۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

مقاله ی 68: حاشیه هایی چند بر نوشته ای از عبدالکریم سروش




حاشیه هایی چند بر نوشته ای از عبدالکریم سروش

بهمن ۱۳۹۳, ساعت ۳:۱۶ قبل از ظهر

هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد
عبدالکریم سروش

باید به دوران ماقبل ارتدوکسی بازگشت و همه چیز را از کفر و ایمان، و حلال و حرام، و وحی و نبوّت، و حق و تکلیف و فقه و کلام را از نو سیّالیّت بخشید....


دین سرچشمه سه چیز است: هویّت و معرفت و نجات. هم هویّتی ستبر و غرورآمیز به پیروان می‌دهد، هم معرفتی یقین‌آور به مبدأ و معاد، و هم وعده‌هایی شیرین در باب نجات و رستگاری واپسین. موازنه‌ای معقول میان هویّت و معرفت، شرط دلربایی و مقبولیت هر دیانت است. مسلمانان پس از تجربه قرن‌ها ناکامی و استعمار، اینک به فکر بنای مجدّد معرفت و عزّت خویشتن‌اند و در این طریق گام‌های بلند برداشته‌اند. مجدّدان و مصلحان دینی، دست‌کم یک قرن است که به بازاندیشی و بازسازی معرفت دینی مشغول‌اند و کامیابی‌هایی حاصل کرده‌اند، اما صدای فرخنده معرفت‌آموز آنان، در میان غوغای بلند هویّت‌اندیشان، کمتر به گوش‌ها می‌رسد: یکی غوغای سنّت و دیگری غوغای سلفی‌گری و ناب‌گرایی. از یک طرف، سنّت‌گرایان با تمسّک به دستاوردهای غربال ناشده تاریخ و تمدّن اسلامی، از رویارویی با اندیشه‌های جدید سرمی‌پیچند و به «آنچه خود داشت» قناعت می‌کنند و می‌کوشند تا «از بیگانه تمنّایی» نکنند و بر پای چوبین بی‌تمکین خود بایستند و «دین عجایز» پیشه کنند و مبتلا به بیماری «غربزدگی» نشوند، و از سوی دیگر ناب‌گرایان و سلفی‌اندیشان، در خیال محال بازگشت به «دیانت ناب نخستین» و «اسلام ناب محمّدی»اند و می‌خواهند جنینی را که هزار و چهارصد سال از زاده شدنش می‌گذرد و بلوغ و تکامل تاریخی یافته و هویّت و تشخّص حاصل کرده است، دوباره از زهدان تاریخ درآورند و آن بذر نخستین را که اینک درختی برومند و تنومند شده، از نو کشف کنند و دوباره در خاک تاریخ بیفشانند. «چه‌هاست در سر این قطره محال‌اندیش؟» و همین محال‌اندیشی‌هاست که راه به خشونت می‌دهد. هویّتی که بر پایه معرفت ننشیند، و تنها و تنها به گذشته «پرافتخار» خود بیندیشد و با داغ انحطاط بر پیشانی، و زخم استعمار در پهلو، به عزم انتقام و سروری برخیزد، چاره‌ای ندارد جز اینکه خشونت ورزد و هویّت را به مصاف معرفت برد و پارگی معرفت را به سوزن هویّت رفو کند و گمان باطل ورزد که لافِ غرور و عزّت زدن و باد در آستین ژنده هویّت افکندن، به او قدرت هماوردی با علم و صنعت وسیاست مدرن را خواهد داد

البته که "دین" سرچشمه هویت، (گونه ای از) معرفت و (امیدی برای) نجات است. این دو تای آخری ملازمۀ تفکیک ناپذیری با "دین" دارند، اما آن اولی چطور؟ پاسخ به  این پرسش بسته به اینکه در چه سطح و میدانی می اندیشیم تفاوت می کند. اگر در سطح بازنمایی واقعیت موجود باشیم البته چنین است که ادیان سرچشمه های هویات بشری بوده اند. اما اگر بخواهیم در این کنکاش کنیم که آیا در قصد و غرض بانیان ادیان هم  بنا بوده که "دین" مبدا و منشا هویت اجتماعی (ویژه ای) باشد، موضوع بسی پیچیده تر خواهد بود. به این پرسش اخیر (آن هم ناظر بر اسلام) به دو گونۀ احتمالی می توان پاسخ داد:
اول این که بگوییم بله! قصد و غرض پیامبر اسلام –در کنار معرفت و هدایت- بنیان گذاری هویت اجتماعی نویی هم بوده است. این سخن قاطبه مسلمانان گذشته و حال، از جمله دکتر سروش، بوده و هست. چنین باوری لاجرم این معنا را در خود دارد که پیامبرِ اسلام، بالذات "رهبر سیاسی" هم بوده است. بدین معنا که ورود در بازی قدرت اجتماعی، همچون تعلیم معرفت و تمهید فلاح، از اهداف اولیه رسالت پیامبر اسلام بوده است .

اینک باید دید که تاسیس "هویت" اصلا چه ربطی به تعلیم معرفت و تمهید فلاح دارد. حتی اگر قصدی هم در کار نبوده باشد، "هویت" خودبخود بر رسالت پیامبر اسلام – همچنان که بر هر داعیۀ اجتماعی دیگری هم (در صورت اقبال عام) - عارض می شد. در حالی که چنین حکمی را برای «تعلیم معرفت» و «تمهید فلاح» نمی توان راند. این دو تای آخری برخلاف مقولۀ هویت، نیازمند بسترِتعالی جویِ انسانی است که البته جد و جهد می خواهد، جد و جهدی که با طبع انسانی تعارض ها دارد – که اگر چنین نبود اسمش "جد وجهد" نمی شد. در حالی که لازمه تکوین هویت تنها و تنها حیوان ناطق بودن است و بس!
از این معلوم می شود که تاسیس هویت نو مصداق تحصیل حاصل است و هیچ لزومِ معقولی وجود ندارد که کسی (پیامبر باشد یا صاحب هر داعیه دیگری) چنین "قصدی" بکند. پس اگر قصد «تاسیس هویت» توسط پیامبر اسلام را همطراز با «تعلیم معرفت» و «تمهید فلاح» از مقاصد پیامبربدانیم، لازم خواهد آمد که همچون معاندان معاصر پیامبر و معاندان اسلام در طول تاریخ به این داوری بگرائیم که در اصالت داعیه پیامبر بر «تعلیم معرفت» و «تمهید فلاح» تردید کرده و این گزینۀ اتهامی از جانب معاندان اسلام را جدی بگیریم که اصلیت با«تاسیس هویت» بوده و آن دوتای دیگر اگر تنها بهانه و دستاویز موسس نبوده باشد، لااقل در زمرۀ فرعیات بوده اند. چنین داوری ای نافی اصلِ پیامبری پیامبر اسلام و متعارض با متن قرآن است.

دوم این که بگوییم: خیر! قصد و غرض اولیه  پیامبراسلام معرفت و هدایت بوده ولی بنیان گذاری هویت نوین اجتماعی عارضه اجتناب ناپذیر و لابدٌ منه نه فقط پیامبری اسلام بل هر داعیه دیگری است که با اقبال جمعی روبرو گردد. این حرف من است. این نحوه تلقی نه در گذشته فکری مسلمانان سابقه ای داشته و نه کسی از اندیشمندان مسلمان معاصر- از جمله دکتر سروش و دیگر نواندیشان مسلمان ایرانی- بدان باورمند بوده اند. این حرف من - علاوه بر درکی که دوران گذار فعلی مان به ساحت "مدرنیته" بر آگاهی ما از سرشت انسانی خودمان بدست داده است - عمیقا وامدار فهم امروزی مان از علوم انسانی است که در خلال چندین سده گذشته به دست آمده است. از این نظر، بسیار طبیعی و معقول است که مسلمانان گذشته ابدا نمی توانسته اند رَشحه ای از چنین درکی داشته باشند –که البته هم نداشتند. اگر این تلقی را برگیریم درگیری پیامبر و مسلمین اولیه با سیاسیات –که تظاهراتش را در جنگ وصلح های پیامبر و در آیات ناظر بر وقایع اتفاقیه زمان در قرآن همچون سوره توبه می بینیم همگی اموری ناخواسته اما اجتناب ناپذیر خواهند شد. اجتناب ناپذیری آلودگی به سیاسیات را سرشت انسانی است که تعیین می کند. مبسوط تر این معنا را در "اسلام، رویکردی معنوی یا هویتی سیاسی" بحث کرده ام.

اینکه کسی بوده‌ایم و لذا اینک هم کسی هستیم، حجّت موجهی نیست، باید بکوشیم دوباره کسی بشویم. و این کوشش، نه از طریق کافرکشی و خلافت‌طلبی و امّت‌سازی (که همه مؤلفه‌های هویّت‌اند) به ثمر می‌رسد؛ بل با معرفت‌ورزی و اندیشه‌پروری و نقد و بازسازی فکر دینی و داد و ستد با پهلوانان فکر و فضیلت بشری پیش خواهد رفت. نه قناعت به آنچه داریم، نه بازگشت به آنچه بودیم و نه کشیدن سلاح وکشتن مردم بی گناه و بی پناه، هیچکدام جهانیان را قانع نخواهد کرد که ما کسی هستیم. هویّتی فربه در کنار معرفتی لاغر، تصویری کوژ و مضحک از ما خواهد ساخت. با دو پای سالم و موزون می‌توان دوید و با دو بال سالم می‌توان پرید، اما با دو پای لنگ فقط می‌توان لنگید. مولانا فرمود:
چون که سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی کند
از دیدگاهی که من دارم همه سخن دکتر سروش در بند بالا ناوارد است. "کسی بودن یا کسی نبودن" همه وهمه ناظر بر مقولات "هویتی" است که هیچ ربط ماهوی به اسلام- به مثابه باوری و رویکردی معنوی - ندارد و همگی ناظرند بر سرشت حیوانیِ خودمدار و خودخواه و متجاوز بشری؛ سرشتی که برایش فرقی نمی کند که چه دستاویزی را برای اِعمال حیوانیت خود در اختیار بگیرد، دین باشد یا ملیت یا نژاد یا رنگ پوست. نمی توان بر سوائق حیوانی ای این چنین باد زد و انتظار داشت که از درون لهیبِ انگیختۀ آن جحیم، داعش و خمینی در نیاید.

وانگهی، در افق مدرنیته "هویات کلان جمعی" دیگر آینده ای ندارند که بخواهیم سخن از پاسداری هویت اسلامی بزنیم. آنچه از هویت باقی خواهد ماند همانا جز از هویت های متکثر فردی نخواهد بود. ادیان هم اگر بمانند دیگر فاقد ارتودوکسی خواهد بود و مرکزیت تفسیری ای از برای پاسداری از هویت جمعی دینی نخواهند داشت. نگاه کنید به سیر طبیعی پروتستانیسم که چگونه شده است، دیگر ادیان هم همین راه را خواهند رفت. پروتستانیسم در اروپا آنقدر تحلیل رفته که دیگر باید جست تا آن را یافت. پروتستانیسم در آمریکای شمالی هم طوری شده که کشیشانی خودخوانده - بسته به کاریزماهای فردی شان - کلیساهایی منفرد را با اعضای معدودی از مومنان معتقد به آن کشیش اداره می کنند. حتی می توان افق هایی را دید که در آن ها هویت های ملی هم بی ربط شده باشند. پس از شش دهه از جنگی که طی آن ملت های مختلف اروپا یک دل سیر از همدیگر کشتند، تشکیل اتحادیه اروپا مگر معنایی جز از روند رو به انحلال هویت های ملی در اروپا دارد؟ امروز هم همان اوکراینی که زادگاه تاریخی هویت ملی روس بود از روسیه جدا و با آن سرشاخ شده است! چرا؟ چون در سیر به سوی "مدرنیته" چندگامی از روسیه جلوتر است و روس ها به چشمشان بدویان متجاوزی در تمنای داشتن تزاری قهار می آیند. البته آسیا و آفریقایی که محل مسلمانان است از این ساحات هنوز فاصله دارد ولی ایرانِ اسلامی امروز را می بینم که دور نیست تا با خروجش از هویت اسلامی خود پرچمدار سکولاریسم سیاسی در منطقه خاورمیانه شده باشد.

اتفاقا نکتۀ درست در همین جاست. توحش بنیادگرایان اسلامی امروز بیش از هر چیزی برخاسته از آن احساس مبهمی در آنان است که دورانشان در حال سرآمدن است. تنها آن فرقه ای بازار برده فروشان برپا کرده و جلوی دوربین فیلم برداری سر می بُرد یا فضاحات بی حساب و کتاب زمامداران ولایت فقیه را مرتکب می شود که آینده ای برای هویت جمعی خود نمی بیند. حال و روز امروز اسلامیان ماننده تر است به تیمی ورزشی که در دقایق آخر بازی به این حس قطعی رسیده که نه تنها در این مسابقه بازنده خواهد شد بلکه از دور رقابت ها هم حذف خواهد شد. طرفه اینکه فکر و عمل همین وحشیان بنیادگرا - که خود را در معرض از دست رفتن می بینند - در عین آن که برخاسته از حس انقراض قریب الوقوع است تسریع کننده انقراض شان هم هست! هیچ فکر و عملی بقدر فکر و عمل بنیادگرایان بر علیه بنیادگرایی در میان مسلمانان کار نمی کند. خود دکتر سروش و نیز نگارنده این سطرها شاهدان زندۀ این معناییم الا آنکه برخلاف دکتر سروش مسلمانی من به هیچ معنایی "بنیادگرا" نیست. میلیون ها چون ما حتی اگر امروز هم در جوامع مسلمانان نباشند در آینده نزدیک خواهند بود و بسی بیشتر از آنان هم ضمن خروج از اسلام راه سکولاریسم فلسفی را خواهند رفت...لیقضی الله امرا کان مفعولا  
  
پنجم: تمدّن و فرهنگ اسلامی،در منحنی سیر خویش چهار دوران کلان را سپری کرده واینک در آغاز دورۀ پنجم است. این ادوار،با تسامح و تداخل، به نوبت چنین‌اند: دورۀ تاسیس و جهاد، دورۀ نظم و قانون، دورۀ هنر و فلسفه و عرفان، دورۀ ناکامی و انحطاط و سرانجام دورۀ بیداری
چیزی به اسم تمدن و فرهنگ اسلامی وجود نداشته است، آنچه بوده است تمدن و فرهنگی است که اقوام مسلمان بوجود آورده اند؛ و این دو معنا یکی نیستند. وقتی سخن از فرهنگ اسلامی می زنیم انگار که اسلام آمد تا چنان فرهنگی را بسازد؛ به رغم آن که مسلمانان هویتمدار آرزو دارند که چنین باشد، حقا که نه چنین است!
تاریخ مسلمانان دوران های مختلفی بخود دیده است. سخن از ربط دادن این "دوران ها" به "اسلام" برخاسته از تصوری آرزو خواهانه است. آنچه بیشتر ویژگی های تجرید شدۀ چنان دوران هایی را رقم زده است عوامل اقلیمی، چالش های سیاسی، و واکنش ها به فرهنگ های پیرامونی بوده است. مینیاتور سبک هرات هیچ ربط وثیقی به اسلام ندارد در حالی که بشدت متاثر از روش نقاشی چینی است که بواسطه هژمونی سیاسی مغول در فلات ایران رواج یافت تا نقاشان ایرانی در صورتگری چشم های تنگ نژاد زرد را بکشند در حالیکه نه ایرانیان و نه پیامبر اسلام از آن نژاد نبوده و چنان چشم هایی نداشتند. نه مینیاتور ایرانی، اسلامی است نه گل و بته های نقاشان صفوی به بعد، و نه اسلیمی های مساجد ایران. جستن رابطه بین اسلام و این مظاهر هنری-تاریخی همانقدر بی اساس و پوچ است که جستن رابطه بین معماری گوتیک با متن عهد جدید!
...

در قرن چهاردهم است که بیداران و بیدارگران در اکناف و اقطار عالم اسلام به ظهور می‌رسند و طالب رستاخیز مسلمانان می‌شوند. مسلمانان را می‌نگرند با هویّتی پاره‌پاره و معرفتی منجمد و سنگواره. کوشش‌ها از دو سو آغاز می‌شود تا هویّت و عزّت و حرمت را به آنان بازگردانند و معرفت‌شان را پاره‌دوزی کنند. بانگ احیاء خلافت و اتّحاد مسلمانان از یک سو، و بانگ نوخوانی و بازسازی شریعت و دیانت از سوی دیگر درهم می‌آمیزند تا آن بخت باژگون را باژگون کنند
اما وقتی سخن از انحطاط مسلمانان می رانیم، گویی یک پارچگی "مسلمانان" را فرض می گیریم، فرضی که نه با واقعیت می خواند و نه با دین. انگار که اسلام حزب سیاسی متشکل و منسجمی بوده که به تدریج دچار فروپاشی درونی شده است. این نگاه جدید (یعنی اسلام را جبهه ای سیاسی دیدن) برخاسته از بحران هویتی ناشی از اعتلای غیرمسلمانان اروپایی است که موجب شده تا مسلمانان دو سده اخیر واجد دیدگاه متوهمی شوند که بیانگر انگاره های توهمی ای چون "تاریخ اسلام"، "هنر اسلامی"، "فلسفه اسلامی" و مفتضح تر از همه - که نظام ولایت فقیه داد آن را سر می دهد-: "عِلم اسلامی" شوند. حق این است که در مقابل این تعابیر بی بنیاد باید سخن از تاریخ مسلمانان یا هنر مسلمانان یا علم در میان مسلمانان زد.   
پس از بیدارگریهای کسانی چون سیّدجمال و محمدعبده و اقبال لاهوری که آمیزه ای از هویّت‌گرایی و معرفت‌پروری بود، اینک در عالم اسلام نومعتزلیانی به ظهور رسیده‌اند تا داد عقل را بستانند، و داد و ستد بیرون و درون عالم اسلام را سامانی مؤمنانه و عالمانه بخشند. هم‌راستا با این نومعتزلیان معرفت‌پرور، سلفی‌ها و ناب‌گرایان هم، به نمایش اقتدار مشغول‌ شده اند و می‌خواهند با نظامی‌گری و جهاد فی سبیل‌الله، رعب در دل دشمنان بیفکنند و خلافت اسلامی را احیاء کنند‌، و مرزهای دولت ـ ملّت ها رافروکوبند و تاریخ را در نوردند، و آب را از سرچشمه بردارند و اسلام را به روزهای نخستین بازگردانند، و هویّتی ستبر و ستیهنده برسازند تا حمله دشمنان را دفع کنند، و مکرشان را به خودشان بازگردانند. نهضت آیت الله خمینی هم، نهضتی هویّت‌پرور و جهاداندیش وماکسیمالیست بود و میخواست بر همه چیز صورت دین بپوشاند و داعیۀ ناب‌گرایی در سر داشت، و تمدّن سازی را وجهه همّت خویش قرار داده بود. هرچه حرکت نومعتزلیان مصلِح، به مقتضای ماهیت امر، آهسته و گام‌به‌گام است، حرکت جهادیان، پرغوغا و چشم رباست، و جهانیان اینک جهادیان را می بینند و بس! و بر آتش این وسوسه دامن می‌زنند که گویا اسلام جز کین‌توزی و جنگ‌افروزی چیزی در انبان ندارد. فقاهتش هم در خدمت بدویّت است وبس
تردید نباید کرد که سهم عظیمی ازخشونت‌گرایی جهادیان بازتاب امنیّت‌ستانی و خشونت‌پروری غربیان است، و اصلاح دینی نومعتزلیان وامدار دستاوردهای علمی و فلسفی و حقوقی و دینی مغرب زمینیان است. مدرنیته ما را هم به زهر خود آلوده است، هم به غذا و داروی خود نواخته است. اما هویّت‌اندیشان خواستار میانبُر زدن و یک شبه راه صد ساله پیمودن‌اند. گمان می‌کنند اقتدار نظامی و ویرانگری و رعب‌آفرینی، تمدّن سازند. و اگر مجاهدانی چند در عصر رسول اکرم و در کورۀ داغ وحی، جان تازه گرفتند و مشعل مسلمانی را با خود به جهان پیرامون بردند، امروز هم می‌توان همان الگو را تکرار کرد و با لافِ مسلمانی زدن و تیر و کمان به دست گرفتن، زبردستان را فرو کشید و فرودستان را فرادست نشاند. رجعت محال‌اندیشانه به گذشته و نادیدنِ تاریخ و نشناختنِ روزگار مدرن کار به دست همه داده است. اسلام ازنبوّتی و معرفتی وحیات تازه یی آغاز شد و سپس هویّتی فراخ و فراگیر بر آن نشست. از وقتی که چرخۀ معرفت از کار افتاد آن هویّت هم به پوسته‌ای پوک بدل شد. حیات دوبارۀ مسلمانان را معرفت‌اندیشان تأمین خواهند کرد، نه هویت‌اندیشانی که می‌خواهنددرجهانی که دولت –ملت ها به تمکین برجای خود نشسته اند وعلوم طبیعی و انسانی رازهای طبیعت ودیانت را گشوده اند وهویت ملی جارابر هویت دینی تنگ کرده است وحقوق بشر آئین مشترک همه اقوام و ملل شده است ،قشری بی‌مغز را جانی نو بخشند و پوستین وارونه بر تن اسلام بپوشانند
البته من تردید جدی دارم که "سهم عظیمی از خشونت گرایی جهادیان بازتاب امنیّت‌ستانی و خشونت‌پروری غربیان" باشد. ما ملت های پیرامونی همه دچار "غیرت هویتی" شده ایم و این است که برای همۀ عقب ماندگی هایمان دلیل تراشی های "غربی/خارجی" می کنیم. این فرافکنی ها ما را به هیچ جای درستی نرسانده و نخواهد رساند. باید سرچشمۀ تباهی هایمان را در خودهامان بجوییم، و نه در تباهی دیگران. خودِ همین داوری باژگونۀ دکتر سروش آشکار می کند که ایشان تا چه مایه بر همان ریل هویتمداری بنیادگرایانه روانند. آیا وقت آن نرسیده تا چشم ها بشوییم و جور دیگر نگاه بکنیم؟!
ششم: از مسلمانی و مسلمانان و نیک و بدشان گفتم، بیفزایم که مسلمانان هم انسان‌اند و چون دیگران اسیر شهوت و غضب و خواستار سود و ظفرند. نام مسلمانی کسی را بافضیلت نمی‌کند. دیانت معیشت‌اندیش که قوت غالب عموم دینداران است، نیکان را نیک‌تر و بدان را بدتر می‌کند. مولانا فرمود:

زانکه از قرآن بسی گمره شدند
زین رسن قومی درونِ چَه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عَنود
چون تو را سودایِ سربالا نبود
طالب هرچیز ای یارِ رشید
جز همان چیزی که میجوید ندید

سودای مقدّم بر دینداری، دینداری را جهت می‌بخشد:اگر در آن رحمت بجویی رحمت خواهی یافت و اگر خشونت بجویی خشونت خواهی یافت.همچنانکه با رسن میتوانی درچاه درآیی یا از چاه برآیی. درهنگامه خطر،دین تیغ میشود ودر هنگام رفاه ،میغ. مسلمانان جمعی نا همگونند و به تعبیر رسای امام حسین (ع، دین بر زبان کثیری از آنان لقلقه یی بیش نیست    کسانی که نه از اسلام و تاریخش اطلاع درستی دارند نه پای بند احکام شرع اند بل دیانتی آمیخته به جهل و خرافه دارند و در چنگال رهبر خواندگانی قدرت طلب و خشونت گرا اسیرند واستبداد درونی و دخالت های بیرونی آنانرا به طاقت آورده است
این سخن که "سودای مقدم بر دینداری، دینداری را جهت می بخشد" محل مناقشه هایی است که اینک قصد ورود در آن  را ندارم. لیکن آنچه دکتر سروش به نقل از حسین ابن علی نقل کردند سخنی عظیم درست است. اصل این سخن منسوب به حسین ابن علی این است که: الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم (مردم پای بندان زندگی زمینی شان اند و دین داری جز سخنی بی بنیاد برسر زبان هاشان نیست). درستی این سخن وقتی که از سپهر مدرنیته نگاهی به تاریخ پیش از مدرن بیندازیم آشکار می شود اما رسیدن به این فهم پیش ازسپهر مدرنیته – اگر صرفا شکوائیه ای غیظ آلوده نبوده باشد- حکایت از فهمی برتر از فهم متعارف دارد، فارغ از این که گوینده اش حسین ابن علی باشد یا هر کس دیگری.

این معنا را در "اسلام، رویکردی معنوی یا هویتی سیاسی" باز کردم که این باور ناروایی است که بپنداریم مردمان پیش از "مدرنیته" عموما دیندار بوده اند و مدرن ها عموما بی دین اند. حق این است که مردمان پیش از مدرنیته ساکنان آفاقی از فرهنگ بودند که دین هم یکی از اجزای مُقوِّم آن آفاق بوده است. آنان در جهانی به لحاظ فکری برساخته از روایات دینی (و البته گاهی غیر دینی) می زیستند اما لزوما خودآگاهی و شناخت و فهم مستدلی به آنچه «دین» انگاشته و به عنوان «دین» می کردند نداشتند. انسان مسلمان ایرانی پنج قرن قبل که مثلا در تبریزیا کرمان زندگی می کرده مگر گزینه دیگری جز از تصدیق رسالت پیامبر و اقرار به بهشت و جهنم و حرمت به قرآن داشته  تا بگوییم که او از میان گزینه های متعدد این یکی را برگزیده بود. تازه اگر کوچکترین اما و اگری در فرعی ترین فرعیات دین هم می کرده از جامعه به انحائ مختلف طرد میشده که: "پالانش کج است!"، "جسم اش معلوم نیست که نجس نباشد!" تا "کافر است!" و "بددین است!"،... انسان های پیش از مدرنیته به آفاق فرهنگی از پیش تدارک شده ای متولد، در آن زندگی و از آن رحلت می کردند، چه جای اطلاع بر آفاق دیگر فرهنگی تا برسد به تشکیک در مبانی آفاق فرهنگی خود؟! آن تبریزی پنج قرن پیش اصلا فهمی از آنچه امروز "فرهنگ" اش می نامیم نداشته، از وقتی خودش را شناخته تا گاه مرگ دیده یک جورِ بخصوصی غذا می خورند و خلا می روند و زن ستانده یا شوهر کرده  و بچه بزرگ می کنند و کار می کنند و وصیت می کنند و می میرند. این جورِ بخصوص را هم بخشی "دین" و بخشی "سنت های غیر از دین" برایش تعریف و تبیین کرده بودند. باید دید که اصلا پرسش از دیندار بودن یا دیندار نبودن چنان فردی راندن تا چه حد می تواند وارد و معقول باشد!
در رساله اوتیفرون افلاطون، سقراط  با فردی که در آتن شهره به "دینداری" بوده مصادف و از آن فرد در باب معنای دینداری می پرسد. آن مرد ناگزیردر بیان معنای دینداری به یاوه گویی می افتد! چرا؟ چون اصلا نمی داند "دینداری" چیست؛ چون تا آن زمان که مورد استنطاق سقراط واقع شد به این پرسش حتی فکر هم نکرده بود! چرا؟ چون مردمان علی العموم اهل فکر نیستند بلکه تنها "زندگی می کنند" و بس. این معنای "...والدین لعق علی السنتهم است...که سخن سترگی است. این جاست که به نظر می رسد که دینداری، در سپهر مدرنیته است که می تواند بهره مند از چنان عمق معنایی گردد که بتوان جدی اش گرفت و دیگر لقلقه زبان نباشد بل "حضور قلب" باشد والا تا پیش از مدرنیته که بکار و نابکار پیشینیان همگی مدعیان و متظاهران دینداری بوده اند! آیا می توان فکر کرد که همین نکتۀ باریک تر از مو راز آن بزرگداشت سترگی از "مومنان آخرالزمان" است که در متون سنتی مسلمانان از زبان پیامبر نقل شده؟        

فریضۀ روشنفکران مسلمان است که جایگاه درشتی و نرمی، و جهاد اصغر و اکبر را به دینداران بیاموزند و سودای شان را سلامت وسربالا بخشند و اجتهاد در اصول کنند، فقه را با اخلاق و حقوق بیامیزند و عَرَضیّات را از ذاتیات دین جدا کنند، و به بسط عدالت اقتصادی و سیاسی بپردازند. از آن سو، روشنفکران نامسلمان هم مسئولیتی سنگین دارند و بدون همیاری آنان کار روشنفکران دینی کمال نمی‌پذیرد. آنان هم باید با دولت‌های مقتدر خود درآویزند و از حقّ آزادی بیان بهرۀ نیکو جویند و به حکومت‌ها و هموطنان خود حالی کنند که خشونت آشکار و نهان در حقّ مسلمانان، خشونت‌های آشکار و نهان در پی می‌آورد و تخم تحقیر و تبعیض کاشتن، فساد و فتنه می‌پرورد، و ترشی و تلخی، ترشی و تلخی می‌زاید.

هیچ‌چیز ویرانگرتر از زخم زدن به غرور یک قوم نیست. مسلمانان آگاه امروز، خفتگان استعمارزدۀ قرون پیشین نیستند که از فقر صورت و معنای خویش هم خبر نداشتند. اینان اینک نیک می دانند که قومی هستند بادستاوردهاو افتخاراتی درخشان و دست و دامنی نیالوده به استعمار و آدم سوزی ،و اسلامی هویّت بخش که می‌تواند چون لنگری در زلزله‌های تاریخ معاصر ثباتشان بخشد.این قوم شایسته حرمت اند وبدون آنان فرهنگ بزرگ بشری نقشی ناتمام خواهد داشت.سکولاریزم که روزگاری لاف از مدارا میزدوبه گمان اینکه روزگار دین به سر آمده است آنراتحمّل میکردوازسر تخفیف وترحّم به چیزی نمی گرفت اینک باید دست از ستیزه گری بردارد واین خفته بخود آمده را به رسمیّت بشناسدوبا سخره و هجو و خشونت آنرا به سوی خشونت نراندوبداند(و میداند)که چند بوته خار بی بر معرّف یک بوستان دماغ پرور نیستند .همه دانند که در صحبت گل خاری هست.اگر داعشیانی هستند که کژ می‌اندیشند و کژ می روند، دانشیانی هم هستند که پادزهر آن کژی ها را در داروخانۀ خود دارند و می‌خواهند و می‌توانند آن کژی ها را راست کنند
 
در این بند، دکتر سروش چنان سخن می گوید که گویی سکولاریسم دشمن دینداری است. حقا که نه چنان است. سکولاریسم فلسفی دشمن دین و دینداری نیست بلکه به آن «بی اعتنا» است. این دو معنا یکی نیستند که هیچ، بسیار هم با هم فرق دارند. از بدیع ترین بیان سکولاریسم فلسفی این گفته لودویک ویتگنشتاین است که: "درباره آنچه نتوان در موردش سخنی گفت، نمی باید که سخنی گفته شود". از این منظر تمامی گزاره های دینی مصداق داعیه هایی اند که در مورد شان نمی توان سخنی گفت. سخن نگفتن در باب موضوعی، دشمنی با آن نیست بلکه خارج دانستن آن موضوع از حوزه گفتمانِ عقلانیت-محوراست. البته بیرون از این موضع معقول، مواضع نامعقول خصمانه ای هم هست که دیگر نمی توان آن ها را به حساب سکولاریسم گذارد بلکه داخل در حوزه ژاژخایی برخاسته از سرشت حیوانی بشرند. گفتمان های ضد دین کباده کشان مدعی "اومانیسم" همانقدر با اومانیسم و سکولاریسم فلسفی ربط دارد که سلوک حیوانی طالبان و داعش و ولایت فقیه با اسلام. 
جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابُن که خزف می شکند بازارش

عبدالکریم سروش
بهمن ماه ۱۳۹۳ / فوریه ۲۰۱۵

---------------------
۱.خطابه هایی در باب "منحنی تمدن اسلامی" و "علل ناکامی مسلمین" و"گفتمان مسلمانی معاصر" را در وبسایت مولّف این مقال می توانید بیابیدوبشنوید:www.drsoroush.com
۲.انّ النّاس عبید الدنیا والدّین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرّت به معائشهم واذا مُحّصوا بالبلاء قلَّ الدّیّانون:آدمیان برده دنیایند ودین لقلقه یی ست بر زبانشان .تازندگیشان میچرخد آنرا هم میچرخانند وهمینکه پای امتحان پیش آید کمتر کسی در صحنه میماند.(تحف العقول‌ابن شعبه حرانی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر