۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

مقاله ی 65: گذشته سرزمین بیگانه است



گذشته سرزمین بیگانه است

دوستی این تصاویر و پیام مکتوب همراه آن را فرستاده بود. چند نکته به نظرم رسید:
1) بدون تردید مسلمانان در تهاجمات خود به بلاد غیرمسلمانان که از زمان خلیفه دوم شروع شده و ادامه یافت، مرتکب وحشیانه ترین قساوت ها شده اند. برای این ادعا خیلی هم لازم نیست که لای کتاب های تاریخ را بگردیم که بدون تردید یکی از صدش را هم ثبت نکرده اند. حتی اگر تاریخ بگوید چنین نکرده اند باید گفت نویسندگان آن تاریخ ها دروغ بافته اند، امکان ندارد که چنان وحشیت هایی را نکرده باشند. لابد می گویید چطور می توان در داوری تا این حد جسور بود؟ برای این که سرشت بشری را می شناسیم، این را هم می دانیم که هم تاریخ را بشرساخته و هم نویسندگان تاریخ ها بشر بوده اند. حرف های  مفت امثال مرتضی مطهری ها فقط به درد خوش کردن دل خودهاشان و فریب دادن توده های پامنبری شان می خورد و بس. بگذریم که چنین هم نیست که تاریخ ها هیچ روایتی از آن فجایع نکرده اند، که کرده اند.


2) این که بخواهیم ارتکاب چنان فجایعی را به "عرب" ها نسبت بدهیم، توضیح واضحات است. اما اگر بخواهیم از نسبت دادن عرب های صدر اسلام به توحش، نتیجه بگیریم که ما ایرانی ها که مغلوبین آن ها بودیم مبرای از وحشیت بودیم، این مغالطه است. توحشی که سلاطین ایرانیان باستان در حق ملل مقهورشان کرده بودند کم نبود. حداقل این است که عرب ها یکی از پادشاهان ما را "شاپور ذوالاکتاف" نامیدند زیرا آن حیوان این حیوان ها را ردیف کرده زنده زنده از گوشت شانه هاشان ریسمان رد کرده بود!
3) لشکرهای قدیم متشکل از سربازهای وظیفه نبودند بلکه همه مزدورانی بودند که سوای وظیفۀ خوراک و پوشاک، بهرۀ اصلی شان از جنگیدن، بدست آوردن سهمی ازغنایم بود. همین طمعِ غارت، از عمده انگیزه های پیوستن مردان جنگی به لشکرها بود. ناگفته پیداست که دختران و زنان از جمله خواستنی ترین غنایم جنگی بودند. سلطان محمد فاتح پس از غلبه بر کنستانتینوپل (استامبول امروز)، به عنوان جایزه شهر را سه روز در اختیار لشکریانش گذارد. فقط تصور کنید چه برسر زن ها و بچه های آن شهر و داروندارمردم آن آمد! نه "شرع انور محمدی" لکه دار شد، نه عرش الاهی به لرزه در آمد و نه حتی سلطان متهم به توحش شد. این یکی دیگر چرا نه؟ چون مردمان زمانه های قدیم کمابیش همه شان سروته یک کرباس بودند. این کاری بود که بسیار "طبیعی" تلقی می شد، همه سلاطین چنین می کردند، این نبود که فقط سلطان محمد فاتح چنان کرد. اگر قیصرروم هم بر ترکان مسلمان پیروز می شد، کمابیش همینطور می کرد.
 
4) این که توقع داشته باشیم مسلمانان صدر اسلام بایستی که پایبند اخلاق بوده و دست به چنان جنایاتی نمی زدند هم انتظار خام و غیرواقع بینانه ای است. مگر خروج از توحش به این سادگی هاست؟! چرا دور برویم! همین دویست سال پیش، ما ایرانی ها شروع کردیم که با موازین تجدد و حقوق بشر آشنا شویم. در این دویست ساله کتاب ها نوشته شد، روزنامه ها درآمد و بحث ها درگرفت، دانشگاه ها درست شده آدم ها تربیت شد، موازین نوینی از سلوک اجتماعی تعریف گردیده و جا انداخته شد، فیلم ها و نمایشنامه ها و اجرا شد، مدنیت دیگران را دیدیم و زبان ها به تحسین آن  گشودیم، شیوه ظاهری زندگی مان بکلی عوض شد...تا این که در سال 57 همه مان رفتیم به چیزی که نمی دانستیم چیست "آری" گفتیم و وقتی خمینی حیله گر از توی آن ولایت مطلقه فقیه- یعنی برهنه ترین صورت توحش اجتماعی را درآورد - آخ هم نگفتیم! حتی حقوق دانانی که فارغ التحصیل آن دانشگاه ها و دارندگان فلسفه حقوق و علم الاجتماع جدید بودند در تدوین قانون اساسیِ توحشِ ولایی کمک اش کردند! چرا؟ چون «بربَسته دگر باشد و بررُسته دگر»! بیشترش ادا و اطوار بود آن چه که در این دو قرن آموخته بودیم! اما در این چهل سالۀ له و لورده شدن توی چرخ گوشتِ ولایت، ممکن است بقدر دوهزاره مثل آن دوقرن "آدم" بشویم؛ تازه آن هم ممکن است، یعنی ممکن هم هست که نشویم. آنوقت انتظار داریم که چهل سال بعد از فوت پیامبر، آن جانورانِ "لا اله الا الله" گویان که به چپ و راست می تاختند "آدم" شده بوده باشند؟ هیهات! همان حیوان های سابق بودند، فقط شعارشان عوض شده بود؛ همان سودای غارتگری همیشه را داشتند؛ فقط بهانه و سالوس  تازه ای یادگرفته بودند تا آن سودای همیشگی را این بار با این عنوان نو بزک کرده و عربده سرکنند.
 
از چهار بند فوق می خواهم توجه ها را به آن جلب کنم که ما در فهم و داوری نسبت به مردمان گذشته به صورتی پیوسته در معرض خطا هستیم. این خطا، به قول ادبیات اپیدمیولوژیک، از جنس خطای سامانمند(systematic error)  است، و نه خطای تصادفی. این خطا، ما را وامی دارد تا مردمان گذشته را همچون خودهامان بدانیم در حالی که نه چنان بودند. ممکن است این سخن به گوش خِرَد سنگین بیاید. آدم ها که عوض نشده اند، همان پدری/مادری و فرزندی همان کشش جنسی، همان تمنای خور و خواب، همان سلامت و بیماری، همان سرور و اندوه ها، همان...، همان...بوده که هنوز هم هست. این این-همانی ها درست اند، اما تفاوت در جای دیگری است. یک جا این تفاوت را به تفاوت نرم افزاری به رغم شباهت سخت افزاری تشبیه کردم: تفاوت در معرفتی است که انسان ها از خود و از دیگری پیدا می کنند، این معنا در قدیم و جدید بکلی متفاوت است؛ دامنه این "دیگری" از انسان های دیگر تا دیگر زندگان گسترده می شود. وقتی "دیگری" انسان های دیگر باشد، انگاره نوینی در ذهن حاصل می شود که "بشریت" است. لازمۀ حصول این انگارۀ نو، سست شدن اعتبار و حُجیّت مرزهای گروهی است. این مرزهای گروهی را من در جایی دیگر "مرزهای قبایلی" نامیدم. بلوغِ این روند موجب می شود تا امکان گسترش عاطفۀ انسانی به "دیگران" فراهم بشود. حالا انسان های دیگر همه در مجموعۀ واحدی که "بشریت" نامیده می شود درج می شوند. این تحولی مطلقا بی سابقه در تاریخ گذشتۀ بشر است. اگر سلطان محمد فاتح یا تموچین یا سرداران صلیبی یا نادر افشار یا ... مرتکب آن تبهکاری ها شدند از این رو بود که "دیگران" را داخل در تعریف خود از "بشر" لحاظ نمی کردند، آن "دیگران" در چشم این ها بهرحال چیزی دون بشر بودند. بلوغِ بازهم بیشترِ این روند باعث می شود که "دیگرباشان" هم در گسترۀ مفهومی بشر بگنجند. حالا دیگر به همجنس گرایان به چشم " شیطان صفت" و پلشت طبیعت نگاه نمی شود بلکه تلاش می شود تا آنان "فهم" بشوند. بلوغ بازهم بیشتر این روند موجب می شود تا مجرمین اجتماعی، دون انسان تلقی نشوند و در نتیجه مجازات ها تلطیف می شود. اگر قرار است مثلا قاتلی اعدام شود این کار را با خشونت انجام نمی دهند... تا برسیم به نهضت حقوقی مخالفت با خودِ مجازات اعدام. اگر قرار است مجرمی زندانی بشود تعریف جدیدی از فلسفۀ وجودی زندان و ویژگی های زندان عرضه می شود که نافی جایگاه انسانی مجرم زندانی نباشد.

در این روند ناگفته پیداست که مباحث حقوقی و روانشناسی/روانپزشکی بیشترین چالش ها را متحمل می شوند. لازم می آید تا بنیادهای این مباحث از نو بازتعریف شوند.مثلا در روانپزشکی، DSM اجماعی در میان اهالی این علم است که عناوین معتبر اختلالات روانی را تعریف و طبقه بندی می کند. این DSM پیوسته در حال تغییر است و کارورزان روانپزشکی لازم است تا کار حرفه ای شان را هرچند سال یک بار که DSM جدیدی منتشر می شود با آن منطبق کنند. سیالیتی تا این درجه در هیچ شاخۀ دیگری از پزشکی بالینی مصداق ندارد. یادم هست یکبار که DSM جدید منتشر شده بود من دوره طب داخلی را (در آمریکا) می گذراندم. جلسه ای گذاشتند برای ماها تا برایمان مروری بکنند بر تغییرات درج شده در DSM  جدید نسبت به نسخۀ قبلی آن. یکی از همقطاران ما بانوی سوری محجبه ای بود. بلند شد و پرسید که آیا همجنس گرایی در DSM  جدید ذکر شده یا نه (بحث همجنس گرایی از DSM قبلی حذف شده بود). وقتی شنید که در این نسخه هم خبری از همجنس گرایی نیست آثار ناخرسندی در چهره اش هویدا شد. چرا؟ چون او هنوز نمی توانست به همجنس گرایان به چشم بیمار نگاه نکند؛ شاید تا همین جاهم که به آنان چون "شیطان صفت" نگاه نمی کرد، نقدا راه زیادی آمده بود. تحولاتی که فلسفۀ حقوق و درپی آن قوانین از این روند می گیرند هم بسیار کلان و همچنان در جریان است. 
در کلان ترین نگاه تحلیلی به این روند، به نظر می رسد که انسان ها به تدریج و پیوسته دارند از آنچه که پیشتر مشتق عقلانیت/عاطفه اش نامیدم تاثیر می پذیرند. سمت و سوی این تاثیر ناظر بر حُجیّت بلامنازع عقل است که امکان می دهد تا سرایت طبیعی عاطفۀ انسانی بر تمامی مظاهر حیات برقرار شود. نهضت حمایت از حیات وحش هم در همین راستاست، روند روگردانی از گوشتخواری هم در همین راستاست، وخیلی چیزهای دیگر. آنچه که در گذشته مانع سرایت عاطفۀ انسانی می شد چیزی جز سازوکارهای محصورسازی انسان در درون ساختارهای جمعی نبود. این ساختارها دارند هرچه بیشتر بی اعتبار می شوند، می خواهد امت و ملت و نژاد و تخمه باشد یا جنسیت و طبایع گوناگون. این است که انسان امروزی دارد به لحاظ ماهیتی با انسان قرون و اعصار گذشته متفاوت می شود، هرچه بیشتر متفاوت. در هرگونه نگاه به گذشته یا  داوری در مورد آن، باید به این روند در جریانِ متفاوت شدن بشر توجه داشت والا در فهم گذشته دچار خطای سامانمند خواهیم شد. اگر "داعش" امروزه مصداق "وحشیت" به حساب می آید از این روست که آنان هیچ سنخیتی با انسان امروز ندارند؛ همین "داعش" اگر سه قرن قبل تر ظاهر می شد (که دنیا پر از داعش ها بود) به چشم معاصرانش "وحشی" نمی آمد، "دشمن" می آمد، همین و بس. توجه بکنید که ارتش امپراطوری ژاپن در جریان جنگ دوم جهانی بدون تردید روی دست "داعش" امروز زد، از برده گیری و تجاوز به زن و بچه های اهالی جنوب شرق آسیا تا کشتار بی مهابا و حتی بی دلیل تا حتی آدمخواری! موج عمده ای بوجود نیامد! چرا؟ چون هشتاد سال پیش آن روند که گفتم به این درجۀ هژمونیک نرسیده بود که امروز رسیده. این شوربختی بنیادگرایان است که دیر جنبیدند، والا می توانستند با کمترین مزاحمت بیشترین قتل و غارت ها را بکنند!

کوتاه سخن این که بشریت دارد با سرعتی حیرت آور دستخوش بی سابقه ترین تحول بنیادین در "نظام ذهنیتی" اش می شود. این تحول را "مدرنیته" می نامند. باید توجه داشته باشیم که انسان مدرن از بن انسان نویی است که هیچ ما به ازایی در تاریخ هیچ ملتی نداشته است. تاریخ را باید با این توجه کلان خواند و داوری کرد. راست گفت آن شعر فرنگی که: "گذشته، سرزمین بیگانه ای است".   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر