۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

مقاله ی:17 

 

بنیادگرا و بنیادگرایی


پاسخ های داعش به این پرسش ها پاسخ های ولایت فقیه و طالبان و القاعده و اخوان المسلمین و حماس و جهاد اسلامی و دیگر بنیادگرایان مسلمان هم هست. نظایر این پاسخ ها را بنیادگرایان مسیحی و یهودی و بودایی و اصحاب ادیان دیگر هم (درهندسه شرعی خودشان) به چنین پرسش هایی خواهند داد. چرا اینگونه است؟ چرا تمامی نحله های بنیادگرایان اسلامی علیرغم اختلاف مشرب هایی که باهم دارند، و حتی گاهی همدیگر را "مهدورالدم" هم میدانند، پاسخ هایی تا به این درجه مشابه به پرسش هایی واحد می دهند؟ 
"تدین" در قاموس تمامی بنیادگرایان امری است که بطور اولیه نه ناظر بر رابطه مومن با "امر متعال" بلکه ناظر بر رابطه مومن با کافر است. هم از این روست که "دین" در هندسه الاهیاتی بنیادگرایان (در عمل) امری دنیایی (ناسوتی) است و وجه اخروی دین (رستگاری-فلاح-عاقبت به خیری [مسلمانان]، ملکوت الاهی[مسیحیان]، نیروانا[هندویان/بودائیان]) بیشتر به تعارفاتی بی محتوا می ماند. "تدین" همچون بیان کنندۀ رابطه مومن با کافر، دیانت را بدل به ابزاری برای تعیین خطوط جبهه نبرد می کند. هم از این روست که "خصم"، "جهاد"، "دشمنی"، "دشمن"، "جنگ"، لشگر"، "خون"، "شهید"، "قتال"، ... و مشتقات گوناگون این الفاظ از پربسامد ترین واژه ها در ذهن و زبان همه بنیادگرایان است: لشکر جنگوی، سپاه صحابه، جبهه النصره، ان الحیاه عقیده و جهاد، سپاه پاسداران، مجاهدین...،   کثرت لفظ "دشمن" در گفتار خمینی و خامنه ای ، .... همه و همۀ تعابیری این چنین، از ذهنیتِ معطوف به تخاصمِ دینداری بنیادگرایانه در می آید. چنین دینداریی در بنیاد، دلمشغول "دشمنی" است و لاغیر. متدین بنیادگرا در نخستین گام، "خودش" را با دشمن اش تعریف می کند نه با خدایش!

"دین" بنیادگرایان دینی فرهنگی است. فرهنگ- در کلان ترین تعبیرهنجاری- مجموعه ویژه ای از چگونگی های ناظر بر بودنی مطلوب است، تدوین کنندۀ "دین" بنیادگرایان است. به این معنا که این فرهنگ است که "دین"{به معنای بنیادگرانه}را تدوین می کند و نه برعکس. "دین" چنین تدوین شده ای در قامت "شریعت" است که خود را باز می نماید. این گزاره حتی برای مسیحیت پس از سنت پل که گفته می شود فارغ و خالی از "شریعت" گردید، هم صادق است. زیرا مسیحیتی این چنین که به حسب ظاهر "شریعت" ندارد، "فرهنگ" دارد که خیلی هم پر رنگ است. مثلا فرهنگ مسیحیت کاتولیکی با فرهنگ مسیحیت ارتودوکس روسی با فرهنگ مسیحیت پروتستانی و مسیحیت های دیگر هرچند که در نداشتن "شریعت" مشترک اند ولی در داشتن فرهنگ های متفاوت است که باهم فرق دارند و این سِّرِ تخالف، و گهگاه دشمنی بین آنهاست. (وقتی کلیسای سنت سوفی در کنستانتینوپل در تهدید سقوط به دست سلطان محمد فاتح قرار گرفت، درخواست کمک نظامی به واتیکان فرستاد ولی آنچه پس از تاخیر بسیار دریافت کرد تنها تعداداندک شماری قایق باتنی چندجنگاور ونیزی بود که قبل از رسیدن به شهرِ در تهدید، توسط نیروی دریایی سلطان محمد در آب های دریای اژه غرق شدند! چرا؟ چون واتیکان، کلیسای سن سوفی را "بددین" می دانست. چرا؟ چون فرهنگ کلیسای سن سوفی با فرهنگ واتیکان متفاوت بود-آنچه در این میانه اهمیت ناچیزی بقدرناچیزی کمک ارسالی داشت این بود که هردوباورمند به تثلیث بودند و مشترکات الاهیاتی فراوانی داشتند!)                   

"شریعت" یا همان "فقه"، همان پژواک "فرهنگ" یعنی نحوه معیشت مطلوب و مالوف است. معبود، خدا یا همان امر متعال، در هندسۀ الاهیات بنیادگرایانه امری فرعی و تکلفی نظری است که در عمل طرف توجه جدی نبوده و نیست. به تبع این، فلاح و رستگاری و ورود به ملکوت الاهی یا به نیروانا برای بنیادگرایان، تنها آرامبخشی برای آنات بحران وجودی است و نه کانونی برای اشتغال معنوی پیوسته و مداوم. اشتغال فکری مداوم تنها معطوف به "دشمن" است، دشمنی که برای اغراق در اهمیت او، لازم است که "دشمن خدا" فرض و اعلام شود.

دین بنیادگرایان "دین" نیست بلکه سودای قدرتی است برای برقراری یک هژمونی فرهنگی ویژه، از طریق جنگیدن با "دیگران" ای که یا مانع آن خواست قدرت اند یا با آن فرهنگ ویژه سرِ ناسازگاری دارند. دین بنیادگرایان یک نِحلۀ سیاسی است؛ هم از این روست که زبان حال و زبان قال آنان این است که: "دیانت ما عین سیاست ما و سیاست ما عین دیانت ماست". این تنها حرف سیدحسن مدرس یا روحانیت شیعه نیست، این حرف اوانجلیکانهای مسیحی در آمریکا هم هست و حرف یهودیان اولترا ارتودوکس هم هست، حرف حماس هم هست، حرف طالبان و داعش و القاعده و اخوان المسلمین هم هست، ولی حرف محمد مجتهد شبستری و دیگرمسلمانان نا بنیادگرا از جمله خود اینجانب نیست، حرف ابوالحسن خرقانی هم نبود، احتمالا حرف آن راهب تارک دنیای مسیحی ساکن درغار های کاپادوکیه هم نبود
.

۲ مرداد ۱۳۹۳, ساعت ۱۲:۰۰ قبل از ظهر

مبناهای تئوریک داعِش

محمد مجتهد شبستری



اگر از داعش بپرسیم مبناهای تئوریک شما چیست؟ در پاسخ ما حداقل مبناهای کلامی و فقهی زیرا برخواهند شمرد:
۱- خداوند از طریق قرآن و حدیث، اوامر و نواهی ثابت و ابدی خود را به همۀ انسان‌ها ابلاغ نموده و بر آنان واجب کرده در همه عصرها و در همه قلمرو زندگی فردی و اجتماعی بدون استثنا آنها را به کار بندند.

۲- در عصر حاضر ما مسلمانان از سوی خدا مکلف هستیم تا حکومت (خلافت اسلامی) تشکیل دهیم و احکام خداوند را که در ابواب مختلف فقه اسلامی مسطور است و از کتاب و سنت استنباط شده در روی زمین اجرا کنیم.

۳- ما در تشخیص این وظیفه شرعی و تکلیف الهی «مجتهد» هستیم، این تشخیص برای ما «حجت» است و بر مجتهد جایز نیست از تشخیص شرعی خود تخلف کند. اگر همه جهانیان هم با ما مخالفت کنند ما مجاز نیستیم از این حکم شرعی سرپیچی کنیم.

۴- هرکس و هر گروه و هر دولت در برابر ما بایستد ما شرعاً مکلفیم تا حد جنگیدن، با آنان مقابله کنیم تا همه موانع را که سد راه اجرای احکام الهی شده اند از میان برداریم.

۵- ما با تکیه بر این مبناهای تئوریک، عملاً به تأسیس حکومت و اجرای احکام الهی پرداخته‌ایم. همه اقدامات ما از تأسیس خلافت تا خانه‌نشین کردن زنان تا جزیه گرفتن از مسیحیان و تا کشتن اسیران جنگی و ... توجیهات فقهی مسلم دارد.

***

آنچه در جهان حاضر همۀ عقلای عالم را دچار وحشت و اضطراب و تأسف می‌کند خطر مقبول افتادن و شیوع همین مدعاهای تئوریک است. این مدعاها اجازه می‌دهند هرچند وقت یکبار، اینجا و آنجای جهان افراد و گروه‌هایی سربلند کنند و بنام خدا یا هر عنوان دیگر صلح جهانی و همه تنظیمات بین المللی را نابود کنند و همۀ نهادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی جامعه‌ها را منهدم سازند، همه جا را به خاک و خون بکشند و خشونت کور و ظلمت سیاسی محض را جانشین همه محاسبات عقلانی و عقلائی در باب سیاست کنند.

حال پادزهر تئوریک این مبناهای تئوریک خطرناک چیست؟ در چهارچوب کلام‌ها و فقه‌های رسمی اسلامی این مبناها پادزهر تئوریک ندارد چون همه آنها در چهارچوب همان کلام و فقه مطرح شده‌اند و قابل توجیه هستند. پادزهر تئوریک در این باب فقط و فقط به رسمیت شناختن «حقوق بشر» است. به رسمیت شناختن این مبنا که در جهان حاضر هیچ انسانی و هیچ گروهی حق ندارد به نام خدا و یا هر عنوان دیگر با قهر و غلبه قیام کند و نظم سیاسی جامعه‌ها و حکومت آنها را در دست بگیرد و یا بر خلاف رأی اکثریت با استبداد و اختناق آن را در دست خود نگاه دارد. تأسیس نظم سیاسی و تعیین قواعد آن و اعمال قدرت سیاسی و حفظ آن، حقوق فرد فرد انسان‌های هرجامعه است و لاغیر. اینها حقوق بشر است از آن نظر که بشر است و در همه جهان و همه جامعه‌ها باید به رسمیت شناخته شوند.

«حقانیت» حقوق بشر در جهان حاضر ناشی از همین پادزهر بودن تئوریک آن است. اما کلام و فقه رسمی اسلام برای مقابله با آن مبناهای خطرناک نه تنها فقیر است، بلکه بستر ساز پیدایش داعِش‌ها و داعشیان است. همین «حقوق بشر» است که الهی دانان و فقیهان اسلام باید آن را به رسمیت بشناسند و فرهنگ اسلام و مسلمانی را با این اقدام تاریخ ساز توان زیستن و بالیدن در جهان حاضر ببخشند. این است رسالت انسانی و دینی تاریخی ما مسلمانان در عصر حاضر.

منبع: وب سایت نویسنده

نویسنده محترم این مقاله باید توجه داشته باشند که شناسایی "حقوق بشر" به معنای مرگ بنیادگرایی است. بنابراین آن "باید"ی که در پاراگراف آخر آورده اند لازمه اش مرگ "بنیادگرا" ست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر