۱۳۹۴ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

مقاله ی:9

آنارشیسم، گفتمانی اعتراضی


چندان مشکل نیست که از سخنان این معترض تگزاسی پژواک آنارشیسم چامسکی را تمیز داد. برخلاف چامسکی به نظر نمی رسد که این معترض تگزاسی فردی دانشگاهی یا اهل کتاب و فلسفه و.. باشد. اما او صدای جریان کلان تری است که چامسکی هم صدای همان جریان است. این صدا در سپهر عمومی ایالات متحده با تلاش بسامان هژمونی سیاسی موجود به حاشیه رانده شده  و در حاشیه نگه داشته می شود تا مبادا شهروندان بیشتری بدان بپیوندند. من این حاشیه را لبه آنارشیستی سپهر عمومی سیاست در ایالات متحده می دانم، که بالقوه هایی دارد.
آنارشیسم به ناروا بدل به یک ناسزای سیاسی شده است زیرا در گوهر خود سخنی بسیار طبیعی است. گفتم "طبیعی"، از این رو که دشمنی بنیادین آنارشیست ها با انگاره "دولت" از گرایش نوعا بدوی آنان به حیات اجتماعی بشر سرچشمه می گیرد. این تعبیر "بدوی" را نباید از سر تحقیر خواند، زیرا قصدم توصیف است نه ارزش گذاری. همه آنارشیست ها به این واقعیت اشاره دارند که ثبات و نظم اجتماع بشری را "دولت" نیست که بوجود آورده و قوام می بخشد بلکه سازۀ قدرتی از نوع دیگر مسئول آن است، سازه ای که به زعم آنان بسی طبیعی تر و انسانی تر است. از دیدگاه آنارشیست ها پدیده "دولت" یک بیماری عارض بر غریزه قدرت در سپهر اجتماعی است و نه چنان که تامس هابز در "لویاتان" نظریه پردازی کرد تجسم و تجسد آن. از این منظر آنارشیستی، "دولت" در نهاد خود تجاوزی است به طبیعت بشری و سرطانی است در ارگانیسم طبیعی اجتماع.

آنارشیسم به عنوان یک دکترین در فلسفه سیاسی، در دامن نهضت چپ جهانی بالید. حتی آنارشیست اخلاقی فرهیخته و بشدت قابل احترامی چون لئون تولستوی را هم باید درون این جریان چپ جهانی دید (چوب حراجی که کُنت لئون تولستوی بر دارایی های فئودالی خودش زد تا دهقانانش را صاحب زمین و ابزارکار کند و اعتراض همسرش را – که نگران آینده فرزندان پرشمارشان بود- برانگیخت تا موجب بحران مشهور زندگی خانوادگیش گردد،  برخاسته از همین گرایش چپ او بود به رغم این که او با مارکسیست ها همدل نبود هرچند که بر ایشان عذر می نهاد). اما پس از تکوین نهضت سوسیالیست ها به رهبری معنوی کارل مارکس بود که آنارشیست ها با سرکردگی افرادی چون باکونین فراکسیونی از آن خود در آن نهضت تشکیل دادند. شاید بتوان گفت که خوانش آنان از کمونیسم کارل مارکس نسبت به خوانش دولتگرایان سوسیالیست، به ایده های مارکس نزدیک تر بود، ایده هایی که بعدترها توسط لنین سلاخی شدند تا از درون آن دولت متمرکزِ اقتدارگرا وجبارِ سوسیالیستی دربیاید.
اما آنچه آبروی آنارشیسم را برد و آن را بدل به ناسزایی سیاسی کرد، برمی گردد به اوباشی گری مشتی ماجراجوی ابله و نادان که در اوایل قرن بیستم میدان داران "آنارشیسم انقلابی" شدند و دست به ترورهای کور و بی رحمانه ای زدند تا آنارشیسم در ذهنیت عمومی با "هرج ومرج طلبی" معادل شود. شرح این حماقت های بیرحمانه را باربارا تاکمن در "برج فرازان" آورده که بسیار خواندنی و عمیقا تاسف باراند.

آما آنارشیسم واقعی در زمانه ما سخنگویی بزرگ تر از نوآم چامسکی ندارد که توانست از این دکترین سیاسی اعاده حیثیت کرده و تا حدودی آن را به جایگاه طبیعی اش بازگرداند. بن مایه سخن چامسکی در نقد نظام سیاسی ایالات متحده آمریکا – که بطور طبیعی از تریبون چپ جهانی ایراد می شود –کمابیش همانی است که این عاقل مرد تگزاسی با بیان نیش دار و هتاک خود می گوید. سخن بر سر پدیدۀ "اِیپَک" در سپهر سیاسی ایالات متحده است. شاید کمتر از بیست ملیون یهودی-تبار آمریکایی - که تازه همه شان هم دل در گرو ایپک ندارند - کل سیاست خارجی این ابرقدرت جهانی را گروگان گرفته اند تا به قیمت بی اعتبار سازی آن در صحنه جهانی از "اسرائیل" حمایت بی چون و چرا شود. ایالات متحده هزینه های گزافی برای این گروگان بودگی خود پرداخته و هنوز هم می پردازد. چنین خلاف عقل فاحشی در بستر عقلگرایی که دولت های مدرن از آن برخاسته اند سخت غریب است، غرابتی که برای فهم اش نیازی به فرهیختگی نیست. چرا باید به بیست ملیون نفر از یک ملت بیش از سیصد ملیونی اجازه تمام و کمال تعیین تکلیف برای سیاست خارجی کل ملت را داد؟! الحق که به دیوانگی ماند این داوری. اما این همان دیوانگی ای است که پدیده "ایپک" بیش از نیم قرن است که سیاست خارجی ایالات متحده را به آن دچار کرده است. شیوع گفتمان اعتراضی ای که چامسکی طرح کرد موجب شده که بنیادگرایان مسیحی اوانجلیکان در آمریکا بخواهند برای این دیوانگی سیاسی، حالا ایدئولوژی لازم را هم بتراشند. این یعنی مرض در مرض! دولت مدرنی که بنا بوده برخاسته از مقتضیات عقل مدرن باشد، حالا نه تنها دچار زوال عقل ناشی از بیماری انگلی "ایپک" شده بلکه دارد برای جنونش مبانی بنیادگرایانه هم درست می کند، مبانی ای که نئوکان های بی آبروی دیروز و اراذل تی پارتی امروز در میان جمهوری خواهان، مبلغین و مبشرین آن شده اند!! الیس منهم رجل رشید؟!

اما اگر در یک چشم انداز آینده نگر تمدنی بخواهیم به سرنوشت سرشتی پدیده "دولت" نگاه کنیم، شاید بتوان شبحی از جامعه آنارشیستی را دید. سایه روشن این شبح را از روند ایدئولوژی زدایی از سپهر سیاست می توان تشخیص داد. احزاب سیاسی جهان مدرن دارند هرچه بیشتر به طیف "میانه" نزدیک می شوند. این گرایش به میانه در سمت چپ با وداع با آرمان های دولت متمرکزسوسیالیستی مشخص می شود و در طیف راست هم این گرایش با وداع با سنت های اقتدارگرای سرمایه/طبقه سالار مشخص می شود. هنوز بسیار زود است داوریی فراتر از این بکنیم.

به نظر می رسد که وداع با ایدئولوژی اصلِ سرشت چنین تحولی باشد. توجه کنید که ایدئولوژی های نژادی/قومی در احزاب سیاسی، خیلی پیش تراز این از گردونه خارج شده بودند. در چشم اندازتا حدودی متحقق شده ای که در آن "سرمایه"، به صورتی پیوسته خصلت ملی خود را از دست می دهد و هرچه بیشتر به سیالیتی فراملیتی بدل می گردد، بازیگری اش در صحنه "دولت ملی" هم کاهش می یابد. ادامه این روند، شاید پدیده "دولت" را هرچه بیشتر به "شهرداری" ها مانند بکند. پدیده "دولت" دمکراتیک به مثابه کلان-شهرداری، بدنه ای بوروکراتیک می شود برای ساماندهی نیازهای روزمره شهروندان. این پدیده بوروکراتیک، بدنه ای عمل گرا و فارغ از هرگونه رنگ ایدئولوژیک خواهد بود. گام سخت تر بعدی ایدئولوژی زدایی از قانونگذاری هاست. وقتی این هم حاصل شد (و این "اگر" بزرگی است)، آنچه خواهیم داشت شاید خیلی با آرمانشهر آنارشیستی تفاوتی نداشته باشد. البته نباید از دینامیسم تاثیرگذار اولیگارشی های فراملیتی ای که همچنان وجود خواهند داشت غافل بود که می توانند از حصول چنان "دولت به مثابه شهرداری" مانع شود. این بود که سخن از "شبح" راندم تا ابهام موجود را بیان کرده باشم. باید صبر کرد تا آیندگان ببینند.           
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر