۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

مقاله ی 69: خمینی و قضیۀ ولایت فقیه

مقاله ی: 70

خمینی و قضیۀ ولایت فقیه

آیا در سال 1357 خمینی واقعا می دانست که چه می کند؟

آیا او برای تشکیل حکومت اسلامی نقشه ای داشت یا اینکه سیر حوادث او را به آنجا کشید؟

شاید بتوان گفت که در سالهای پر التهاب 56 و 57 خمینی هم مثل اکثریت مردم ایران می دانست چه نمی خواهد. او استمرار حکومت پهلوی ها را نمی خواست. اما بدرستی هم نمی دانست چه می خواهد. ممکن است با استناد به کتاب "ولایت فقیه" او بتوان ادعا کرد که او می دانست چه می خواهد ولی مطمئن نبود که قادر به انجام آنچه می خواهد در ایران باشد. سیر حوادث او را متقاعد کرد که می تواند چنین کند. به هرحال دودلی خمینی آشکار بود، وقتی که در پاریس سیمای یک حکومت دمکراتیک را ترسیم کرد و سپس کرد آنچه را که کرد.
از یک منظر بدبینانه اخلاقی نسبت به او می توان چنین گفت و او را متهم به تزویر و نفاق کرد. اما باید این احتمال را هم مفتوح نگه داشت که بسا او خیلی هم از امکان انجام آنچه در کتاب ولایت فقیه اش نوشته بود مطمئن نبود. بهر حال او بازرگان را نخست وزیر کرد و پیش نویس قانون اساسی دکتر حبیبی را که در آن سخنی از ولایت فقیه نبود به عنوان دستور کار به مجلس موسسان سپرد و خودش هم به قصد اقامت به قم رفت.

بنا به اعتراف حسینعلی منتظری در مصاحبه آخر عمری اش که  اخیرا از تلویزیون بی بی سی پخش شد، "ولایت فقیه" را در مجلس موسسان خود او طرح و با حمایت بهشتی و بنی صدر آن را تعقیب کرده و به کرسی نشاندند. منتظری آدم صادقی بود و در آن مصاحبه هیچ اشاره ای نکرد که در طرح کردن ولایت فقیه، مجری منویات خمینی بوده است. البته نگفتن، دلیل بر نبودن چنین ربطی نمی تواند باشد ولی به هر حال منتظری چنین نگفت که از خمینی برای طرح آن مطلب "خط گرفته بود" و دلیلی هم به ذهن نمی رسد که منتظری در این قضیه خواسته باشد مجری اوامر خمینی بودن را کتمان بکند.

وانگهی نوشته شدن کتابی مثل "ولایت فقیه" توسط خمینی خیلی پیش از انقلاب 57 نمی تواند لزوما به معنای قصد و نیت عملی او بوده باشد چون در سنت فقهی حوزه های علمیه، "نظریه پردازی حقوقی" امر رایجی است که به منظور طرح بحث انجام می شود. از طرف دیگر هم در موقع نوشته شدن آن کتاب هم هرگز به نظر نمی رسیده که خمینی این احتمال را مد نظر داشته که در آینده برخوردار از بخت (یا بدبختی!) اعمال آن خواهد شد. الا آنکه بحث بسیار سست بنیادی که که با ابتناء استدلالش (منحصرا) بر یک حدیث با سلسلۀ رجال ضعیف کرده است این احتمال را طرح می کند که خمینی خودش متمایل به این نظریه بوده و دنبال دلیل آوری "نقلی" بوده که چیزی معتبر تر از آن حدیثِ سست، گیرش نیامده بود؛ این احتمال قدرتمندی است.
بهرحال تردیدی نیست که خمینی معتقد به "ولایت فقیه" بوده ولی این لزوما به معنای قصد و نیّت از پیش او برای جا انداختن آن در ایران پس از انقلاب نیست و شواهد تاریخی هم حکایت از دودلی اولیه او نسبت به امکان تحقق این امر است. جواب این سردرگمی را به اغلب احتمال بنی صدر و یزدی دارند ولی نظر به "شریک جرم بودنشان" بعید است که حقیقت امر را - اگر هم بدانند- بخواهند رو کنند.

اما فارغ اینکه به پرسش های بالا چه جوابی بتوان داد، باید گفت که بحث دکتر حاج سید جوادی در نامه بهمن 59 اش نمی توانسته که در فاهمه خمینی ادراک شود – که البته هم نشد. دلیل این امر سپهر بشدت متفاوت این دو جهانِ پارادایمی اند که فهم متقابل را مانع می شود. دکتر حاج سید جوادی حقوق دانی آشنا به تاریخ جهان و مطلع از مباحث روانشناسی اجتماعی و نظریه های حقوقی مدرن است که خمینی و همقطارانش نسبت به همه آن ها جهل مرکب داشته و هنوز هم دارند. نگاهی گذرا به بحث هایی که باخبرترین فرد این طبقه یعنی مرتضی مطهری از اندیشه های متفکران غرب می کند پرده از چنین جهل مرکبی در افق فهم روحانیت سنتی می درد؛ خمینی که جای خود دارد.

در نگاه به یک اجتماع انسانی، خمینی نمی توانست فهمی جز از "صغیریِ" همگانی و نیاز"همه" آنان به داشتن "قیّم" داشته باشد. خمینی بالیده فرهنگی قبایلی بود که در بستر آن فرهنگ "همه" صغیرند الا رئیس قبیله که او هم (در شاکلۀ شیعیِ اندیشۀِ قبایلیِ مردسالار) بواسطه "فیضِ الهی" است که "رئیس" شده است و از مجرای این "فیضِ الهی" است که "هدایت" و "رُشد" از مصدرِ الله به آن جامعه (علی الدوام) می رسد و بدون آن فیض، همه و از جمله رئیس قبیله در ورطه ضلالت در می غلطند.
این فرمول بندی در تمامی سطوح فکر حوزه های علمیۀ شیعه ساری و جاری است. سلسله مراتبی که در حوزه های علمیه بدقت مراعات می شود و مثلا یک طلبه آفتابه کشی استاد را "مایۀِ فتوح" برای خود می داند در کنار الهیات سلسله مراتبی امامان تا نُوّاب خاصِّ امام غایب تا نیابت فُقها از امام غایب تا استدلال هایی که آنان برای تمسک به "نقل" می کنند تا تفسیری که از قرآن به دست می دهند و تا... همه و همه منطبق با ساختارِ قبایلیِ مردسالار است. نه خمینی و نه هیچیک از آن اهل لباس نمی توانند تصوری از فردیّتِ قائم به ذات انسانی داشته و به درکی از مفهوم "بشریت" کوچکترین اشرافی داشته باشند، چه برسد به این که "دمکراسی" را فهم کنند. اخیرا هم دیدیم که (آیت الله) موسوی بجنوردی که به اصطلاح فهیم این ها بود (بعد یا قبل از خوردن لقمۀ حرامِ خامنه ای) در مورد بهایی ها چه حکمی داد، انگار نه نگار که بن مایۀ فکری چنان حکم رسوایی تا چه میزان به لحاظ عملی نامعقول و به لحاظ اخلاقی ضدِ بشری است.

بارها گفته ام، بازهم می گویم که این جماعت اگر خوفی از بی آبرویی بیشتر نمی داشتند دقیقا چنان می کردند که "داعش" می کند الا آن که نسخه شیعی داعش می شدند. چرا؟ چون بن مایه اندیشگی اینان با بن مایه اندیشگی "داعش" کاملا یکی است. به باور من این از برکات الهی بود که طالبان و داعش ظهور کردند تا پرده های ریا و سالوس همۀ این سنگواره های انسانی دریده شود.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر