۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

مقاله ی 79: مدرسه خوب ما

 

کرگدن/ ضمیمه هفتگی روزنامه اعتماد/ سه شنبه 31 شهریور 1394/ صفحه 20

مدرسه خوب ما

فریدون مجلسی

زمانی در تهران رقابتی بود میان دبیرستان کوچک ما، فیروز بهرام، و دبیرستان بزرگ البرز؛ حتی پیش از آنکه هدف و خوارزمی و اندیشه ساخته شوند. فیروز بهرام و البرز هر کدام خود را هاروارد و دیگری را آکسفورد تهران می پنداشتند! دبیران ما از میان بهترین استادان دانشگاه برگزیده می شدند. دبیران ادبیات مانند استاد وزیری (برادر هنرمند نامدار کلنل علینقی وزیری)، ریاضی دکتر هورفر و دکتر قریب، شیمی دکتر رادفر . . . . ، اینکه می گویم مدرسه ما، نوعی احساس خانوادگی است، پنج برادر در فاصله سال های 1325 تا 1343 در آن مدرسه درس می خواندیم. در سال های پایانی دهه 30 سه برادر با فاصله دو- سه سال همزمان در فیروز بهرام بودیم. پس مانند خانه واقعی و خانوادگی ما بود. مدرسه هم ما را به همین گونه می شناخت و این رابطه توقعات را بالا می برد، یعنی جایی برای فرار از مدرسه باقی نمی گذاشت. اگر شیطنتی می کردم، فریاد آقای پیشدادی که می گفت: «مجلسی توهم!» از هر تنبیهی دردناک تر بود.
 
       آجرکاری سردر فیروز بهام زیبا و هنرمندانه است. در پیشانی ساختمان بالای سر و در زیر بال نقش اهورا مزدا نوشته است: «گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک» که شش سال تمام هر روز آن را می دیدیم  که بال گسترده بود تا شاید اثر بگذارد. وقتی زنگ شرعیات می شد، شاگردان کلاس تقسیم می شدند. زرتشتی ها به معبد زرتشتیان که دیوار به دیوار مدرسه بود می رفتند تا نزد موبد اوستا بخوانند. در زمان ما این کار بر عهده موبد اردشیر شهریاری بود که ضمناً دبیر انگلیسی ما بود. ارمنی ها به دبیرستان کوشش و کلیسایی که روبروی فیروز بهرام بود می رفتند. کلیمی ها برنامه جداگانه ای داشتند، و بقیه در کلاس باقی می ماندند تا نزد استاد حکیم الهی پیر تعلیمات دینی بخوانند. که پسرش نیز در زمان ما مدیر دبیرستان بود. محیط  در همی بود از همه ادیان و مذاهب و همه با هم دوست و همبازی بودیم. همبازی بودن از هر درس و تبلیغ حقوق بشری مهم تر است. زمانی که کتاب «هویت و خشونت» اثر آمارتیا سن، استاد هندی مدرسه اقتصاد دانشگاه هاروارد و برنده جایزه نوبل را ترجمه می کردم، در جایی از دولت انگلیس انتقاد کرده بود که چرا با پرداخت هزینه های تحصیلی به اصطلاح خشکه به جامعه مسلمان پاکستانی اجازه داده است که مدرسه ای ویژه خود داشته باشند. آمارتیا سن نوشته بود جامعه پاکستانی حق دارد برای فرزندانشان در مدرسه یا در مسجد امکانات آموزش قرآن و تعلیمات دینی و فرهنگی خودشان را فراهم کند و دولت هم باید کمک کند، اما نباید حق همبازی شدن بچه ها را از آنان سلب و آنان را نسبت به دیگران بیگانه و ستیزنده کند. بیگانگی و خشونتی که هم اکنون جامعه بریتانیا از آن رنج می برد، و من که از مزیت همبازی بودن و دوست شدن و دوست ماندن با آن همبازی های نوجوانی بهره مند بوده ام بر صحت سخن آن مرد بزرگ گواهی می دهم.

در آن سال ها مخالفت خوانی و شعار سیاسی و اعتصاب مُد بود، و ما هم از مٌد روز پیروی می کردیم. تحصل کرده های فیروز بهرام به مدرسه خود می بالیدند و می بالند و مانند فارغ التحصیلان دانشگاه های مهم جهان گاهی هدایایی برای تعمیر و نوسازی تقدیم می کنند. هنوز سنگ مرمرینی را بر دیوار بخشی از مدرس به یاد داریم که روی آن نوشته بود: «این بنا از دهشِ رادمنش بهرامجی . . . ساخته شد که در سال . . . در بمبئی زاده شد و . . .».  به یاد دارم که مدیر سینما ایفل در خیابان نادری که صد متری با مدرسه ما فاصله داشت، به دلیل فیروز بهرامی بودن، روزی با هماهنگی قبلی، کُلِ مدرسه را به سینما دعوت کرد. ما را به صف کردند و به آن سوی چهارراه قوام السلطنه و به سینما رفتیم. خوشحال بودیم که از درس و مدرسه گریخته و به جایش به سینما رفته بودیم. اما باور کنید هیچ درسی نمی توانست به اندازه فیلم «صحرای زنده» یادگار ارزنده والت دیسنی آموزنده باشد. علاوه بر شگفتی های زندگی در صحرای خشک و سوزان، آشنایی خوبی بود با والت دیسنی و سینمای مستند و هنری او. عجب گزینشی برای بچه ها،  و چه از مدرسه در رفتنی که به راستی از هر درسی ماندگارتر بود و هنوز هم هست!
   
پس چرا مدرسه خوب ما را از ما گرفتند؟ مگر چه عیبی داشت. مگر دوست و همکلاس فیروز بهرامی عزیز و هنرمندم، محمد سریر، که باعث افتخار فرهنگ و هنر موسیقی کشور است در همان مدرسه پرورش نیافت؟ مگر صدها و هزارها حرفه ای فرهیخته و درجه یک این کشور از پروردگان فیروزبهرام نبوده اند؟ بعد از انقلاب شور و احساساتِ برخی جوانان هیجانان زده موجب شد تصمیمی شتابزده بگیرند و مدارس متعلق به اقلیت ها را از حق پذیرش دانش آموزان مسلمان محروم کردند. شاید فکر می کردند که در آن مدارس آنها را از راه به در می برند [استاد حکیم الهی یادت به خیر]، یعنی حق همبازی شدن را از بچه های زرتشتی و غیر زرتشتی گرفتند.
 
در زمان ما انجمن زرتشتیان هزینه تحصیل دانش آموزان کم بضاعت زرتشتی را می پرداخت و حتی سهمیه ای برای سایر دانش آموزان کم بضاعت در اختیار وزارت آموزش و پرورش (فرهنگ) می گذاشت. اکنون شمار زرتشتیان تهران آنقدر کاهش یافته است که دیگر کلاس های سه یا چهارنفری پاسخگوی خودگردانی اقتصادی مدرسه ای به اندازه فیروزبهرام نیست. چرا آموزش و پرورش سیاست قبلی را به مدرسه ما باز نمی گرداند؟ چرا مسلمانان و غیر مسلمانان محله به آن  مدرسه راه نیابند و دولت معلم شرعیاتشان را تأمین و برکارشان نظارت نکنند. اکنون مدرسه ما ساختمانش ثبت آثار ملی شده است، اما هویت کاربردی اش را از آن باز ستانده اند.نمی دانم این یادداشت به دست مسئولان ما هم می افتد؟ از کسانی که به وزیر آموزش و پرورش درسترسی دارند، و با مسؤلان اثر گذار آشنا هستند، درخواست می کنم از ایشان بخواهند که مدرسه ما را به عملکرد عمومی اش بازگردانند، و فیروزبهرام را از ورطه تعطیل نجات دهند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر