۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

مقاله ی: 25

جابجایی کلانِ ارزش ها


جامعه ایران بسرعت در حال پوست اندازی فرهنگی و هویتی است. هیچ اتفاقی به اندازه حوادث 1357 و تبعات سی وچند ساله پس از آن، نمی توانست به این روند چنین شتاب فزاینده ای را بدهد.
ارزش های قبایلی که در بسته بندی های دینی در عمق دل و جان ها کارگذاشته شده بودند بسرعت دارند از کار می افتند. برای دیدن این روند، حتما لازم نیست که به وقایع کلان نگاه کنیم؛ اتفاقاتی از این دست که در ریزساختار جامعه با بسامد هایی انبوه و هر روزه در حال وقوع اند در بسیاری مواقع، شواهد غیرقابل مناقشه تری هستند.
به نوشتۀ زیر توجه بکنید! چرا باید پدری متدین ساکن در زیست بوم فرهنگی مردسالار، از اینکه سرنوشت پسرش را از یک "تخم حرام" نجات داده دچار عذاب وجدان شود؟! مگر نه اینکه در فکر او حرامزاده به بهشت نمی رود و "الزّنا یورثُ الفقر"؟ مگر نه اینک هرقت یاد این کارش می افتاد بایستی که خدا را شکر می کرد؟
این پدر به لحاظ زیست بوم فرهنگی دارد "بی خانمان" می شود؛ به این معنا که از یکطرف ارزش های قبایلی/مردسالاری که که در بسته های دینی براو عرضه و توسط او پذیرفته شده بودند، دیگر برای او آن اعتبار سابق را برای تعیین داوری و شکل دهی رفتارش ندارند ولی از طرف دیگرهم هنوز وجدان او ساکن خانۀ نو(مدرنیته) نشده است. بدون تردید این موقعیتی بسیار دشوار و دردناک است!
 چرا اینطور شده؟ چون ارزش هایی از "نوع دیگر" به آفاق ذهن او وارد شده اند و کم کم دارند عنان داوری های اورا از ارزش های قبایلی مردسالارِ دین-بنیاد می گیرند. اینک این پدر در درونش از خودش می پرسد: اصلا از کجا معلوم که خود من "حرامزاده" نباشم؟ مگر من چند پشت قبل ترخودم را می شناسم؟ تازه آنهایی را هم که می شناسم از کجا معلوم که دست از پا خطا نکرده باشند؟ اصلا "حرامزاده" یعنی چه؟ مگر این دختر چه فرقی با دختر خودم دارد؟ این پرسش ها و پرسش هایی از این دست که در وجدان این پدر را می خلد بنا نبوده که اصلا در عمق ضمیر او طرح شوند چه برسد به این که عذابش بدهند!
افق پایان یک "فرهنگ" در چشم انداز نزدیک دیده می شود. ارزشهای "انسانی" غیرقبایلی و غیرمردسالار و نابرخاسته از الاهیات (هر الاهیاتی)، در حال فتح وجدان هایند. انقلاب 1357 نقش بزرگی در شتابدهی به چنین فتحی داشته و دارد...
***

دانش آموخته دانشگاه تهران در رشته الهیات و معارف اسلامی هستم. سه فرزند دارم. چند سال پیش پسربزرگم عاشق دختری شد. پس از تحقیق متوجه شدیم که دختر حلال زاده نیست و به قول شما و دختری که نامه اش را چاپ کرده بودید، پدر عرفی دارد. مادرش از قرار پس از جدائی از همسر، خانه مردم کار می کرده و در یکی از این خانه با مرد خانه روی هم ریخته و حامله شده که این دختر همان فرزند است. بعد زن پیگیری قضائی کرده و آن مرد شده پدر عرفی و چندی هزینه دختر را پرداخت می کرده است. پس از آگاهی از این سرنوشت، یک کلام به پسرم گفتم پاسخ من " نه " است. دختر با همسرم تماس تلفنی گرفت و با گریه و زاری از او می خواست پا در میانی کند و نگذارد عشقش را از او بگیرم. گوشی را گرفتم و برای آن که به این رابطه پایان بدهم فریاد زدم و گفتم دیگر به این جا زنگ نزن. به خیال خودم به همه چیز پایان داده بودم. اما عشق و عاشقی پایان نداشت و من به شدت گرفتار اصرار دو جوان بودم. سرانجام کار به روانشناس کشید. روانشناس تاکید کرد که دختر از هر نظر بالاتر از پسر شماست. گفتیم شاید اشتباه می کنیم. من و همسرم دوباره راه افتادیم دنبال تحقیقات محلی. پاسخ همان بود و من نمی توانستم قانع بشوم که پسرم با او ازدواج کند. همه در و همسایه و همکلاسی ها و حتی اساتید دانشگاهی که دختر در آن جا درس می خواند از خوبی های دختر می گفتند. هیچ اثر نداشت و نمی توانستم، گناه مادرش را فراموش کنم. دختر از زیبائی هم برخوردار بود. پسرم پیاپی رفتار من را با نامه هائی که در اختیارم می گذاشت نقد می کرد و می نوشت اگر مادر مرتکب گناهی شده، گناه دختر چیست؟ جواب نداشتم، ولی همچنان پاسخم منفی بود. برای دومین بار نه گقتم و همه درها را به روی این دو جوان بستم. پس از آن دختر با دیگری ازدواج کرد و پسرم به انتخاب خودش، دختری را به همسری برگزید. ولی هرگز من را نبخشید و باری گفت: تو عشق من را از من گرفتی.
در جمع خانواده رنج می کشم. هر هفته با خودم خلوت می کنم، اشک می ریزم و از خودم می پرسم اصلا من چه حقی داشتم تا این گونه بی منطق داوری کنم و دو جوان عاشق را از هم جدا کنم. لعنت برمن!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر