اسیدپاشان نظام اسید می پاشند و خودسرهای گوش به فرمانش آن می کنند که می کنند و خود نظام در کشتن و سر به نیست کردن و آدم ربایی این کاره هست که هست؛ می توان تصور کرد که اگر همین فشارهای جهانی نمی بود و امکان لاپوشانی هایی که برای استالین و صدام حسین میسر بود دراختیار نظام ولایت فقیه هم بود، چه ها که نمی کردند!

بنابراین کارآمدی های موردی نظام های اقتدارگرا را نمی توان به پای اقتدارگرایی شان نوشت بلکه باید به پای آن شور ملی ای گذاشت که آن ها را سرکارآورده و سپس تمام و کمال حمایت اش کرده بود. این در حالی است که فساد - و آنچه آقای ادیب برومند بهره گیری از«بی خاصیت ها» خوانده بودندشان- سرشتی چنین نظام هایی است که حتی مواردِ کارآمدِ آن ها هم مصون از آن نبوده است. دوروبر «قدرتِ» اقتدارگرا همیشه پر از «بی خاصیت ها» ای که آقای ادیب برومند می گویند، اما در حق نظام های دمکراتیک چنین نیست و نمی تواند هم باشد. چرا؟ چون در دمکراسی، «قدرت» موهبتی الهی نیست که خدایی بی خاصیت به یک ابله جنایتکار داده باشد، بلکه امانتی مقید به شروطی معلوم است که اکثریت مردم به منظور تمشیت امور جامعه شان به فردی مسئول، آن هم برای مدتی مشخص، داده اند و اگر قدم از قدم کج بردارد یا اگر در گزینش آدم هایش خبط و خطایی بکند می تواند مطمئن باشد که دوباره برگزیده نخواهد شد، به همین سادگی! 

Irandargozargahtamadoni.blogspot.co.uk










هنر جمهوری اسلامی بهره گیری از مردان بی خاصیت است   |   آذر ۴ام,
ادیب برومند شاعر ملی و رییس شورای مرکزی جبهه ی ملی شرط عضویت در جبهه ی ملی را مذهب شیعه دانسته و معتقد است که ‌شیعه رکن ملیت ما است و هر عضو جبهه ی ملی و هر فرد ملی گرا باید به مذهب شیعه باورمند باشد.
.
بوذرجمهر حکیم را پرسیدند: سبب چه بود كه پادشاهى آل ساسان ویران گشت و تو تدبیرگر آنها بودى و تو را تا امروز به تدبیر و خرد و دانش در همه جهان همتا نیست؟ بوذرجمهر پاسخ داد: سبب دو چیز بود یكى آن كه آل ساسان بر كارهاى بزرگ، كارداران كوچک و نادان گماشتند؛ و دیگر آنكه مردان بزرگ را به كارهاى كوچک؛ و سروكار من با زنان و كودكان افتاد. — سیر الملوک، خواجه نظام الملک طوسی

اگر گمان می کنید مردان بی خاصیت به کاری نمی آیند؛ باید در عقیده تان تجدید نظر کنید. مردان بی خاصیت می توانند یکی از مهمل ترین نظام های تاریخ بشر را سی و پنج سال قرص و محکم سرپا نگه دارند. مردان بی خاصیت می توانند راه یک ملت را سد کنند؛ می توانند جلوی تحولات اجتماعی بایستند؛ یک جامعه را به انحطاط بکشند؛ آرزوهای ملتی را به یاس تبدیل کنند؛ یا حتی مسیر تاریخ را تغییر دهند. مردان بی خاصیت فی نفسه بی خاصیت هستند اما با توجه به جایگاهی که در آن قرار می گیرند ممکن است خواصی داشته باشند.

مردان بی خاصیت را برای اینکه بی خاصیت ننامیم با عنوانهایی مانند واقعگرا، پراگماتیست، صلح طلب، اصلاح طلب، رفورمیست، روشنفکر و آینده نگر یاد می کنیم؛ اما یک شخص بی خاصیت در واقع هیچکدام از اینها نیست و فقط بی خاصیت است. مهمترین خصیصه ی یک بی خاصیت این است که همیشه بی خاصیت است و بی خاصیت می ماند. بنابر این یک بی خاصیت کاملا قابل پیش بینی و قابل اعتماد است.اگر بیست میلیون نفر در انتخابات ریاست جمهوری به او رای بدهند بی خاصیت است. اگر اغلب کرسی های مجلس شورای اسلامی را در اختیار داشته باشد کماکان بی خاصیت است. اگر شخص اول مملکت باشد باز هم بی خاصیت است. اگر نحقیرش کنند بی خاصیت است. اگر به تمام اصول و پرنسیب هایش تعدی کنند بی خاصیت است. اگر ممنوع الخروجش کنند بی خاصیت است. اگر به تمام یاران و دوستان و خانواده اش هم تعددی کنند باز بی خاصیت است.

مردان بی خاصیت ما مولود زمانه ی خودمان هستند. بی خاصیت های ایرانی را باید فرزندان بحق قرون گذشته ی تاریخ ایران دانست. اگر به چند قرن گذشته ی تاریخ ایران نگاه کنیم، از دورانی که مغول به ایران حمله کرد تا وقوع انقلاب مشروطه، ما به عنوان یک ملت حرفهای بزرگ زدیم و کارهای کوچک کردیم. عمده ی تولیدات ما در این هفتصد-هشتصد سال، بجز روضه خوان و ملا و منبری، شعر و شاعری بوده. بنابر این جای تعجب ندارد که بی خاصیت های ایرانی کارهای کوچک کنند و حرفهای بزرگ بزنند یا سخنوران قهاری باشند.

جمهوری اسلامی راز مردان بی خاصیت را به فراست دریافته. مردان بی خاصیتی که حرفهای خوب بزنند یا خوب حرف بزنند بدون اینکه لزوما مزدور و خاین باشند، سرمایه های اجتماعی هستند. اگر یک بی خاصیت نقاط ضعفی هم داشته باشد، مثلا فساد مالی یا اخلاقی داشته باشد یا زنباره و افیونی باشد، آنوقت علاوه بر اینکه یک سرمایه اجتماعی است، سرمایه سیاسی هم محسوب می شود.

بی خاصیت ها هیچگاه جرات اعتراض یا گفتن حرف نه را ندارند و در همه جا هم حضور دارند. یک بی خاصیت نیازی به تربیت و سرمایه گذاری ندارد. فرهنگ ما همواره به تعداد کافی بی خاصیت تولید می کند. کافی است که این افراد را شناسایی کنند و بر مصدر کارها بنشاند. این موضوع علی الخصوص درباره ی جنبش های سیاسی-اجتماعی و احزاب و گروههایی که بالقوه می توانند منشا خطر باشند، حقیقت دارد.

بی خاصیت ها لزوما خرافاتی نیستند اما زمینه ی خرافات قوی دارند که با طبیعت نظام اسلامی هماهنگی دارد. بی خاصیت ها خودشان هم نمی دانند چگونه بر راس امور قرار می گیرند. همواره دستی از غیب آنها را بر صدر امور می نشاند و بر گردن مخافانشان می زند. بنابر این جای تعجب هم ندارد اگر زمانی تصور کنند که امداد غیبی و دوازده امام و چهارده معصوم پشتیبانشان بود. جمهوری اسلامی فعالینی را که امکان ایجاد دردسر دارند به طرق مختلف شناسایی می کند و تحت فشار قرار می دهد یا از آنها تواب سازی می کنند. بنابر این همیشه بی خاصیت ها هستند که به عنوان ناجیان سازمان و افراد آینده نگر و مآل اندیش شناخته می شوند.

بی خاصیت ها بخشی از واقعیت امروز جامعه ایران هستند ولی دردی از دردهای ما دوا نمی کنند. اگر زمانی جامعه ی ایران بخواهد بجای لفاضی و گنده گویی به دستاوردهای حقیقی برسد، باید به دنبال رهبران واقعی بگردد که کمتر حرف بزنند و بیشتر عمل کنند، اصول و پرنسیب های شناخته شده داشته باشند، و حاضر باشند هزینه های تحولات اجتماعی را بپردازند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر