۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

مقاله ی 67: بازنشستگی محمدخاتمی


بازنشستگی محمدخاتمی

محمد خاتمی اخیرا اعلام کرد که از سیاست بازنشسته میشود. مثل بسیاری مطالب، این خبر هم در داخل انعکاسی نیافت. البته منابع مخالف او اعتنایی به او ندارند که این اعلان او را رسانه ای کنند. اما حتی رسانه های به اصطلاح اصلاح طلب هم آن را رسانه ای نکردند. این یا ناشی از آن است که نمی خواهند به روی خودشان بیاورند که ایشان چنین اعلانی کرده یا برایشان این اعلان مثل اعلان مرده ای است اعلام می کند که دیگر مرده است!

نامه زیر عباس عبدی شایان بازخوانی در پی چنین اعلانی است. ,باس عبدی این نامه را در واکنش به "نامه ای برای آینده" که آقای خاتمی در پی پایان دوره دوم ریاست خاتمی نوشته بود، نوشت. این نامۀ آقای عبدی از آن سندهایی است که در تاریخ جمهوری اسلامی به یاد خواهد ماند و بدان ارجاع خواهد شد. در این نامه خاتمی به عنوان رئیس جمهوری منتخب مردم در معرض نقدی بسیار استوارو بجا قرار می گیرد، نقدی که هیچ حشو و اضافه و گزافه ای ندارد.

گذشته از ناتوانی سیاسی و بی جربزگی شخصیتی (که بدقت در نامه عبدی بیان شده)، نگاه محمد خاتمی به امر سیاست واجد یک آسیب شناسی ساختاری است که ویژگی او هم نیست. این نگاه از آن نگاه های باژگونه ای است که در سپهر سیاسی ایران پیش از انقلاب، در اندیشۀ کثیری از آرمان خواهانِ اخلاق-مدارشکل گرفته بود. در آن فضای پرفساد و سرکوب، بسیاری از آرمان خواهان اخلاق-مدار که نوعا گرایش های اسلامی داشتند به این باور رسیدند که مشکل اصلی سپهر سیاسی ایران فقدان سلامتِ اخلاقی در میان زمامداران و سیاست پیشه گان است. امروزه این چنین درکی از مشکل سیاست در ایران، درپی بیش از سه دهه از حکومت آکنده از تبهکاری و جنایت پیشگی کباده کشان دیانت و اخلاق، احمقانه به نظر میرسد. لیکن آنان که تجربه دست اولی از دوران پیش از انقلاب داشته و شاهد تکوین سپهرگفتمانی مخالفین مُتدیّن نظام پهلوی دوم بوده اند، حصول چنین برداشت خام دستانه ای از مشکل را در میان این جماعت تائید خواهند کرد. محمد خاتمی به تمامی میراث دار چنین خامی ای در فهم سیاسی است.

آبشخورهای تکوین این نگاه باژگونه چندتاست:
1) فقدان اندیشۀاجتماعی در تاریخ مسلمانان، آنان را در درک سازوکارهای سیاست و فهم دینامیسم "قدرت" دچاربی مایگی نظری کرد. در نبود فهمی سامانمند از چند و چون کنش های ناظر بر "قدرت" در اجتماع، عموم کنشگرانِ سیاسی مُتدیّن زمان شاه یا ناگزیر از پذیرش نظریه های اجتماعی مارکسیستی شدند (مثل مجاهدین خلق) یا عوامِ بی ابزارِ اندیشگی باقی ماندند. نظریه های قدرت غیرمارکسیستی در شرایط آن روزها اولا حتی در میان فرهیختگان وطنی هم چندان شناخته نبود و ثانیا چون نوعا نظریه هایی تبیینی و نه تغییری (انقلابی) بودند، جلوه ای برای دیندارانی که در پیِ تغییر بودند، نمی توانستند داشت. به غیر از مجاهدین خلق، باقی دیندارانِ دشمنِ نظام سلطنتی از طالقانی ها، بازرگان ها و روحانیت، تعلق به این گروه بی ابزار داشتند. وقتی ابزاری نظری برای فهم یک پدیده وجود نداشته باشد هرگونه گام زدن در فهم آن پدیده هرج ومرجی عوامانه و بی ساختار می شود. آن ناچیز از اندیشه سیاسی هم - که به رغم بی اعتنایی تاریخی مسلمانان- در میان مآثر نوشتاری آنان بود (سیاسیات افلاطون و ارسطو و بافته های کودکانه و عوامانه از "مدینه های فاضله" چندِ نگاشته شده به دست اندیشمندان مسلمان چون فارابی ها) همه وهمه روایت هایی از «اندیشۀ سلطانی» بود که ریشه در افلاطون و ارسطو داشت. درهمین ناچیزهم، عجب نبود که در «امرِ قدرت» آنچه که به ذهن خام و سادۀ مسلمانان جذابیت داشت نظریۀ "فیلسوف-پادشاه" افلاطون بود که با فکر "ارسال کتب و انزال رُسُل" در فکر دینی آنان هم همسو بود. نظریه ولایت فقیه برخاسته از همین همسویی فلسفه سیاسی افلاطون با فکر "ارسال کتب و انزال رسل" بود که در بستری عوامانه و نقدناشدۀ روحانیت معاصر (که خود ناشی از فقر اندیشه اجتماعی است) شکل گرفت.

2) فقدان درکی تحلیلی و نقادانه ازتاریخ صدر اسلام  وقتی که در کنار تلاش های توجیهی برای موجَّه جلوه دادن تشیع قرار گرفت، به عموم شیعیان این پندار بنیادی و نوستالژیک را القا کرد که همه بدبختی های اجتماعی-سیاسی ناشی از این است که "در صدر قدرت فردی ناشایسته نشسته است". "شایستگی" (برای زمامداری) در چنین هندسۀعوامانه ای هم به شایستگیِ اخلاقی تعبیر شد و اخلاق هم به مفهوم نامُتعِّینی چون "عدالت" و صد البته اخلاق فردی (بنا به روایت دینی) تحویل گردید. برای تبیین ملغمه "شایستگی" و"اخلاق مداری" زمامداران هم منقولات منبری عوامانه ای از عدلِ علی و فضلِ علی مورد ارجاع قرارگرفت.

3) درک بنیادگرایانه از مسلمانی: بنیادگرایی مسلمانان وجه تازه ای از تدین در میان ایشان نیست، بلکه تنها به تازگی شناسایی و نامگذاری شده است والا از همان ابتدا هم مسلمانان از «وحی» انتظار ارائه راهکارهایی برای معیشت روزمره شان داشتند و مرتب حین نزول وحی پرسش های "چه کُنیمی" از پیامبر می پرسیدند. این درک نابجا، علی رغم کمی آیاتِ احکام در قرآن و نیز آن آیۀ دستوری ناظر برمنع طرح چنان پرسش هایی، ادامه یافت (مسلمانان هیچگاه نپرسیدند که چرا خداوند از پرسش های «چه کُنیمی» ایشان ناخرسند است). بنای متورم، گزاف و بی تراز "شریعت" هم که در تاریخ مسلمانان شکل گرفت مبتنی بر چنین فهم فقیر و تباهی از معنای «دین» بود. هم شیعه وهم اهل سنت جای خالی قرآنی مصالح لازم برای چنین بنای ناسازی را با اندک توصیه های عمل گرایانه پیامبر و انبوه "احادیث" (بسیاری دروغ) منقول از ایشان پر کرده و برای مصالح بیشتر هم دست به مقدس سازی خداتراشانه ازصحابه و امامانی زدند که خود رویکردی بنیادگرانه به دین داشتند. مساعی روشنگرانۀ صوفیه هم برای پالایش معنای دین به جایی نرسید و شریعتمداران ایشان را دشمن گرفتند. این شد که «دین» ابزاری برای تمشیت امور دنیا شد، که الدّنیا مزرعة الآخره. گویی هدف "انزال رسل و ارسال کتب" از اول هم جز این نبود! در این گمراهی لازم آمد که "عقل بشری"- که تا بدان درجه درقاموس قرآن بزرگداشته شده بود- بوالفضولی سزاوار منکوب شدن گردد، که شد. میراث مسلمانان لاجرم، این بنای گزاف شریعت شد که گویی آمده بود بشر گیج و گول را روش معامله وتجارت و فهم طبیعت وسفروحضر، ودر یک کلام  تمشیت امور اجتماع بیاموزد. فقرعقلانی مسلمانان حاصل محتوم این کژراهه شد که نه علمی به طبیعت به بار آورد که به کار بیاید و نه فهمی از بشر به دست داد که علوم انسانی بسازند. رازِ مطرودی و آزارهای بوعلی ها و رازی ها و ابن خلدون ها در تاریخ اسلام همین غلبۀ متورم قال الصادق ها وقال الباقرهای شریعتمدارانِ به گزاف بر مَسندِ ارجاع نشسته بود.        

وقتی که چنین جهلِ مرکبِ عقل ستیزی قدرت سیاسی را در پی انقلاب 1357 به دست گرفت، خودِ جاهلان به قدرت رسیده مَعروضِ سازوکارهای همان «قدرتی» شدند که هیچ شناختی از آن نداشتند. خلاف آمد عادت هایی تباه وهولناک واقع شد که بازیگرانِ آن هیچ فهمی از چند وچون و چرایی آن نداشتند گویی اینک این خود «قدرت» بود که به ریش مدعیان علمِ شریعت واخلاق و پاکدامنی می خندید. آنچه برای این مفلوکین «قدرت» ماند چیزی نبود مگر تلاش برای توجیه تباهی ها و تبهکاری ها با دست یازی به سامان نابسامان اندیشۀ درهم و نابسامان و واماندۀ شان. گاه دست بدامان کاسه های زیر نیم کاسه توطئه و تهاجم جهانخواران شدند و سخن از تبلیس ابلیس لعین راندند و گاه به مصداق "المرء عَدوٌ لماجَهِل" ابلهانه و از سرعجز دست به محاکمۀ خداوندان اندیشۀ اجتماعی زدند. صادق ترین هاشان چون محمد خاتمی با دیدن چنین فضاحتی، عطای سیاست را به لقایش بخشیده وبه کنج عزلت خزیدند تا لاف های "منبری" شان را در خلوتِ غریبی شان ببافند. اما مُلوَّث ترین هاشان به بهره بردن از خون آلوده خوان یغمای «قدرت»  نشستند و در جنت ناسوتی «قدرت» به وجدان طبیعی و ایمان قرآنی شان "هذا فِراقٌ بینی و بینک"(1) گفتند و گذاشتند تا درافق حقیقت مَثلِ اعلای صاحبانِ "اَخسَرینَ اَعمالا"(2) گردند، هم آنان که "ضَلَّ سَعیُهُم فی الحیاةِ الدُّنیا و یَحسَبونَ(اِی:"یَدعّون") اَنَّهُم یُحسِنونَ صُنعا"(3)؛ هرچند در عرصه گفتارواپسین، "با دلی آسوده و قلبی مطمئن" قدرت دنیایی را به بی توشگی و وبال سهمگین عُقبی ترک کردند تا باقیات سیئاتی برای ادامه جنایت و تبهکاری به «آخرون» هاشان واگذارند که فَعتَبِروا یا اولی الاَبصار! اما دست آخر این «اسلام سیاسی» است که با اعلان ورشکستگیِ به تقصیر، از حیات اجتماعی خلع ید خواهد شد، یکبار و برای همیشه. لِیَقضی الله اَمرً کان مَفعولا، بِفضلهِ و مَنّه. 

(1) عبدالملک مروان در حال تلاوت قرآن بود که خبر خلیفه شدنش را بدو دادند. در پی این خبر پر مسرت، همین طورکه در حال بستن مصحف شریف بود خطاب به قرآن پیش رویش گفت: هذا فراق بینی و بینک! یعنی این موضع جدایی من و توست!
(2) تلمیحی به آیه 103 از سوره کهف به معنای "تباه ترین کردارها"
(3) متن کامل آیه 103 از سوره کهف: "آیا میخواهید که شما را از دارندگان تباه ترین کردارها آگاه کنم؟ ایشان، آنانند که تلاش این جهانی شان تباه شد در حالی که گمان می کردند چه نیکو کارها میکنند!"


        


نامه‌ای برای امروز
عباس عبدی

متن زیر پاسخی است به درخواست معاونت سیاسی نهاد ریاست جمهوری در خصوص اظهار نظر نسبت به نامه آقای خاتمی تحت عنوان «نامه ای برای فردا» که همان موقع برای درخواست کننده ارسال شد و اکنون با حذف بخشی از مطالب در اختیار عموم قرار می گیرد.

مدت ها بود که در پی نوشتن تحلیل جامعی درخصوص عملکرد آقای خاتمی بودم و لذا هنگامی که درخواست رسمی درخصوص اظهارنظر من نسبت به «نامه ای برای فردا» از سوی معاونت سیاسی نهاد ریاست جمهوری به دستم رسید فکر کردم که همان مطالب را در قالب همین پاسخ بنویسم. اما پس از تامل بیشتر به این نتیجه رسیدم که بخش قابل توجهی از نکات مورد نظرم را برای فرصت دیگری بگذارم و در اینجا صرفاً پاسخ خود را در چارچوب نامه مذکور، تا حدودی بسط و شرح دهم.

من برخلاف آقای خاتمی این پاسخ را برای آینده نمی نویسم چرا که فکر می کنم الزاماً باید با نسل و افراد حاضر صحبت کرد بعلاوه من این مطلب را خطاب به نسل جوان نمی نویسم چرا که آنها مدت هاست که از این مرحله گذر کرده اند و هیچ تره ای برای این حرف ها خرد نمی کنند، و گوش شان از تکرار مکررات آزرده است، مکرراتی که به خاطر وزوز دایمی اش گوش های آنان را بدل به ابزار و مجرای شکنجه نموده است… من این نامه را خطاب به آنانی می نویسم که هم نسل من هستند نسلی که بیشترین تأثیر را در تحولات چند دهه اخیر داشته است، و هنوز هم می تواند این نقش را ایفا کند. اما حیف و صد حیف که بخشی از آنان با رکود و رخوت و محافظه کاری غیرقابل قبول در برابر موج ضد اصلاحی سکوت و عقب نشینی کردند و می کنند و اسم آن را اعتدال و عقلانیت گذاشته اند و چه ظلمی به کلمات می کنند و کرده اند.

اولین نکته ای که در این نامه هست عنوان آن است اصولاً وقتی برای فردا نامه می نویسیم و حوالت تاریخی می دهیم که از گفتگو با امروز عاجز باشیم این عجز از آن روست که نویسنده یا گوینده علی رغم ظاهر کلمات، کسی را یارای درک و فهم اندیشه های خود نمی یابد یا این که آنان را لایق شنیدن تفکرات و مطالب خود نمی داند و الا چه معنا دارد که انسان تا وقتی که می تواند با مردم خود از هر قشر و گروهی سخن بگوید و بشنود آیندگان را مخاطب خود قرار دهد؟ …. با این تصور دیگر چه جای نقد و بررسی از سوی امروزی ها می ماند، وقتی که از قبل حکم بر عجز فهم مطلب از سوی امروزی ها شده است؟ اما طبیعی است که زدن مهر بطلان بر چنین ذهنیتی که در پس پرده این نامه است نشان خواهد داد که این نامه نه تنها خطاب به آیندگان نیست، نسل امروز هم که از آن گذر کرده و عصاره توجیه گری آن را که در پس چارچوب های به ظاهر منطقی پنهان شده هر انسان با فهم متوسط هم می تواند دریابد بلکه گذشتگان نیز در صورت مواجهه با این مطالب فریب آن را نمی خوردند.

نکته دیگر که در نامه وجود دارد مخاطب آن است که تحت عنوان کلی نسل جوان معرفی شده است. نسلی که قطعاً وجود دارد اما مرجعی از خود برای پاسخگویی ندارد. البته اگر هم داشت شاید زحمت جواب دادن را به خود نمی کشید. چنانچه در واقع چندان زحمت خواندن این نامه را به خود نمی دهد، چرا که تصمیم خود را تقریباً گرفته است. و قطعاً آقای خاتمی هم این مسأله را خوب می داند، اما چرا خطاب به آنان نامه می نویسد؟… اگر واقعاً آقای خاتمی در صدد گفتگوست، بهتر بود که به اهل نظر که آشکار و غیرآشکار برایش نامه نوشته اند پاسخی منطقی می داد نه این که پرسش های این گروه را با سکوت مواجه کند و همواره به گفتگوی یک طرفه بسنده کند و فقط در خلوت با این افراد به گونه ای دیگر سخن بگوید ولی به جلوت که می رسد سمفونی دیگری نواخته شود.

مهمترین اشکال این نامه که تقریباً در طول هفت سال گذشته کمابیش نزد آقای خاتمی وجود داشته است عدم تفکیک جایگاه و نقش های خود هنگام نوشتن یا سخنرانی است . آقای خاتمی میان دو مقام اندیشمند و سیاست مدار و صاحب قدرت تفکیک قایل نمی شود. اگر چه ممکن است یک نفر بتواند در هر دو زمینه ایفای نقش کند اما در هر مورد لازم است که تفکیک صورت گیرد. در نقش اندیشمند اگر سخنی گفته شود، شنونده به منطق و روابط میان گزاره های بحث توجه می کند و چندان عنایتی به اصل و شخصیت گوینده ندارد . مثلاً یک دانشمند می تواند یک کتاب بسیار خوب و دقیق درخصوص مضرات سیگار بنویسد، در حالی که هنگام نوشتن آن کتاب ده ها بسته سیگار هم کشیده است. کسی این عمل وی را به استدلال ها و دلایل مطرح در کتابش ربط چندانی نمی دهد، اما تردیدی نیست که اگر یک نفر بخواهد رییس کمیته مبارزه با سیگار شود در این صورت نمی تواند خودش یک سیگاری قهار یا عادی و حتی تفننی باشد.

آقای خاتمی در سراسر این نامه تقریباً در مقام اندیشمند حرف زده است. در حالی که این بعد او نیست که برای مردم یا مخاطب اهمیت دارد. بلکه در نقش ریاست جمهوری اوست که باید پاسخگو باشد او باید براساس وظیفه ای که پذیرفته و در قالب آن داد سخن بدهد در این حالت این که او و فقط او چه می گوید مهم است و نه اصل سخن گفته شده. امروز می توان تمام کتاب های علمی و درسی دانشگاه ها را آموزش داد بدون این که اسم نویسنده آن عنوان شود ولی سخن رییس جمهوری آمریکا از این حیث مهم است که او رییس جمهور آمریکاست و اگر این مقام را از سخن او بگیریم دیگر ارزش شنیدن هم ندارد.

سراسر نامه آکنده است از تحلیل دو قطبی افراط و تفریط، آزادی ستیز و دین ستیز، ترسو و مفتون، نفرت و شیدایی، تنگ نظری و شتاب زدگی و حتی در این قطب بندی تحریف هایی هم صورت گرفته که در ادامه مطلب به مواردی از آن اشاره می کنم اما اجمالاً باید محترماً خطاب به آقای خاتمی گفت که دوره این قطب بندی ها از کثرت تکرار به سر آمده چرا که در پس این نوع تحلیل و دو گروه کردن افراد در دو قطب افراط و تفریط این حکم قطعی خوابیده است که من و «من تبع» من بر صراط مستقیم و اعتدال قرار داریم و همه بر انحراف هستند غافل از این که این تحلیل ها از حیث نسبیت حاکم بر آنها و غیرعینی بودنشان به سرعت تبدیل به شمشیر دودم می شوند و دیگرانی هم خود را در مر کز اعتدال، و خاتمی و هر کس دیگری را به تناسب در یکی از دو قطب افراط و تفریط قرار می دهند و از همه بی پایه تر در صحت اثبات این نوع استدلال ذکر جمله ای از مرحوم شریعتی است (صفحه ۱۴ ) و این رویه ای است که خاتمی در هفت سال فعالیت خود از کثرت به کارگیری آن را نخ نما نموده است، چرا که اصل منطق در مقام توصیه به افراد صحیح است ، مشروط بر این که در مقام اندیشمند مطرح شود ولی هنگامی که در مقام سیاستمدار مطرح می شود مخاطب را به این سو سوق می دهد که اعتدال مورد نظر گوینده همان عملی است که او انجام داده.

عدم تفکیک میان دو نقش مذ کور در سراسر هفت سال گذشته موجب آن شده است که بزرگترین ظلم ها به کلمات صورت گیرد ظلم به کلمات افحش مظالم است و به آقای خاتمی قابل بخشش نیست…. وقتی که مردم مشاهده می کنند که پس از هفت سال هنوز هم رییس جمهور در مقام توصیف و تعریف نظری مشابه قبل از رییس جمهور شدن مفاهیم قرار دارد و در عمل چیز دیگری جاری و ساری است، به طور طبیعی در این وضع کلمات از بار اصلی خویش تهی می شوند و به اصواتی بی مفهوم و حتی مشمئز کننده تبدیل می شوند، و این ظلم به کلمات است. وقتی که عدالت شعار ظالم و مظلوم با هم شود به معنای آن است که عدالت فاقد مفهوم عینی شده است. وقتی که استبداد شعار مردم سالاری بدهد، قانون شکن شعار قانون سالاری بدهد تماماً به مفهوم پایان یافتن یک مرحله از راه است که تعامل و گفتگو را به کلی کان لم یکن می کند.

آقای خاتمی به نحو ضمنی و بدون آن که صریحاً عنوان کند می کوشد که اصلاحات را مترادف عملکرد خویش بداند و با دفاع از اصلاحات و دستاوردهای آن فوراً عملکرد مثبت خویش را در مقام ریاست جمهوری نتیجه بگیرد، که این خطایی فاحش است، اگر چه به صراحت در نامه مطرح نشده است ولی این هم ظلم دیگری است به اصلاحات. بدون تردید خاتمی نقش مهمی در اصلاحات داشته اما این موضوع متفاوت از عملکرد وی در دولت و ریاست جمهوری است اگر چه در مقام اصلاحات نیز همیشه کوشیده است که خود را کنار نگهدارد مبادا مسئولیت راهبری آن گریبانش را بگیرد. در همین رابطه همواره بر منافع و دستاوردهای اصلاحات تأکید می کند، اما در این میان چند نکته مغفول واقع می شود. یکی اینکه دستاوردهای اصلاحات در سطح جامعه و خارج از ساختار قدرت بوده است و اگر اصلاحاتی هم در این ساختار انجام شده به سرعت به نقطه اول و حتی عقب تر از آن بازگشته، مشکل مردم و نخبگان هم در این است که چرا ما به ازای اصلاحات موجود در سطح کلی جامعه تحولی چشمگیر یا در حد قابل قبول در ساختار قدرت رخ نمی دهد؟ مگر نه اینکه به آقای خاتمی رای دادند که این تحول را محقق کند پس چرا نه تنها پیشرفتی نمی شود بلکه به وضوح عقب گرد دیده می شود، نمونه انتخابات مجلس هفتم و رسیدگی به پرونده های قضایی از اهم این عقب گردها هستند. بنابراین خاتمی نمی تواند دستاوردهای جنبش اصلاحی را در سطح جامعه توجیه گر وضع کنونی خود و ادامه آن بداند

پس از سال ۱۳۸۰ و دور دوم ریاست جمهوری تقریباً در ساختار قدرت نه تنها دستاورد چشمگیر اصلاحی نداشته ایم که تماماً علیه اصلاحات بوده، آنچه هم که دستاورد بوده بدون حضور خاتمی هم می توانست محقق شود چه بسا مخالفان اصلاحات برای بقای خود کمتر از آنچه که هست با خواست ملت مخالفت می کردند.
یکی از نکاتی که معمولاً در صحبت های آقای خاتمی هم هست و هیچ واقعیتی ندارد این تصور است که گویی افراد زیادی ایشان را قهرمان می دانند و لذا وی هم سعی می کند که بگوید قهرمان نیستم و مردم قهرمان هستند و هکذا… اصلاً چنین نیست ابراز احساسات نسبت به افراد به معنای قهرمان دانستن آنان نیست که نیازمند مثال آوردن از گالیله باشد. اساساً کسی ایشان را در مقام قهرمان تلقی نکرده است. اتفاقاً همه تصویر متفاوتی دارند و کوشیده اند که با تهییج وی او را تحریک به ا قدام مناسب کنند، که در این کار هم موفق نشده اند در حالی که قهرمان نقش متفاوتی دارد و اوست که دیگران را تهییج و تشویق می کند. و معلوم نیست که این ایده از کجا به ذهن آقای خاتمی آمده، شاید چند جوان کم سن و سال و احساساتی نامه هایی مشابه آنچه که در این سن و سال برای دوستان غیر هم جنس خود می نویسند برای آقای خاتمی نوشته اند و این توهم را ایجاد کرده اند. افکار عمومی که در کوچه و بازار از سال ها قبل بدترین تعابیر را درخصوص ایشان به کار می برد، چگونه می توان با این امر او را قهرمان بداند. مشکل اینجاست که آقای خاتمی توقع مردم را در انجام درست وظایف خودش نوعی تلقی قهرمانی می داند! در حالی که مردم این توقع را از هر کسی دارند که متناسب وظایفش عمل کند و حقوق آنان را در پای قدرت قربانی نکند. بعلاوه آقای خاتمی که به ابراز احساسات مردم چندان اعتقادی نداشته و حتی در حین ابراز، احساسات آنها را دروغین دانسته چگونه به این نتیجه رسیده که مردم او را قهرمان دانسته اند یا می دانند؟

خاتمی در این نامه و در بسیاری از سخنان دیگر می کوشد که اولاً خود را امیدوار به آینده معرفی کند ثانیاً به جوانان و مردم امید دهد. که هر دو کوشش او بی ثمر است چرا که وی ناامیدترین افراد نسبت به آینده است گرچه این مسأله را در اظهارات علنی خود نمی گوید سهل است که خلاف آن را ادعا می کند ولی در سخنان خصوصی خود به صراحت بر ناامیدیش از آینده تأکید می کند او صریحاً می گوید که از لاییک شدن کشور چندان نگران نیست آنچه که مایه نگرانی اوست این است که ادامه این وضع موجب حکومت ضد مذهب شود و اتفاقاً نگرانی بجا و صحیحی است و صریحاً هم می گوید که امیدی به بهبود ندارد . البته انتظار نمی رود که یک نفر (به ویژه سیاست مداران) همان حرفی را که در خلوت اعتقاد دارد الزاماً همان را و به همان شکل در جلوت بیان کند، در آشکار باید امید دهد بلکه بتواند آن را زنده کند. اتفاقاً وقتی که از امید سخن گفته می شود و زیاد هم گفته می شود به صورت تلویحی به معنای آن است که ناامیدی فراگیر شده است.

گرایش به بیگانه محصول از میان رفتن امید و اعتماد به نفس است اما این امید و اعتماد به نفس چیزی نیست که با گفتن یا توصیه آن هم از طرف نا امیدترین ها بوجود آید. امید و اعتماد به نفس را باید از طریق عمل و در همراهی و همگامی با مردم زنده کرد گرایش به خارج دقیقاً و دقیقاً محصول عملکرد ساختار قدرت در هفت سال اخیر است که متاسفانه خاتمی هم بر این آتش بنزین ریخت و آن را شعله ور کرد، گرایش به خارج در امروز به شکل غربی شدن و کنار گذاشتن دین نیست که تجلی یافته بلکه گرایش به خارج حتی در میان افراد دیندار هم وجود دارد و این گرایش به قدرت در خارج و نا امیدی از قدرت در داخل است که محصول عملکرد مشترک ساختار قدرت و خاتمی است وقتی که هر اقدام مردم با پاتکی ناجوانمردانه مواجه شود طبیعی است که مردم را نسبت به اعمال قدرت مسالمت آمیر خود بی اعتماد کند و حتی دیگر دنبال قهرمان داخلی نگردد، مسأله ای که خاتمی ظاهراً نگران آن است، بلکه به دنبال منجی بیگانه باشد و اتفاقاً الگو هم دارد. نه در بوسنی و نه در افغانستان و نه در عراق دخالت بیگانه موجب تضعیف دینداران نشده است.

منطق خاتمی هم تقریباً بیگانه پناهی است او درخصوص پرونده آقاجری و حکم صادره در باره او بارها گفته است که این نوع اقدامات در سطح بین الملل برای ما هزینه دارد – قریب به این مضمون – در حالی که این منطق کاملاً غلط است و نگاه به خارج دارد اگر اقدامات انجام شده علیه آقاجری قانونی بود – که نبود – باید رییس جمهور از آن دفاع می کرد مگر نه اینکه آقای خاتمی از بسیاری اقدامات هزینه ساز برای این کشور حمایت می کند چرا که آنها را درست می داند یا حداقل این طور تظاهر می کند مثل سیاست ایران در برابر اسراییل و فلسطین بنابراین در این مورد هم باید چنین می کرد و اگر این اقدامات خلاف قانون بود خوب ایشان این وسط چه کاره اند؟ باید با تخلف از قانون برخورد شود چه در سطح جهانی به نفع ما باشد چه نباشد… به صورت نظام مند جنایت علیه فرد و ملت و منافع ملی می کنند و خاتمی همه را اطلاع دارد و باز هم سکوت می کند. آیا این رفتار در فرد انگیزه ایجاد نمی کند که مثل زمان قاجار که حکومت تجار را می چاپید و آنها برای در امان بودن خود هر یک پولی به کنسولگری روس و انگلیس و … می دادند و تابعیت می گرفتند تا در کشور خود در امان باشند بروند و از کشورهای دیگر حتی اگر شده بورکینافاسو تابعیت بگیرند بلکه قانون حمایت کنسولی شامل آنان شود؟ اگر مردم چنین کردند چه کسی را باید تخطئه یا محکوم کرد حکومت را یا مردم را؟ این است عامل ناامیدی مردم. اگر تند تلقی نشود باید آن مثال مشهور را بیان کرد که فرد بد چهره ای کودکی را در بغل گرفت و کودک شدیداً گریه می کرد و او هم سعی در آرام کردن کودک داشت تا اینکه یک نفر به او گفت کودک را رها کن خودش آرام می شود. گریه او از نگاهش به توست.

سلامت نفس و آلوده نبودن خود و اطرافیانش به مسایل مالی و سوء استفاده از قدرت نکات مثبت و ماندگاری است او اگر نتوانست از قدرت ملت چنان که شایسته است در جهت حل مسایل مملکت و ملت استفاده کند به همان میزان هم قدرت را در جهت سوءاستفاده به کار نبرد شاید بدین خاطر که اصولاً قادر در به کارگیری قدرت در هیچ وجهش نبود اما ای کاش که او چنین نبود حتی اگر اندکی هم در به کارگیری قدرت به خطا می رفت بهتر بود که اصولاً آن را در اختیار نگیرد و به کار نبرد. شاید اگر به کار می برد در مواردی به هدف مورد نظر ملت اصابت می کرد حداقل می توانست بگوید که به کار برده ام اما امروز چی؟

آقای خاتمی در نامه خود و در ابتدای آن کوشیده است فضایلی را برای خود برشمارد که چندان معقول نیست… آقای خاتمی می کوشد با تصویر کویر که صبور و بی ادعا و امیدوار و پرتلاش است خود را با وی همانندسازی کند و این که از کویر آمده پس این خصایل را هم لاجرم دارد در حالی که چنین نیست. مگر آن که معنای کلمات عوض شده باشد. صبر در قاموس ایشان چه معنایی دارد؟ کدام سختی را تحمل کرده که نام صبر بر آن می نهد؟ حتماً صبر بر شنیدن سختی های دیگران و دم بر نیاوردن هم نوعی از صبر مدرن است . این روزها همیشه به سفر است و خندان و حتی بی خیال به نحوی که جدیترین سؤالها را با مطایبه و شوخی جواب می دهد – مصاحبه ۲۱/۵/۱۳۸۳- و بی ربط ترین سؤالهای را کارشناسانه و تحلیلی پاسخ می گوید – درباره تیم ملی فوتبال – صبر در فرهنگ و قاموس آقای خاتمی همان تمکین در برابر ظلم و بیداد معنا شده است. آقای خاتمی در نامه خود فضیلت دوستداری عدالت و آزادی را به خود منتسب کرده است حتی اگر چنین ادعایی صحیح باشد برای مردم مفید فایده نیست چون آنچه که مهم است یک رییس جمهور داشته باشد قدرت برقراری عدالت و آزادی است چنان فضیلتی به درد قبل از رییس جمهور شدن می خورد.

در چند جای نامه نویسنده ادعاهایی را به عده ای نسبت داده است که چندان واقعی نیست و اگر هم واقعیت باشد وزنی نداشت این که عده ای مطالبات و خواست های ناشدنی را مطرح کردند و خواستار حذف دین شوند و تقاضای ایفای نقش اپوزیسیون برای دولت و خاتمی در درون حکومت کردند واقعیت خارجی ندارد و اگر هم دارد بسیار اندک است که شایسته بزرگ نمایی نیست… اصلی ترین خواست تحقق (نسبی و نه حتی کامل) مردم سالاری و اجرای قانون بود که در تمام شعارهای خاتمی وجود داشت و فکر نمی کنم هیچ شعاری به لحاظ منطقی درونی تر از این دو شعار برای نظام بر آمده از انقلاب باشد مگر آن که نظام استحاله شده باشد و این دو را برنتابد که در این صورت اپوزیسیون بودن نظام با تکیه بر این شعار نه ضعف که نقطه قوت است.
اگر بخشی از سخنان خاتمی را در این نامه تجزیه و تحلیل کنیم از منظر حاکمیت براندازانه ترین حرف هاست. چطور خاتمی حق دارد اینها را بگوید و دیگران خیر؟ خوب دلیلش روشن است چرا که حرف خاتمی در عالم خارج مابه ازای خطرناکی برای آنان ندارد زیرا شنونده این حرف را با عمل و منش او تفسیر و درک می کند و از این حیث خطری را متوجه مخالفان مردم سالاری و حاکمیت قانون نمی نماید، البته من منکر این نیستم که پس از دوم خرداد مطالباتی فراتر از ظرفیت مطرح شده اما این امر طبیعی است و افراد صاحب نقش در اصلاحات حق ندارند به دلیل طرح این نوع مطالبات خود را و عملکرد خویش را توجیه نمایند. وظیفه آنان بود که برای کنترل مطالبات اقدامی کنند و با تأمین بخش ممکن و ضروری مطالبات افراد عجول را خلع سلاح نمایند. نه این که در برابر مطالبات بایستند اتفاقاً افزایش مطالبات فقط تهدید نبود که فرصت هم بود و بزرگترین خطای خاتمی در این خصوص نحوه برخود کاملاً منفعلانه وی در قضایای ۱۸ تیر است… خاتمی چون موجودی منفعل در کنار گود می نشیند تا ان شاءالله امور به وفق مراد پیش رود، در واقع سیاست او را می توان به معنای دقیق کلمه «سیاست دیم» توصیف کرد اما اگر در کشاورزی شیوه دیم بعضا جواب دهد در صنعت و سیاست چنین امری پاسخ نمی دهد.

شاید یکی از مواردی که آقای خاتمی به عنوان شعار افر اطی مطرح می کند مسأله رفراندوم باشد، روشن است که چنین شعاری فقط در یک حکومت غیر مردم سالار افراطی است و اگر حکومت به ملت خود مطمئن باشد نه تنها از آن فرار نمی کند که استقبال هم می کند

آقای خاتمی به صورت عجیبی هنوز هم خود را متعهد به عهد و پیمانی که با مردم و خدای خودش بسته است می داند گرچه من نمی دانم با خدا چه پیمانی بسته و کاری هم به آن ندارم ولی پیمانش با مردم برنامه ۱۲ ماده ای است که قبل از دو خرداد ارایه کرد و سپس حرف های دیگرش و قسم خورده شده در مجلس و … و تردیدی نیست که در این پیمان استوار و ثابت قدم نبود، اصولاً آقای خاتمی هیچ خط قرمزی از خود به جا نگذاشته تا بدانیم کی و چگونه خود را متعهد به این پیمان می داند؟ هر خط قرمزی را که تعیین کرد به بدترین شکلی از آن عقب نشینی کرد و خوشبختانه دیگر نمی تواند حتی خط قرمز یا خاکریز جدیدی تعیین کند چرا که در حال عقب نشینی مستمر است و حتی نیروهای رقیب او جلوتر از خود او در حال فتح سرزمینی هستند که مردم اصلاح طلب در اختیارش نهادند بعد از بارها و بارها خط کشی در سال ۱۳۸۰ اعلان شکست سیاست اعتدال را کرد ولی بجای آن که سیاست جدی تری در پیش گیرد سیاست انفعال را پیشه ساخت در سال ۱۳۸۱ اعلان کرد که اگر این دو لایحه تصویب نشود من رییس جمهور نیستم و تصویب هم نشد و کماکان رییس جمهور است در جریان انتخابات بی پایه ترین مواضع را اتخاذ کردند و در نهایت گفتند که انتخابات غیررقابتی، غیرقانونی و غیرآزاد را برگزار نمی کنیم و در نهایت هم برگزار کردند.

من اوایل فکر می کردم که آقای خاتمی بنابه مصالحی چنین می کنند بویژه که به نظر می رسید که خاتمی می ترسد اگر کنار بروند آسمان ایران به زمین می آید، ولی امروز تقریباً مطمئن هستم که دلایل دیگری در پیش است، چرا که بقای خاتمی در ساختار قدرت بیش از پیش مملکت را تضعیف می کند و مخالفان مردم را جری تر می نماید. دلایلی که به ذهن می رسد عموماً به جنبه شخصی آقای خاتمی برمی گردد که یکی ترسو بودن شدید اوست که در برابر قدرت مثل چغوک در برابر مار می ماند، دیگر اینکه احتمالاً رعایت تعدادی از دوستان کارگزارش را در قدرت می کند که با رفتن او مخالف هستند و بالاخره ظاهراً مزه صندلی استیل هم چندان بد نیست بویژه روحیه بشاش و خنده روی آقای خاتمی را در مصاحبه های چهارشنبه که نگاه می کنم گویی که هیچ غم و اندوهی ندارد ظاهراً مدت زیادی از کویر آمده و تغییر خصوصیت داده است.

آقای خاتمی در چند مورد افتخار خود می داند که جلوی انتقاد دیگران را نگرفته است یا از مطبعه ای شکایت نکرده و امثالهم. به نظر من اینها افتخار آقای خاتمی و دولت نیست. زیرا این امور اگر وجود داشته از موضع قدرت نبوده است. عفو اصولا وقتی معنا می دهد که قدرت بر مجازات باشد، در غیر این صورت روغن ریخته را نذر امامزاده کردن است… نبستن دهان ها، نشکستن قلم ها، نبریدن دست ها وقتی افتخار است که قدرت چنین امری وجود می داشت و الا هر کس قبل از رسیدن به قدرت شعار آزادی خواهی و عدالت طلبی می دهد و تا وقتی به این مرحله نرسیده اید نمی توانید چنین ادعایی داشته باشید. و من تردید دارم که اگر به این مرحله می رسیدید اقدامی بعمل نمی آوردید.

یکی از محوری ترین شعارهای اصلاحات حاکمیت قانون بود که طی سال های اخیر به بدترین سرنوشت دچار شده است. یک نماد این ادعای من سخن خاتمی در صفحه ۴۰ است: «که غیر معتقدان به قانون ناچارند دم از قانون بزنند و کار خود را توجیه قانونی کنند»، خوب این کار یعنی بلاموضوع کردن قانون و حاکمیت آن و این پسرفت است و نه پیشرفت. قانون گرایی و حاکمیت قانون چنین نیست که ملعبه دست عده ای شود این درست مثل این می ماند که حکام جور وقتی نتوانستند با مومنان مبارزه کنند، خودشان لباس دین و تقوا پوشیدند و ظلم خود را به نام خدا انجام دادند و این همان خطری است که دین را تهدید می کند و طبعاً عده ای از متولیان دین نیز به سرعت به استخدام آن حکام ظالم به ظاهر مسلمان درآمدند، آیا این پیشرفت دین بود یا نابودی آن؟! ظاهراً از دید آقای خاتمی پیشرفت است ولی کیست که نداند این عقب گردی آشکار است. مثال های آن نیز خیلی روشن است. آقای خاتمی در نامه خود برخورد با سعید امامی را افتخار می داند در حالی که این اژدها هفت سر دارد که سر کوچک آن سعید اول بود. من قبل از دوم خرداد زندان بودم و بعد از آن نیز، بی تردید تخلفات و مظالم این مرحله ده برابر بیشتر از دفعه قبل است.

اما نکته مهم این که ادبیات خاتمی نیز در چند سال اخیر در تعارض آشکار با مساله حاکمیت قانون است. وقتی که می گوید احضارهای جدید را نمی پسندم (۲۸/۱۲/۱۳۸۲) یا مواردی از این دست همگی در تعارض با مفهوم حاکمیت قانون است، اگر احضار قانونی است او باید دفاع کند چرا که قسم خورده از قانون دفاع کند و اگر غیرقانونی است باید با آن مخالفت کند مساله پسند یا ناپسندی خاطر ایشان نیست. از این نوع اظهارنظرات در سخنان خاتمی فراوان است که نشانه چند گام به عقب است. این عقب گرد به حدی است که خاتمی در صفحه ۳۰ نامه خود مشکلات را ناشی از انحراف از روح قانون اساسی از جانب عده ای دانسته است.

آقای خاتمی به لحاظ آشنایی با فلسفه و منطق ضرورتاً نمی بایست مطالبی را بنویسد که صدر و ذیل آن با هم انطباق ندارد چنین مساله ای ناشی از روح کلی حاکم بر نوشته است که فقط در صدد توجیه وضع موجود برآمده و الا آقای خاتمی آگاه تر از آن است که چنین مطالب متناقضی را در کنار هم قرار دهد. مثلاً در صفحه ۲۴ در عین پذیرفتن برآورده نشدن بخش هایی از مطالبات بحق جامعه بخصوص نسل جوان و تحصیلکرده، ایجاد و تقویت پندار عدم موفقیت و برآورده نشدن خواسته های عمومی را بدتر از اصل برآورده نشدن دانسته است. گویی اگر این مطالبات برآورده نشده مردم باید فکر کنند که برآورده شده است!
اما مشکل اصلی این است که آقای خاتمی هنوز هم می گوید که شکست نخورده و پیروز است، و جالب این که درخصوص انتخابات هفتم به صراحت گفت که من و مردم اصلاح طلب پیروز این انتخابات هستیم!! و معلوم نبود اگر شکست می خوردند چه می شد؟ و جالب اینکه مردم اصلاح طلب را هم ضمیمه خودش می کند مشکل اینجاست که آقای خاتمی سال هاست که تسلیم شده و بالاتر از آن تباه گردیده ولی هنوز خیال می کند که شکست نخورده، بقول توکویل به ندرت پیش می آید که شخصی در هنگام پیش آمد خطرات در همان سطح و وضع عادی خود بماند، یا علو همتی از خود نشان می دهد که خارج از وضع عادی است یا زبونی و انحطاطی بیشتر از معمول از او ظاهر می شود.

من در دور دوم بارها گفتم که نامزد نشو و اگر گوش می کرد به نفع همه بود اما ظاهراً علاقه به صندلی و یا فشار دوستان مانع از اتخاذ تصمیم صحیح شد. من یک ماه بعد از انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری در سال ۱۳۷۶ با او در ساختمان ریاست جمهوری ملاقات کردم ولی برای صحبت با من رادیو را روشن و صدای آن را بلند کرد گفتم که طبعاً به محل کارش اعتماد ندارد بعداً درست می شود. در زمستان ۱۳۷۹ نیز که با او در کاخ سعدآباد ملاقات کردم تا بگویم نامزد نشود باز هم صدای رادیو را روشن و بلند کرد و در واقع همه چیز همان موقع دستگیرم شد که اوضاع چگونه است. یک بار نامه ای به او نوشتم و او پاسخ مرا داد که فقط یک نسخه نزد خودم است و به کسی نداده ام ولی یک نسخه آ ن را بازجوی من داشت و گفت قبل از اینکه پاسخ به دست تو برسد کپی آن برای ما (دستگاه قضایی) ارسال شد و با این توضیحات بهتر می توان وضعیت خاتمی را درک کرد و عملکردش را قضاوت نمود.

آدم وقتی که به زانو درآمد اگر نخواهد اقرار کند به بدترین شیوه توجیه می کند و با بیان کلمات و جملات زیبا نیز نمی توان بر خفت و خواری سرپوش گذاشت که اگر می شد دیگران خیلی بهتر از آقای خاتمی می توانستند چنین کنند. اینجاست که من به آخرین جملات آقای خاتمی در نامه اشاره می کنم که قول داده است که باز هم با جوانان سخن بگوید. می خواستم درخواست کنم که بس است! همین جا کلام را قطع کند چند ماه دیگر هم به زودی تمام خواهد شد و دیگران هم نیازی به شنیدن تکرار مکررات ندارند. بهترین کاری که می تواند انجام دهد سکوت است و سکوت. دیگر ادعای عدالت جویی از جانب هیچ کس که در ساختار قدرت است شنیدنی نیست جالب این که آقای خاتمی که نمی تواند از مظلومین کشور خودش دفاع کند این روزها نگران بی عدالتی در عراق و دیگر کشورهاست. دفاع از آزادی و مردم سالاری و حاکمیت قانون و گفتگو و توسعه سیاسی از جانب اصحاب قدرت تماماً پوششی برای بقای در قدرت است و بس. آنچه که در فوق آمد بیش از اینکه نقد خاتمی باشد نقد خودم و دوستانم است. به امید اینکه تجربه اصلاحات با همه فراز و فرودهایش برای همه از جمله خود من درس آموز باشد..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر