فروپاشی آفاق قبایلی در چالش با مدرنیته
جانوران چرا منقرض می شوند؟ گاهی حادثه ها علت انقراض گونه های جانوری است. مثلا امروزه بر این باوریم که انقراض دایناسورها در پی اصابت شهاب سنگ عظیمی به زمین بوده است که موجب تحولات اقلیمی دامنه داری در زمین گردید که سوای شوک و پیامد های اولیه اصابت، زمین را برای زیست جانوران عظیم الجثه ای نظیر دایناسورها نامناسب کرد. اما در غالب موارد ویژگی ها یک گونۀ جانوری، آن ها را در آستانۀ انقراض قرار می دهد مثلا پاندا ها درحال انقراض اند، چون از یک طرف باروری بسیار کم و غالبا ناموفقی دارند و از طرف دیگر به لحاظ تغذیه ای چیزی جز بامبو نمی خورند که هم منبع تغذیه ای بسیار تُنُک مایه ای است و هم بخش های بامبوخیز جهان در حال کاسته شدن هستند. در سپهر انسانی هم همین قاعده کلی حاکم است. سخنم این است که "دین" به روایت روحانیت در آستانۀ انقراض است. اما ببینیم چرا؟ برای جستن این "چرایی" (با نظر به الگوی زیستی/اقلیمی بالا)، باید دید که سرمایۀ "دین به روایت روحانیت" چیست. دین به روایت روحانیت مصالح ساختمان جهانشناختی یک قبیله است. آحاد آن قبیله در جهانی توهمی که آن مصالح برایشان پرداخته است زندگی می کنند. صَدر چنان جهانی، همایشی است از: یک خدای جبار و نامعقول با چهارده نورچشمی خود که این چهارده نفرهمگی اعضای یک فامیل اند و آن خدا بیش از هرکس و هرچیزی در هستی پروای این چهارده نفر را دارد. همۀ هستی، طفیل این چهارده نفرند- قاعده ای که آن را همان خدا بنابردلایلی نامعلومی بر بشر- مقرر کرده است. تنها کسانی رستگار می شوند که این چهارده نفر را بزرگ بدارند و الباقی- یعنی بیرونیان از این دایره - فارغ از این که تا چه میزان پاک دامن، راست کردار، دل رحم و انساندوست، شریف و وارسته از پلشتی ها باشند به اغلب احتمال حَطَبِ جهنم اند. از طرف دیگر، همه آنان که این چهارده نفر را بزرگ بدارند فارغ از این که تا چه میزان پلشت و بدکردارباشند - بویژه اگر آن پلشتی و بد کرداری شان ناظر بر درونیان قبیله نباشد- حداقل مشمول شفاعت یک یا چند تن از آن چهارده نورچشمی خدا خواهند بود، شفاعتی که احتمال رد شدنش بسیار اندک است. هیچ شیعه دوازده امامی مومنی نیست که بتواند ادعا کند این بیان من از جهانشناسی کلان آنان نادرست یا آلوده به اغراق است.
ناگفته پیداست که شاکله و هیئت این "دین به روایت روحانیت"چیزی جز یک ایدئولوژی قبایلی نیست. کاری ندارم که چنین جهان توهمی ای تا چه میزان با روایت انسان/جهان در قرآن منافات و تنافر دارد، که این خود بحثی عظیم و دراز دامن است. در اینجا کاربه این دارم که "قبایل انسانی"، در چشم انداز تمدنیِ رو به گسترشِ موجود (مثل الگوی زیستی/اقلیمی گفته شده)، شیوه ای از زندگی اجتماعی بشرند که بسرعت در حال ازدست دادن معنا و موضوعیت خود هستند. جهان بسته و نارواداری که "دینِ روحانیت" بیانگر آن است همچون دیگر ایدئولوژی های قبایلی (مثل نژادپرستی یا صهیونیسم)، از این قاعده جدا نیست. (توجه کنید که "دین" به معنای اقبال به معنویتی اخلاقی که متضمن توجه به مبدئی متعال باشد، چنین حال و روزی نداشته و در زمانۀ حاضر افقی بر زوال آن دیده نمی شود، هرچند که با ادیان به معنای متعارف و شناخته شدۀ آن - که همگی کمابیش شاکله های قبایلی دارند - متفاوت است.)
وقتی که یک چنین جهان متوهمی از ایدئولوژی قبایلی در معرض سپهر تمدنیِ مدرنیته قرارگرفته و در شرف زوال باشد، اتفاقات چندی در آن واقع می شود:
1) خطر زوال توسط ساکنین آن جهان توهمی (لایه های مذهبی/سنتی) ادراک می شود. در پی آن، احساس خطر بی خانمان شدگی (فروپاشی فرهنگ) در آنان بیدار می گردد. واکنش طبیعی به این احساس خطر چیزی جز تمایل به خشونت و نارواداری هرچه بیشتر نیست. این خشونت همانی است که امروزه در بنیادگرایی ها می بینیم. بنیادگرایی ها همه و همه از ساحات قبایلی بر می خیزند، می خواهد اولتراارتودوکس های یهودی باشند یا اوانجلیکان های مسیحی یا سلفی های سنی یا شیعیان ولایت فقیهی. اتفاقا در این بین، اولتراارتودوکس های یهودی بسی بیش از دیگران توانسته اند تمایل به خشونت شان را مهار بکنند، که چرایی آن خود موضوع درخور تحقیقی است.
2) برخی از ساکنین آن جهان توهمی که با موازین تمدنی نو آشنا شده و در پی دستیابی به "فردیت"، از ساحات قبایلی دورگشته و دچار تعارضی درونی ناظر بر حُجیَّت و اعتبار باورهای دینی شان می شوند . حاصل این تعارض یکی ازاین دو گزینه است:
الف) خروج از آن جهانِ توهمیِ فرهنگِ قبایلیِ کسوتِ دین پوشیده، چنانکه در مورد مثلا در همین خانم فقیه ایمانی رخ داده (مثال های دیگرش خانم مریم صادقی دختر صادق خلخالی یا آقای مهدی خلجی پسر آیت الله خلجی است و از این قبیل کم نیستند).
ب) شروع روند "اصلاحگری". نحله های اصلاح گرانه، همگی با شکافتِ رو به عقبِ موازین آن جهان توهمی می خواهند تا به "سرچشمه دین" شان برسند تا بتوانند در نگاهی گذشته نگر، سیر و روند بروز و استقرار "توهم" موجود را کشف کرده و برای اعلان بطلان آن به شواهد تاریخی/معرفتی دست یابند. این کاری است که امثال نصرحامد ابوزید و محمد مجتهد شبستری و عبدالکریم سروش می کنند و در آفاق ادیان دیگر، مثلا مارتین لوتر در مسیحیت کاتولیکی کرد تا نهضت پروتستانی را رقم زند و دست آخرهم کیرکه گارد در آفاق مسیحیت پروتستانی کرد.
امروزه هر دوی این واکنش ها (1و 2) واقع شده اند و نشانه های آن ها در جلوی چشم همه اهل جهان است. قبیلۀ روحانیت در حال فروپاشی است و ناگفته پیداست که دینی که روحانیت کباده کش آن است همین سرنوشت را خواهد داشت. اتفاقات تمدنی را نمی توان به یک یا چند عامل فروکاست. از منظر اجتماعی عمده ترین عامل در اتفاق تمدنی جاری ای که "مدرنیته" خوانده می شود همانا تولد فرد انسانی از زهدان قبایل، امت ها، ملت ها، ...است. چنین تولدی راه به یک تحول در ساحت فلسفه اجتماعی می برد که همانا حصول انگاره "بشریت" است، انگاره ای که از جهان قدیم غایب بود. اینک این "بشریت" است که آمده تا موازین خود را تدوین و جایگزین موازین قبایلی کند. اگر تولد "مدرنیته" با تولد فرد انسانی مشخص می شود، استقرار آن با تکمیل این تدوین خواهد بود، تدوینی که تنها نگاشته شدن صرف نیست بل همزمان موردپذیرش افراد انسانی واقع شدن (هژمونی) هم هست. این سیر، اصطکاکی ناگزیر با موازین قبایلی را با خود دارد. این اصطکاک، «داستان» زمانۀ ماست و سرنوشت خانم مریم فقیه ایمانی یکی از میلیون ها فصل آن.
*
[نکته جالب معترضه در سرگذشت خانم فقیه ایمانی همانا اصرار پدر ایشان به ازدواج است. در آفاق قبایلی، زن تنها و تنها سه شأن دارد: یا ابزار شهوت رانی مرد است، یا کلفت خانه مرد است، یا دستگاه بچه آوری برای مرد (یا مخلوطی از این ها). این قاعده فارغ از این قبیله یا آن قبیله صادق است. به نقش "قائم مقامی پدر" که توسط "برادر" بازی می شود هم توجه کنید. این ها الگوهای ثابتی در ساختار همۀ قبایل اند.
درفرهنگ های های قبایلی، زن انسان مستقلی نیست. آفاق قبایلی برای موجه جلوه دادن این فروکاهش زن توجیهات گسترده ای تدارک دیده است، از طفیل مرد بودن در آفرینش چنانکه تورات - و نه قرآن- می گوید که زن از دنده مرد آفریده شد، یا دستاویز شیطان شدن برای رانده شدگی آدم از بهشت، چنان که تورات – بازهم، ونه قرآن – می گوید، تا ضعف ذاتی قوای دماغی زن – که آخوندها گفته اند و می گویند. جالب تر این که فشار نیاز قبایلی برای فروکاهش زن به قدری بوده که برای بسیاری از مفسران قرآن وعلمای اسلام - برخلاف نص صریح و غیرقابل تاویل قرآن حاکی از یکسانی در آفرینش زن و مرد(که هرد از نفس واحدی خلق شدند) و مسئولیت برابر هردو در رانده شده شدن شان از بهشت - روایت توراتی از جذابیت بیشتری برخوردار بوده و توسط آنان به فراوانی به عنوان روایت قرآنی جازده شده است!!]
گزارش سیانان از فعالیت مریم فقیهایمانی
دختر آیتالله؛ پیامآور صلح
سيانان
مریم فقیهایمانی برای سخنرانی درباره صلح میان ایران و اسرائیل کاندیدای عجیبی بهنظر میرسد. اما او روز چهارشنبه در یک گردهمای بینالمللی در اسلو این کار را خواهد کرد.
او دختر یکی از مهمترین آیتاللههای ایران است.
در کودکی تابستانها را در شهر اصفهان میگذراند و با کودکان آیتاللههای مهم دیگر بازی میکرد، از جمله فرزندان آیتالله روحالله خمینی رهبر ایران.
در سال تحصیلی، به یک موسسه مذهبی میرفت که در آن جا او را پر میکردند از نفرت نسبت به یهودیان. اسرائیل از نقشه پاک شده بود و در کتابهای تاریخ اثری از هولوکاست نبود. او امروز ارزشهای تحمل و انعطاف را تبلیغ میکند و از مردم میخواهد با هم گفتگو کنند.
چندی پیش در کنفرانس دانشکده حقوق هاروارد درباره ایجاد پل بین ایران و رقبای منطقه گفت: "خاورمیانه سرزمین گوناگونیهاست. باید یاد بگیریم چگونه از فرصتها استفاده کنیم و بهترین نتیجه را بگیریم."
پدر ایمانی، نقش عمدهای در انتشار پیامهای خمینی در دوران انقلاب ایفا کرد. امروز نیز از شخصیتهای پرنفوذ است.
اما شبها که خانوادهاش فکر میکردند مشغول عبادت و آماده شدن برای خواب است، مریم به سرزمینهای ممنوعی پا میگذاشت که در ادبیات کلاسیک آمده بود. پس از انقلاب، تمام کتابها درباره غرب ممنوع شد. اما او کتابهای تاریخ اروپا و آمریکا را از کتابخانهای که پدرش برای مردم ساخته بود برمیداشت.
در میان آن صفحات بود که ایمانی حقیقت جدیدی را یافت، یک "پنجره تفکر متفاوت" که مسیر زندگی او را به شدت تغییر داد.
در سن شانزده سالگی شروع به شک درباره زندگی در ایران کرد و سئوالهایی درباره دین و حکومت میپرسید که موجب آزردگی پدرش میشد. به خاطر میآورد، پدرش از اینکه توسط ایدههای غربی "شستشوی مغزی" شده عصبانی بود.
بر خلاف چهار خواهرش آرزو داشت به دانشگاه برود، رویایی که پدرش گفت قبل از ازدواج و اجازه شوهرش غیرممکن است. اما با وساطت برادر بزرگترش راضی شد. "پدر گفت امتحان میکند. از من امضا گرفت که میتوانم به دانشگاه بروم، اما اگر مرد مناسبی پیشنهاد ازدواج داد، اگر او بخواهد باید دانشگاه را رها و ازدواج کند. هیچ بهانهای هم نیست."
او کاغذ را امضاء میکند. خواستگارهایی بودند، اما ایمانی به کمک مادرش همیشه دلایلی برای رد آنها میآورد.
تصمیم تاثیرگذار پدرش باعث شد تا چندین آیتالله مهم دیگر نیز اجازه بدهند دخترهایشان به دانشگاه بروند.
ایمانی تبدیل به شاگرد ممتاز در رشته مدیریت و برنامهریزی شد اما همشاگردیهای مردش او را مسخره میکردند که باید در خانه بماند. پدرش خجالتزده بود و مدام شکایت میکرد که شوهری پیدا نمیکند. حتی به رغم ضعیف شدن چشمهایش اجازه نمیداد عینک بزند چون میگفت ظاهرش را خراب میکند و کسی با ازدواج نمیکند.
با نمره ممتاز از دانشگاه اصفهان فارغالتحصیل میشود اما بدون اجازه پدرش حق کار کردن و پول درآوردن نداشت. یک بار دیگر زندانی خانه شده بود.
وقتی پدرش خواب بود پنهانی از خانه بیرون میرفت در کلاسهای زیرزمینی انگلیسی، موسیقی، نقاشی و تئاتر شرکت میکرد. پول کلاسها را با ترجمه مقالات به انگلیسی برای همدانشگاهیان و نوشتن درباره مسائل اجتماعی برای مجلات و روزنامهها با نام مستعار تامین میکرد.
روز به روز تبدیل به زنی میشد که پدرش اصلا نمیخواست آنگونه شود. میدانست نمیتواند در ایران بماند و اعتقادات لیبرال و سکولار خود را پنهان کند. دوستانش پول جمع کردند تا به دیدن یکی از خواهرهایش در مالزی برود. وقتی آنجا بود برای یک دانشگاه در کوالالامپور تقاضا داد و قبول شد.
اما برای دریافت ویزا به اجازه پدرش نیاز داشت. همانطور که انتظار میرفت پدرش قبول نکرد. برای همین بار دیگر دست به دامن برادرش شد. "به او گفتم دو راه دارم، یا بروم یا خودکشی کنم."
با کمک برادر، پدرش با بیمیلی قبول کرد اما هیچ حمایتی از او نکرد.
روزی که رفت پدرش قول ازدواج را به او یادآوری کرد. به او یک چک داد که دقیقا به اندازه بلیت برگشت به ایران بود.
همانطور که پدرش پیشبینی میکرد زندگی در کوالالامپور سخت بود. از وقتی بدنیا آمده بود همهچیز برایش مهیا بود. حالا باید خودش کارهایش را میکرد، از جمله خرید کردن. پدرش جواب تلفنهایش را نمیداد. اما میگوید، بالاخره حس زندهبودن کردم. برای اولین بار آزاد بود که فکر کند و از افکارش بگوید.
میگوید: «تا وقتی از ایران نرفته بودم نمیدانستم چقدر تنها هستم. خانوادهام معتقد بودند اینکه آدم متفاوتی شدهام خطرناک است. اما هیچ انسی نسبت به کسی که قرار بود بشوم نداشتم.»
پس از دریافت فوق لیسانس در کوالالامپور، به تحقیق در نروژ، فنلاند و پرتغال میپردازد و در برلین واحدهای دیپلماسی فرهنگی برمیدارد.
او امروز بنیانگذار مرکز دیپلماسی و توسعه فرهنگی در اسلو است که به ترویج دموکراسی و تحمل میپردازد و برنامههای کارآفرینی برای زنان و جوانان خاورمیانه ارائه میدهد.
یکی از برنامههای اصلی او گفتگوی دوستی بین ایران و اسرائیل است و جوانان دو کشور را وارد گفتگوهای فرهنگی میکند و ملاقات آنها را در غرب ممکن میسازد.
میگوید: "شباهتهای زیادی بین فرهنگ ایران و یهودی وجود دارد. به نظر من با همکاری میتوانیم به جای نگاه کردن به سیاهچالههای گذشته یک آینده بسازیم."
جاش هنتمن، یک دیپلمات سابق اسرائیلی، سخنرانی ماه گذشته او را در هاروارد شنید و از پیامش استقبال کرد. میگوید: "شگفتزده شدم، چه مبارزی!"
مریم میگوید: "میخواهم به ایجاد صلح کمک کنم. اگر با دشمنانتان کار کنید تبدیل به همراهانتان خواهند شد."
روز چهارشنبه قرار است در اسلو در یک گردهمایی درباره آزادی، با شرکت برندگان جایزه نوبل، محققان و دانشجویان سخنرانی کند.
ایمانی میگوید، با اینکه پدرش نمیتواند از انتخابهای او دفاع کند، اما ته قلبش میداند که دوستش دارد. هنوز با هم حرف میزنند اما مکالماتشان محدود است. او همیشه التماس میکند که برگردد و ازدواج کند.
او هنوز چک پدرش را دارد. میگوید آنرا هرگز نقد نمیکند، بلکه به عنوان یادآور اینکه از کجا و چه راه درازی آمده نگه خواهد داشت.
منبع: سیانان - 2
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر